معنی وای

لغت نامه دهخدا

وای وای

وای وای. (اِ مرکب) پرش. طیران. پریدن. آواز بال مرغان گاه پریدن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
فغان از این غراب و وای وای او
که در نوا فکندمان نوای او.
منوچهری (نسخه ٔ خطی از یادداشت مرحوم دهخدا).
روز رزم او بگیرد عزّ عزرائیل جان
روز بزم او بماند جبرئیل از وای وای.
منوچهری.

وای وای. (صوت مرکب) شبه جمله ای است دال بر تألم و افسوس و درد و نظایر آن:
وایه ٔ جامی همین لعلت بود
گر نیاید وایه ٔ او، وای وای.
جامی (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 420).
|| (اِ مرکب) کلمه ای است دال ّ بر تأسف و تأثر و درد:
چو کاتبی به شب هجر وایه ام، اجل است
چه وایه ای که به صد وای وای می طلبم.
کاتبی.


وای وای کردن

وای وای کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) شیون و زاری کردن و سخت نالیدن: زن او پیش آمد، ساره، و بانگ همی کرد، وای وای و ولوله همی کرد. (تفسیر قرآن مجید چ متینی ص 278).


وای

وای. (صوت) شبه جمله ای است دال بر تألم و افسوس و اندوه و درد و بیماری. (از فرهنگ فارسی معین). ویل. (ترجمان القرآن). علامت اظهار درد و ترس. سخنی است که در موقع درد گویند. کلمه ٔ وجع. آوخ. آوه. واه. ویح. واویلاه. تعساً. والهفاه. دریغا. دردا. حسرتا. (یادداشت مرحوم دهخدا). لفظی باشد که در محل آزاری و دردی و المی بر زبان آید. (آنندراج) (از برهان):
گر به رعنائی برون آئی دریغا صبر و هوش
ور به شوخی درخرامی وای عقل و دین من.
سعدی (بدایع).
|| شبه جمله ای است دال ّ بر تهدید و وعید و عذاب به معنی بدا به حال ِ. و در این معنی در فارسی اغلب با حروف اضافه ٔ «بر» یا «به » یا «از» و یا به صورت اضافه آید:
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گر عشق بماند این چنین وای ِ تنم.
صفار.
ای فلک زودگرد وای بر آن
کو به تو ای فتنه جوی مفتون شد.
ناصرخسرو.
خلیفه چون از جعفر این سخن بشنید خشم گرفت چنانکه روی او سرخ شد و گفت وای بر آن حرامزاده. (تاریخ بیهقی).
وای بر آن کو درم ندارد و دینار
چون ورق زر شود به رنگ و دنانیر.
لامعی.
وای ِ بومسلم که مر سفاح را
او برون آورد زآن ویران قنات.
ناصرخسرو.
وای از آن علمی که از بی عقل گردد منتشر
وای از آن زهدی که از بی علم یابد انتشار.
سنائی.
خری در کاهدان افتاد ناگاه
نگویم وای بر خر وای بر کاه.
نظامی.
وای بر جان تو که بدگهری
جان بری کرده ای و جان نبری.
نظامی.
توئی یاری ده و غمخوار شیرین
وگرنه وای بر شیرین مسکین.
نظامی.
نام خود از ظلم چرا بد کنم
ظلم کنم وای که بر خود کنم.
نظامی.
آزردمت ای پدر نه برجای
وای ار بحلم نمی کنی وای.
نظامی.
منادی را ندا فرمود در شهر
که وای آنکس که او بر کس کند قهر.
نظامی.
ای خدا مگذار با من کار من
ور گذاری وای بر کردار من.
مولوی.
وای آن زنده که با مرده نشست
مرده گشت و زندگی از وی بجست.
مولوی.
وای آن کو عاقبت اندیش نیست.
مولوی.
نوشته اند بر ایوان جنهالمأوی ̍
که هر که عشوه ٔ دنیا خرید وای به وی.
حافظ.
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
وای اگر از پس امروز بود فردائی.
حافظ.
بر ضعیفان رحم کردن رحم بر خود کردن است
وای بر شیری که آتش در نیستان افکند.
صائب.
بخت بد و همت عالی بلاست
وای بر آن کس که بدین مبتلاست.
؟ (از شعوری ج 2 ص 422).
- ای وای، شبه جمله ای دال ّ بر تأسف و تحسّر و دریغ:
و آگه نئی که نفرین بر جان خویش کردی
ای وای تو که کردی بر جان خویش نفرین.
ناصرخسرو.
کلک چه گوید گوید که شیخ الاسلامم
اگر چنین است ای وای بر مسلمانی.
سوزنی.
- ای وای کردن، اظهار حسرت و درد و دریغ کردن:
ترا اگر نبود ناصبی امام امروز
بسی که فردا ای وای امام باید کرد.
ناصرخسرو.
- وای مام، ای وای نه نه. (یادداشت مرحوم دهخدا):
جام می از دست بیفکن که نیست
حاصل آن جام مگر وای مام.
ناصرخسرو.
|| (اِ) کلمه ای دال بر تألم و افسوس و اندوه و جز آن:
نصیب او طرب و عیش زین مبارک عید
نصیب دشمن او ویل و وای و ناله ٔ زار.
فرخی.
موافقان توبا ناز و نوش و ناله ٔ چنگ
مخالفان تو با ویل و وای و ناله و آه.
فرخی.
همیشه مجلس او با نشاط و شادی باد
سرای دشمن او با خروش و ناله ٔ وای.
فرخی.
ای دگرگون شده به تو رایم
برگذشت از نهم فلک وایم.
مسعودسعد.
در سحرگه دعای مظلومان
ناله ٔ زار و وای مظلومان
بشکند شیر شرزه را گردن
درکش از ظلم خسروا دامن.
سنائی.
- وای برآمدن، سخنی دال ّ بر حسرت و اندوه بر زبان آمدن:
نهاده گوش به آواز تعزیت شب و روز
که تا که میرد یا از کجا برآید وای
پس آن مصیبت و ماتم به خویشتن گیرد
میان ببندد و گردان شود به گرد سرای.
سوزنی.
به طعنه ای زده باد آنکه بر تو بد خواهد
که بار دیگرش از سینه برنیاید وای.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 471).
- وای کردن، کلمه ٔ درد و حسرت بر زبان آوردن:
مولشان بر به لب چو آرد زود
نیز نه بان کند نه ویل و نه وای.
خسروی (از شرح احوال و اشعار شاعران بی دیوان).
- امثال:
وای آن مرد کو کم است از زن.
سنائی.
کار فروشنده راست وای ِ خریدار.
(یادداشت مرحوم دهخدا).
وای بر جان گرفتاری که بندش بر دل است.
(جامعالتمثیل).
هرچه بگندد نمکش میزنند
وای به وقتی که بگندد نمک.
وای بباغی که کلیدش میوانه باشد.
وای به کاری که نسازد خدای.
وای به خونی که یک شب از میانش بگذرد.
وای به جان آنکه مرد.
وای به حال آنکه مرد.
(از یادداشت های دهخدا).
وای بر قدر سخن کو به سخندان نرسد.
(از مجموعه ٔ امثال طبع هند).
ای وای که بد نشد بتر شد.
(یادداشت مرحوم دهخدا).

وای. (اِ) در پهلوی vay به معنی هوا. رجوع شود به ایران در زمان ساسانیان، کریستن سن ص 177 و حواشی آن. رجوع به اندروا شود.

وای. (اِ) بر وزن لای، چاهی را گویند که زینه پایه ها بر آن ساخته باشند تا به آسانی به ته رفته آب بردارند. || کلب بری است. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (ص) گمراه. (از آنندراج) (از برهان). || (پسوند) مزید مؤخر امکنه نظیر استوروای کفشگر. استوروای گیل. (از یادداشت های مرحوم دهخدا).


ای وای

ای وای. [اَ / اِ] (صوت) دریغا. حسرتا:
بر مهر چرخ و شیوه ٔ او اعتماد نیست
ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکروی.
حافظ.


وای کرت

وای کرت. [] (اِخ) کابل را گویند که یکی از شانزده مملکت اوستائی است. (ایران باستان ص 156).

فارسی به انگلیسی

وای‌

Ah, Nuts, Oh

فرهنگ فارسی هوشیار

وای

‎ (صفت) کلمه ایست دال بر: الف ‎- تالم وافسوس واندوه افسوس خ دریغ خ ب - درد و بیماری دردا: یا برفلان. افسوس بر حال وی خ: ((نوشته اند بر ایوان گنج بر جای بماند جاودان با حسرت و وای. ) (ویس و رامین)، فریاد ناله: ((فغان ازین غراب بین و وای او که در نو افکندمان نوای او. ) (منوچهری) یا وای فلان. وای بر آن کس افسوس برحال وی: ((رسول علیه السلام گفت ویل لمن قرا هذه الایه فمج بها وایی آن کس که این آیه بخواند و بیندازد آنرا. . . )) ((چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی ماند بی پر وای او. )) (مثنوی) یا ای وای. ای افسوس خ فسوسا خ دریغا خ: ((و اگه نیی که نفرین بر جان خویش کردی ای وای تو که کردی بر جان خویش نفرین. )) (ناصرخسرو)، د ردا خ

فرهنگ عمید

وای

برای بیان درد و رنج به کار می‌رود: وای، سرم درد می‌کند،
برای بیان علاقه یا نفرت از چیزی به کار می‌رود: وای چه بچهٴ قشنگی دارید،
افسوس، بدا به حال: گر مسلمانی از این است که حافظ دارد / وای اگر از پس امروز بُوَد فردایی (حافظ: ۹۷۸)،
(اسم) [قدیمی] فریاد، فغان،
[قدیمی] افسوس و دریغ، حسرت،
* وایاوای: شور و غوغای مصیبت‌زدگان،

فرهنگ معین

وای

افسوس، فریاد، ناله. [خوانش: [په.] (اِ.)]

حل جدول

وای

افسوس، دریغ

مترادف و متضاد زبان فارسی

وای

آخ، آوخ، آه، افسوس، دردا، فریادا

فارسی به عربی

معادل ابجد

وای

17

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری