معنی واقف
لغت نامه دهخدا
واقف. [ق ِ] (اِخ) سید یحیی افندی از گویندگان عثمانی و از سادات استانبول و فرزندسید عبدالرحیم افندی شاعر نامی بود وی به شغل قضاوت اشتغال داشت و قاضی استانبول بود. مرگ واقف به سال 1150 هَ. ق. اتفاق افتاد. (از قاموس الاعلام ترکی).
واقف. [ق ِ] (ع ص) داننده. (غیاث اللغات) (آنندراج).آگاه. باخبر. مطلع. خبردار. دانا. (ناظم الاطباء). مستحضر. خبیر: و بر آن خدای عزوجل واقف است. (تاریخ بیهقی ص 374). خوارزمشاه آلتونتاش بدو نامه نبشته و خواجه داند که از خویشتن چون نبشته و من برآن واقف نیستم. (تاریخ بیهقی ص 397). امیر آن در شب راست کرده بود با کوتوال و... چنانکه کس دیگر بر این واقف نبود. (تاریخ بیهقی ص 660). ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد و بر... اخلاص و مناصحت هر یک واقف نباشد از خدمت ایشان انتفاع نتواند گرفت. (کلیله و دمنه). بدانچه واقف است از سر من او را بیاگاهاند. (کلیله و دمنه). بر معرفت تفسیر و تأویل و قیاس و دلیل ناسخ و منسوخ و صحیح و مطعون اخبار و آثار واقف. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 398). ائمه ٔ معرفت و هدایت در انجمن وی ناظر و واقف. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 448).
ای خدا ای قادر بی چند و چون
واقفی از حال بیرون و درون.
مولوی.
گر دوست واقف است که بر ما چه میرود
باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست.
سعدی.
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت.
حافظ.
گر چه راهی است خطرناک ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی.
حافظ.
ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزگ
نی یقین بر عرض و طول لشکرت واقف نه شک.
نصیرای همدانی (از آنندراج).
وحشی از دست جفا رفت دلم واقف باش
که نیفتد سرو کارت به جفاکار دگر.
وحشی (از آنندراج).
فولاد شود آب ز خونگرمی زخمم
بر تن چو زنی تیغ ستم واقف من باش.
(از آنندراج).
- واقف آمدن،واقف شدن. واقف گشتن. واقف گردیدن آگاه شدن:
صد هزار جان فرو شد هر نفس
کس نیامد واقف اسرار تو.
عطار.
- واقف داشتن، آگاه کردن. واقف گردانیدن. واقف کردن. با خبر کردن. در جریان کار گذاشتن: مرا بر هیچ حال واقف نمی دارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328).
- واقف کار، کارآزموده. باتجربه. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). هوشیار. دانا. (ناظم الاطباء).
- واقف حال، کارآزموده. باتجربه. هوشیار. دانا. (ناظم الاطباء).
|| ایستاده. (از یادداشت مؤلف). || ایستاده شونده. (غیاث اللغات) (آنندراج). آن که می ایستد و باز می ایستد. (ناظم الاطباء). ج، وقف و وقوف. || در اصطلاح فقهی کسی که چیزی را وقف می کند و در راه خدا حبس می نماید. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). وقف کننده. آنکه وقف کرده است.
واقف. [ق ِ] (اِخ) جائی است در قسمت بالای مدینه. (معجم البلدان).
واقف. [ق ِ] (اِخ) مالک بن امری ٔ القیس بن مالک بن الاوس بن حارث بن ثعلبهبن عمروبن عامر ماءالسماء که پدر بطنی است از انصار و از کسانی است که دیر اسلام آورده اند. برخی از رجال عرب منسوب به آن هستند. از آن جمله اند هلال بن امیدالواقفی که در جنگ بدر شهید شد. (از لباب الانساب و منتهی الارب و امتاع الاسماع ص 34).
واقف. [ق ِ] (اِخ) محمد افندی از گویندگان عثمانی اهل پروسه و از جمله ٔ مدرسان بود. وی به سال 1137 درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی).
واقف. [ق ِ] (اِخ) مولوی میران محیی الدین متخلص به واقف برادر عینی شایق شاعر است. به سال 1205 قمری در اودگیرهند به دنیا آمد. پس از تحصیل فارسی به فراگرفتن عربی در نزد علاءالدین لکهنوی پرداخت و پیش مولوی خبیرالدین فایق به آموختن رمز سخن پرداخت و از خال خود شاه منصور قادری مراتب آداب سلوک را آموخت. از اوست:
پندار هستی تو حجابی است در نظر
ورنه بروی یار کسی پرده دار نیست
در هر نفس فناو بقا هست چون حباب
واقف به موج هستی ما اعتبار نیست.
شب که بی روی تو ساقی باده را در جام ریخت
آتش سوزان به کام این دل ناکام ریخت.
خنده ای کردی که صبح صادق از وی رو نمود
زلف عنبرفام بگشادی که طرح شام ریخت.
خبر سوزش دل یار چو پرسد قاصد
آتش تیز بینداز بر انبان نمک.
(از تذکره ٔ نتایج الافکار) (از فرهنگ سخنوران خیامپور).
فرهنگ معین
(ق) [ع.] (اِفا.) باخبر، آگاه.
فرهنگ عمید
(فقه، حقوق) وقفکننده،
داننده و آگاه،
[قدیمی] ایستاده، بازایستاده،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
آگاه
مترادف و متضاد زبان فارسی
آگاه، باخبر، بیدار، خبیر، شناسا، عارف، مخبر، مسبوق، مستحضر، مطلع، وارد، بانی، وقفکننده،
(متضاد) بیخبر
فارسی به انگلیسی
Benefactor, Knowing
فارسی به عربی
محسن
فرهنگ فارسی هوشیار
مستحضر، خبیر، مطلع، خبردار، دانا
فرهنگ فارسی آزاد
واقِف، درک کننده و مطلّع، مستحضر و آگاه، برخاسته، بلند شده و ایستاده، وقف دهنده به کلمه، وقف کننده، تخصیص دهنده ملک یا مالی به حق یا به امور خیریّه (جمع: وُقف، وُقُوف) ایضاً در عربی «واقف» به خادم کلیسا نیز اطلاق می شود،
معادل ابجد
187