معنی واجبی
لغت نامه دهخدا
واجبی. [ج ِ] (ص نسبی، اِ) نوره. طین. حنازرد. (یادداشت مؤلف). به اصطلاح مردم تهران نوره که بدان مویها را سترند. (ناظم الاطباء). || وظیفه. روزینه. (غیاث) (آنندراج). راتبه. مقرر. (آنندراج):
میرسد واجبی ما ز نهان خانه ٔ غیب
ما چه شرمندگی از عالم امکان داریم.
صائب (از آنندراج).
|| حاصلی را که ضرابی باشیان ضابط و تحویلدار به جهت سرکار خاصه ٔ شریفه ضبط مینمایند واجبی میگویند. (تذکره الملوک). و واجبی سرکار دیوان از طلا و نقره که در ضرابخانه مسکوک میشده. در سوابق ایام بدین موجب بوده، طلا از قرار مثقالی سی دینار، نقره، از قرار مثقالی دو دینار. و ثانیاً معیران تدریجاً به جهت کفایت سرکار دیوان بر قدر واجبی افزوده طلا را از قرار مثقالی پنجاه دینار و نقره پنج دینار استمرار داده بودند. و در سالی که شاه سابق به قزوین حرکت مینمود وزن عباسی را هفت دانگ مقرر و بعد ازمعاودت از سفر مزبور قبل از ایام محاصره ٔ اصفهان محمدعلی بیک معیر الممالک به جهت توفیر سرکار دیوان اعلی و مزید انتفاع سرکار خاصه به خدمت شاه سابق عرض و یک دانگ از وزن عباسی را کم نموده عباسی را شش دانگ مسکوک و یک دانگ نقره اضافه را علاوه ٔ واجبی نموده، از آن تاریخ الی نه ماهه سال جلوس شاه محمود واجبی ضرابخانه به همان دستور شاه سابق بدین موجب.ضبط و انفاد میشد... (تذکرهالملوک ص 22 و 23).
فرهنگ معین
حقوق، مستمری، دارویی برای زدودن موهای زاید بدن. [خوانش: (جِ) [ع - فا.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
مادهای که برای از بین بردن موی بدن به کار میرود، نوره، داروی نظافت،
[قدیمی] وظیفه، مستمری،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
مشاهره، مقرری، وظیفه، آهکوزرنیخ، نوره
فارسی به انگلیسی
Depilatory
فارسی به ترکی
hamam otu
گویش مازندرانی
نوره داروی نظافت موهای زاید
فرهنگ فارسی هوشیار
راستاد جامگی (راتبه مقرری)، بایستگی گرور، اژه: آمیزه ی آهک و خاکستر وزرنیخ
معادل ابجد
22