معنی وردنه
لغت نامه دهخدا
وردنه. [وَ دَ ن َ / ن ِ] (اِ) واردن. چوبک. شوبق [معرب]. تیرک. چوبی باشد هردو سر باریک و میان گنده که خمیر نان را بدان پهن سازند. (ناظم الاطباء) (برهان). تیر رشته بری. نفروج. (ناظم الاطباء). نغروج. (ناظم الاطباء). محلاج. مرقاق. (یادداشت مرحوم دهخدا). مطلمه. (یادداشت مؤلف). نورد. (فرهنگ فارسی معین). || چوبی که چرخ بر آن کنند و به عربی محور خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). چوبی که چرخ دور آن گردد. (فرهنگ فارسی معین).
فرهنگ معین
(وَ دَ نِ) (اِ.) نورد؛ چوب استوانه شکلی که خمیر را با آن پهن می کنند.
فرهنگ عمید
چوبی استوانهایشکل که با آن خمیر نان را پهن میکنند، نورد،
حل جدول
فارسی به انگلیسی
Axle, Roller, Rolling Pin
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم) چوبی است استوانه یی دارای دنوسرباریک ومیان گنده که خمیرنان را بوسیله آن پهن سازند نورد، چوی که چرخ دور آن گردد محور.
معادل ابجد
265