معنی وحید

لغت نامه دهخدا

وحید

وحید. [وَ] (اِخ) یا وحیدالدین. پسر عموی خاقانی شاعر است:
جان عطارد از تپش خاطر وجید
چونان بسوخت کز فلک آبی نماندش.
جان وحید را به فلک برد ذوالجلال
تا هم فلک بجای عطارد نشاندش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 892)
چون من خطر زدم به فراق از پی وحید
جان ازپی وحید برآمد بدان خطر.
خاقانی.
وحید ادریس عالم بود و لقمان جهان اما
چو مرگ آمد چه سودش داشت ادریسی و لقمانی.
خاقانی.
حجهالحق عالم مطلق وحیدالدین که هست
ملجاء جان من و صدر من و استاد من.
خاقانی.

وحید. [وَ] (ع ص) تک. (یادداشت مرحوم دهخدا). فرد و منفرد. (ناظم الاطباء). تنها و یگانه. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). یگانه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). یکتا. (آنندراج) (غیاث اللغات) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی): از برکت درویشان محروم نماندم اگر چه وحید ماندم. (گلستان سعدی).
- وحیدالدین، یگانه در دین و فرید و یکتا در مذهب.
- وحیدالعصر، یگانه ٔ روزگار:
بلی شبل و سلیلش میتوان بود
وحیدالعصر رکن الملک مسعود.
(از ترجمه ٔ محاسن اصفهان 137).
- وحید دهر و وحید عصر، یکتای زمانه. نادر روزگار. (ناظم الاطباء): در... آداب... وحیدالدهر است. (تاریخ قم ج 4).

وحید. [] (اِ) مالاون مالس. اسدالارض. (یادداشت مرحوم دهخدا). || به لغت مغربی مازریون است. رجوع به فهرست مخزن الادویه شود.

وحید. [وُ ح ِی ْ ی ِ] (اِخ) دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در دشت و گرمسیر است. سکنه ٔ آن 200 تن و آب آن از چاه تأمین می شود. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. ساکنین از طایفه ٔ حمید هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


حسین وحید

حسین وحید. [ح ُ س َ ن ِ وَ] (اِخ) رجوع به حسین شریف شود.


طاهر وحید

طاهر وحید. [هَِ رِوَ] (اِخ) میرزا طاهربن حسین خان قزوینی. رجوع به طاهر قزوینی و ترجمه ٔ تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد براون ص 186، تذکره ٔ نصرآبادی ص 17 و وحید شود.

طاهر وحید. [هَِ رِ وَ] (اِخ) محمدطاهر وحید. او راست: مجموعه ای در «توحید» که صاحب الذریعه آنرا در کتابخانه ٔ سیدنصراﷲ تقوی دیده است و مینویسد: ظاهراً وی بجز میرزا طاهر وحید قزوینی است که نصرآبادی در ص 17 تذکره ٔ خود از وی نامبرده و ما در ص 36 بدان اشاره کردیم. (از الذریعه ج 4 ص 480).

فرهنگ فارسی آزاد

وحید

وَحِید، چون یحیی و وحید هر دو به حساب ابجد برابر 28 می باشند لذا حضرت اعلی یحیی ازل را اِسمُ الوَحِید نامیدند،

فرهنگ معین

وحید

(وَ) [ع.] (ص.) منفرد، یگانه، بی نظیر.

نام های ایرانی

وحید

پسرانه، یگانه، یکتا، بی نظیر

عربی به فارسی

وحید

تنها , تک , دلتنگ , مجرد , بیوه , یکه , مجزا ومنفرد , بیکس , غریب , بی یار , متروک , بیغوله

فرهنگ فارسی هوشیار

وحید

فرد و منفرد، تنها و یگانه، یکتا

فرهنگ عمید

وحید

یگانه، یکتا،
تنها،

حل جدول

وحید

بی همتا، تنها، تک، فرد، یکتا، یگانه

مترادف و متضاد زبان فارسی

وحید

بی‌همتا، تک، تنها، فرد، فرید، مجرد، منفرد، واحد، یکتا، یگانه

معادل ابجد

وحید

28

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری