معنی وارث
لغت نامه دهخدا
وارث. [رِ] (ع ص) ارث بر. کسی که به او ارث میرسد. (از اقرب الموارد). آن که از کسی ارث می برد. میراث گیرنده. (غیاث) (ناظم الاطباء). مرده ریگ بر. مرده ریگ برنده. عقب. ج، ورثه، وُرّاث، وارثون:
خه ای وارث بزم کیخسروی
به بازوی تو پشت دولت قوی.
نظامی.
کسی کو خون فرزندی بریزد
چو وارث باشد آن خون برنخیزد.
نظامی.
گویند وارثی بود او را در بخارا بمرد علماء بخارا آن مال را نگاه داشتند سفیان را خبر شد عزم بخارا کرد اهل بخارا تا لب آب استقبال کردند و به اعزاز تمام در بخارا بردند. (تذکره الاولیاء). تاجر کشتی شکسته و وارث با قلندران نشسته. (گلستان).
رد میراث سخت تر بودی
وارثان را ز مرگ خویشاوند.
سعدی (گلستان).
|| تصاحب کننده منصب و مقام کسی پس از مرگ او:
امام زمان وارث مصطفی
که یزدانش یار است وخلقش عیال.
ناصرخسرو.
کس نبرد نام وارثان پیمبر
خلق نگوید که بود بوذر و سلمان.
ناصرخسرو.
بهاءالدوله وارث ملک شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
چنین گفت شوریده ای در عجم
به کسری که ای وارث ملک جم.
سعدی (بوستان).
این مژده مرا نیست بلکه دشمنان مراست یعنی وارثان مملکت را. (گلستان). || (اِخ) باقی پس ازفناء خلق. (اقرب الموارد). یکی از صفات خدای تعالی. (مؤلف) (ناظم الاطباء). آن که باقی ماند پس از فناءخلق. (ناظم الاطباء). خداوند تبارک و تعالی. (ناظم الاطباء). نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب لااسماء). || (ع ص) آن که از همه کس بیشتر عمر میکند. || آن که کارهای دیگری را مرتب می نماید. (ناظم الاطباء). آنکس را گویند که پرداخت و تیمار احوال کسی او نماید و در فکر آسودگی و سرانجام کار او کوشد. (آنندراج). || خداوند. صاحب. (ناظم الاطباء): و نیزفرموده که وارث زمینیم و آنچه بر روی زمین است و بازگشت اهل زمین به سوی ما است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307).
- بی وارث، آن که کسی را ندارد که پس از مردن میراث وی بدو رسد. (ناظم الاطباء).
- وارث تاج و نگین، کنایه از شاهزاده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- وارث داود، کنایه از سلیمان علیه السلام. (برهان) (آنندراج). رجوع به سلیمان شود.
وارث. [رِ] (اِخ) (زیارت...) نام زیارت نامه ای در زیارت حضرت حسین بن علی علیه السلام. (مؤلف).
وارث. [رِ] (اِخ) از شاعران لاهور است و صاحب صبح گلشن درباره ٔ وی چنین آرد: جواهر آبدار مضامین از خزینه ٔ خاطر برمی آورد و گویی از جوهریان سخن میراث همو برد. او راست:
الهی از کرم عنقاصفت گردان نشانم را
همای قدس اگر جوید نیابد استخوانم را
زبانم را به وحدت آنچنان حمدآشنا گردان
که هفتاد و دو ملت آید و بوسد دهانم را.
(تذکره ٔصبح گلشن ص 578).
برخاستن ما ز درش باعث ننگ است
بگذار بجایی که نشستیم نشستیم.
(از تذکره ٔ صبح گلشن) (قاموس الاعلام ترکی).
وارث. [رِ] (اِخ) شیخ محمد وارث اﷲآبادی که مرید خلیفه قطب الدین مصیب اﷲآبادی و همراه پیر خود به سال 1106 به حج رفت و پس از بازگشت در وطن خود گوشه نشین شد و در همانجا درگذشت. این ابیات از اوست:
چون عندلیب گرچه بود ناله کار ما
آگه نشد گلی ز غم روزگار ما
بر چرخ رفت و تا سر دامان او نرفت
گردی که شد بلند ز خاک مزار ما
وارث ز فیض صحبت استاد من مصیب
باری رسیده است بانجام کار ما.
فرهنگ معین
(رِ) [ع.] (اِفا.) ارث برنده.
فرهنگ عمید
(فقه، حقوق) کسی که از دیگری چیزی به ارث میبرد، ارثبرنده، میراثبر،
از نامهای خداوند،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
ریگمند
مترادف و متضاد زبان فارسی
ارثبر، بازمانده، جانشین، خلف، قایممقام، میراثخوار،
(متضاد) مورث
فارسی به انگلیسی
Heir, Inheritor, Legatee
فارسی به عربی
وریث
فرهنگ فارسی هوشیار
ارث بر، میراث گیرنده، جمع آن ورثه است
فرهنگ فارسی آزاد
وارِث، اِرث برنده (جمع: وُرّاث، وَرَثَه)، ایضاً: باقی بعد از فنای خلق، در این معنی از اسماءالله است
فارسی به ایتالیایی
erede
واژه پیشنهادی
ارث برنده
معادل ابجد
707