معنی ور آمدن

فارسی به انگلیسی

ور آمدن‌

Peel, Slough


ور ور

Gab, Jabber

فارسی به ترکی

فرهنگ معین

ور آمدن

(عا.) کنده شدن، جدا شدن، آماده شدن خمیر برای پخت نان، برآمدن، مقابله کردن، چاق شدن. [خوانش: (وَ. مَ دَ) (مص ل.)]


ور

ور گرم (گذشتن از آتش). ور سرد (خوردن سوگند) و آن آب آمیخته با گوگرد بوده است که به متهم می خورانیدند. [خوانش: (~.) [په.] (اِ.) در ایران باستان در محاکمه های مبهم و مشکل دو طرف دعویی را مورد آزمایش (ور) قرار می دادند و آن دو گونه بوده است: ]

(حر.) حرف شرط، مخفف و اگر، (اِ.) طرف، جانب، پسوندی است که به اسم می پیوندد و دارندگی را می رساند:بارور، تاج ور، کینه ور، پیشوندی است که بر سر افعال درآید به معنی بر: ورآمدن، ورافتادن، بر سر اسماء (ریشه و مصادر مرخم) درآید [خوانش: (~.)]

لغت نامه دهخدا

ور

ور. [وِ] (اِ) پرگویی. گفتار بیهوده. سخن بیهوده. سخن بیفایده.
- ور زدن، در تداول، پرگویی کردن. حرفهای بیهوده گفتن.

ور. [وَ] (اِ) سبق و تخته ٔ اطفال که معلمان بدان تعلیم دهند چنانکه فلانی فلان چیز ور میدهد؛ یعنی تعلیم میدهدو درس میگوید. (آنندراج) (برهان). سبق و تخته ٔ درس کودکان. تخته ای که در مکتب های قدیم معلمان روی آن به شاگردان تعلیم میدادند. سبق. (فرهنگ فارسی معین).
- ور دادن، درس و سبق دادن. (ناظم الاطباء).
|| کنار. ساحل. بر. (فرهنگ فارسی معین):
مگر عبره کنم شبهای بی حد
پس پشت افکنم شخهای بی مر
چو کشتی از شکم وز پنج دریا
برون آیم به پیشت خشک زین ور.
مسعودسعد (دیوان ص 196 از فرهنگ فارسی معین).
|| آزمایشی بوده است که در محاکم ایران قدیم از دو طرف دعوی می کرده اند تا راستگویی یکی معلوم شود و هر کسی موفق میشد او را محق میدانستند. از جمله ٔ این آزمایش ها نوشانیدن آب آمیخته به گوگرد و گذشتن از میان آتش بود. (فرهنگ فارسی معین).
- ور سرد، آزمایش با اشیاء سرد از این قبیل: مدعی و مدعی علیه هردو میبایست در آبی فروروند نفس هریک زودتر تنگ میشد و سر از آب بیرون میکرد محکوم میگشت. دست چپ متهم را به پای راستش می بستند وریسمانی هم به کمرش تا در وقت ضرورت بتوانند او را از آب بدر آورند آنگاه او را در آبی می انداختند اگر در آب فرومیرفت بی گناهی وی ثابت بود و اگر در روی آب میماند مقصر و محکوم بود زیرا آب پاک او را به خود نپذیرفته. (فرهنگ فارسی معین).
- ور گرم، آزمایش با اشیاء گرم از این قبیل: متهم میبایست چندی دست خود را در آتش نگهدارد اگر آسیبی به وی نمیرسید بی گناه محسوب میشد. مدعی علیه میبایست با پیراهن یا جامه ٔ اندوده به موم یا قیر از میان آتش بگذرد اگر آسیبی نمی دید بی گناه بود. دست یا عضو دیگر مدعی و مدعی علیه را داغ زده مهر و موم میکردند. پس از سرآمدن مدت معین مهر و موم را گشوده زخم هر کدام زودتر بهبود میبافت او را محق میدانستند. (فرهنگ فارسی معین از مزدیسنا چ 1 ص 442 به بعد).
|| گرمی و حرارت. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || سینه به لغت زند و پازند. صدر. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بر و سینه و صدر. (ناظم الاطباء). ور مرادف بر است در جمیع معانی. (آنندراج). || کمر. || پهلو. (فرهنگ فارسی معین).
- ور دل کسی نشستن، پهلوی او نشستن.
|| (حرف اضافه) بر. علی ̍. (فرهنگ فارسی معین): فضل دادیم و افزونی بعضی را ور بعضی. (کشف الاسرار ج 1 ص 775 از فرهنگ فارسی معین). || (پیشوند) بر سر افعال درآید به معنی بر، بالا: ورجستن، بالا جستن. (یادداشت مؤلف). || (پسوند) پسوند دارندگی واتصاف که در آخر اسم درآید به معنی خداوند و صاحب. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). دارنده ٔچیزی. (انجمن آرا) (آنندراج). همیشه به طور ترکیب استعمال میشود مانند پیشه ور؛ یعنی صانع و دارای صنعت وتاجور؛ صاحب تاج و رهور؛ رونده و مسافر و سخنور؛ فصیح و زبان آور و هنرور؛ خداوند هنر. (ناظم الاطباء). مؤلف انجمن آرا آرد: یحتمل مخفف آور باشد. و آنندراج گوید گویا مخفف آور است و به واو معروف نیز یحتمل. رجوع به انجمن آرا و آنندراج شود. دارای. مند، مانندآبله ور. آزور:
تف خون کزمژه بر لب زد و لب آبله کرد
زمهریری ز لب آبله ور بگشایید.
خاقانی.
- آزور:
به چیزی فریبد دل آزور
که باشد نیازش بدان بیشتر.
اسدی (از آنندراج).
- آشناور، شناور.
- بخت ور، سعادتمند.
- برور، دارای ثمر.
- بهره ور، بهره مند. صاحب بهره.
- پیشه ور، صانع. (ناظم الاطباء).
- تاج ور، صاحب تاج. (ناظم الاطباء).
- تخت ور، دارای تخت و تاج.
- جانور، دارای جان. حیوان.
- جوشن ور، دارای جوشن. جوشن پوش.
- دیده ور، دارای دیده.
- دینور، صاحب دین. متدین.
- رای ور، صاحب رأی.
- رنج ور؛ رنجور.
- زبان ور، زبان آور. فصیح.
- ژوبین ور، زوبین ور.
- سپرور، دارای سپر.
- فرهنگ ور، ادیب. (مهذب الاسماء)
ترکیب های دیگر:
- بارور. زوبین ور. سازور. سایه ور. شناور. شیرور. کفن ور. کین ور. کینه ور. گنج ور. گوش ور. مژده ور. مهرور. نام ور. هنرور. هوش ور. رجوع به ذیل هریک ازاین ترکیب ها شود. || (اِ) جهت. سمت. جانب. کنار. سو. (ناظم الاطباء).
- از این ور، از این سوی. از این جهت. (ناظم الاطباء).
- دور و ور، دور و حوالی. اطراف. (فرهنگ فارسی معین).
- نه این وری میشود نه آن وری، نه شفا می یابد و زنده می ماند و نه می میرد.
ترکیب های دیگر:
- یک وری شدن کلاه. یک وری گذاشتن. یک وری نشستن.
|| (پیشوند) بر سر اسماء (ریشه و مصادر مرخم) درآید به معنی بر، به: ورانداز. ورشکست. ورمال. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ صوت) آواز کریهی در گریه ٔ کودک. گریه با آواز کریه و زشت. (یادداشت مؤلف): این بچه ٔ همسایه دیشب تا صبح ور زد. || (اِ) در تداول، عرض و پهنا. (یادداشت مرحوم دهخدا): پارچه ٔ کم ور. پارچه ٔ پُرور. این پارچه ورش کم است. || (پسوند) (مزید مؤخر امکنه) چون: اَشْکْور. انارور. برلور. خرور. نیمه ور. مازور. تیل وره سر. (یادداشت مرحوم دهخدا). دینور. نهر زاور. کنگور. ققهور. راور.
|| (حرف ربط مرکب) مخفف و اگر. (ناظم الاطباء):
ور به غریبی فتد از مملکت
محنت و سختی نبرد پینه دوز.
رودکی.
یک سو کنمش چادر یک سو نهمش موزه
این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه.
رودکی.
ورچه ادب دارد و دانش پدر
حاصل میراث به فرزند نی.
رودکی.
ورچه از چشم نهان گردد ماه اندر میغ.
نشود تیره افروخته ماند به میان.
فرخی.
گر جویی از ولایت انصاف دوست جوی
ور گیری از محلت اخلاص یار گیر.
(از مقامات حمیدی).
ور ندارد برگ سبز و بیخ هست
عاقبت بیرون کند صد برگ دست.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون ج 5 ص 74)
گر بیایی دهمت جان ور نیایی کشدم غم
منت بایست بمیرم چه بیایی چه نیایی.
سعدی.
ور باورت نمیشود از بنده این حدیث
از گفته ٔ کمال دلیلی بیاورم.
حافظ.

ور. [وَرر] (ع اِ) برسوی ران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وَرِک. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ارزانی و فراخ سالی. (منتهی الارب) (آنندراج). خصب. (اقرب الموارد).


ور و ور

ور و ور. [وِرْرُ وِ] (اِ) پرحرفی. سخنان پوچ و بیهوده. در تداول، پی درپی سخن گفتن. حرف زدن. تلقین و تکرار. پرحرفی:ضرب المثلی در مقام استهزاء کردن تحصیل علم گویند: پالاندوزی است و دریای علم نه ملایی است و وروور. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع شود به امثال و حکم دهخدا.


آمدن

آمدن. [م َ دَ] (مص) جیاءه. جیئه. اتو. اَتْی. اتیان. اَتْوَه. جَی ْء. (دهار). مَجی ٔ. ایاب. قدوم. مقابل رفتن و شدن و ذهاب:
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
آمد آن خرگوش را آلغده پیش.

رودکی.

بدینجای از بهر او آمدم
بکینه همی جنگجو آمدم.

فردوسی.

سوی بیشه ٔ شهر چین آمدند
به آمل بروی زمین آمدند.

فردوسی.

با نعمت تمام بدرگاهت آمدم
امروز با گرازی و چوبی همی روم.

فاخری (از فرهنگ اسدی، خطی).

شاهد که با رفیقان آید بجفا کردن آمده است. (گلستان). || شنیده شدن بوی. استشمام رائحه. مشموم شدن. برخاستن. منتشر گردیدن. ساطع بودن. فائح گشتن. مرتفع گردیدن بوی. نفح. نفاح. فوح. دمیدن بوی. دمیده شدن عطر و جز آن:
از گیسوی او نسیم مشک آید
وز زلفک او نسیم نسترون.

رودکی.

از زلف تو بوی عنبر و بان آید
زآن تنگ دهان هزار چندان آید.

فرخی.

ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ.

عنصری.

از دهان تو همی آید غساک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک.

طیان.

چه سود چون همی ز تو گند آید
گر تو به نام احمد عطاری.

ناصرخسرو.

|| شدن. گشتن. گردیدن:
ازیرا کارگر نامد خدنگم
که بر بازو کمان سام دارم.

بوطاهر.

دانی که دل من که فکنده ست بتاراج
آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج.

دقیقی.

که یزدان پاک ازمیان گروه
برانگیخت ما را [فریدون] ز البرز کوه
بدان تا جهان از بد اژدها
بفرمان و گرز من آید رها.

فردوسی.

بیامد خرامان و بردش نماز
ببر در گرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر
نیامد ز دیدار آن شاه سیر.

فردوسی.

نهان بود چند از دم اژدها
نیامد بفرجام هم زو رها.

فردوسی.

که روی زمین از بد اژدها
بشمشیر کیخسرو آمد رها.

فردوسی.

قلم بساعتی آن کارها تواند کرد
که عاجز آید از آن کارها قضا و قدر.

فرخی.

نامه ها نبشته آمد و نسخت پیش برد [استاد عبدالغفار]. (تاریخ بیهقی). لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد باید که وی اینجا بحاضر آید. (تاریخ بیهقی). آنچه از خزانه برداشته اند... بدین معتمد سپارد تا بدان واقف شده آید. (تاریخ بیهقی). باید نسخت آنچه با کدخدایش بگوزگانان فرستاده است از خزانه بدین معتمد داده آید. (تاریخ بیهقی). فصلی بخط ما در آخر آن است که عبدوس را فرموده آمد. (تاریخ بیهقی). و مصرح گفته آمده است که اگر آنچه مثال دادیم بنزد وی آن را امضا نباشد... ناچار ما را باز باید گشت. (تاریخ بیهقی). خواستم [سلطان مسعود] این شادی بدل امیر برادر رسانیده آید. (تاریخ بیهقی). چون از سرای عدنانی بگذشته آید باغیست بزرگ. (تاریخ بیهقی). آنچه فرمودنی بود در هر باب فرموده آید. (تاریخ بیهقی). و خمارتاش حاجب را نیز فرموده آمد. (تاریخ بیهقی). از چند سال باز گریخته از برادر بمکران نشانده آید. (تاریخ بیهقی). و امید می داشتیم که مگر سلطان مسعود وی [امیرمحمد] را بخواند سوی هرات و روشنائی پدیدار آید. (تاریخ بیهقی). و وی را آرزوهای دیگر خیزد چنانکه فاداده آید یک ناحیت که خواست. (تاریخ بیهقی). قوت پیغمبران معجزات آمد یعنی چیزها که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند. (تاریخ بیهقی). و سه روز تعزیت ملکانه برسم داشته آمد. (تاریخ بیهقی). رسولی نامزد کرد سوی بوجعفر پسر کاکو علاءالدوله و فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی). امیرالمؤمنین بشفاعت نامه ای نوشته بود تا صفاهان بدو بازداده آید. (تاریخ بیهقی).
زمین آمد از اختران بهره مند
هم از هر سه ارکان ز چرخ بلند.

اسدی.

گهرچهره شد آینه شد نبید
که آید در او خوب و زشتی پدید.

اسدی.

نه ببر و نه گرگ آمد از وی رها
نه شیر و نه دیو و نه نر اژدها.

اسدی.

هر وعده و هر قول که کرد این فلک و گفت
آن وعده خلاف آمد و آن قول مزور.

ناصرخسرو.

ز مهر و کین تو ای کوه کین و مهر، جهان
توانگر آمد چون کوهسار از آتش و آب.

مسعودسعد.

و کس ندانست که آن تیر از کجا آمد هرچند تجسس کردند پدید نیامد. (نوروزنامه). و این کتاب را از برای فال خوب بر روی نیکو ختم کرده آمد. (نوروزنامه). تدبیرهاش خطا آمد. (نوروزنامه). در خواص چنان آورده اند که کودک خرد را چون بدارودان زرش شیر دهند آراسته سخن آید. (نوروزنامه). و مثال این هم چنان است که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد. فرجی بدو راه یابد و در باقی عمر از کسب فارغ آید. (کلیله و دمنه).و اگر مدت مقام دراز شود و بزیادتی حاجت افتد بازنمای تا دیگر فرستاده آید. (کلیله و دمنه). در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند. (کلیله و دمنه). اما کاه که علف ستور است خود بتبع حاصل آید. (کلیله و دمنه). چند فائده ایشان را اندر آن حاصل آمد. (کلیله و دمنه). مرا بکشید که از گوشت من هریسه نیکو آید. (چهارمقاله). من که باکالنجارم تا بوقت اسفار سَبَقها بخواندیمی و در پی او نماز کردیمی و تا بیرون آمدمانی هزار سوار از مشاهیر و معاریف و ارباب حوائج و اصحاب عرایض بر در سرای او گرد آمده بودیمی. (چهارمقاله). و معلوم شد که جگر بط چون پر طاوس وبال او آمد. (مرزبان نامه). تا حقیقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی. (گلستان). نه گرفتار آمدی بدست جوانی معجب خیره رای. (گلستان).
بهمه حال اسیری که ز بندی برهد
سرخ روتر ز امیری که گرفتار آید.

سعدی.

بسمع رضا مشنو ایذای کس
و گر گفته آید بغورش برس.

سعدی.

و در افعال مرکبه ٔ ذیل نیز همه جا آمدن شدن باشد: باز جای آمدن. بخشم آمدن. پدید آمدن. پر آمدن (قفیز). پیدا آمدن. خواستار آمدن. رها آمدن. ستوه آمدن. سودمند آمدن. شاد آمدن. غالب آمدن. کارگر آمدن. کم آمدن. گرد آمدن.
|| کرده شدن:
ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد
دشمنْت هم از پیرهن خویش آمد
از محنتها محنت تو بیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد.

مکی.

k00l) _rbیکی چون معبد مطرب دویم چون زلزل رازی rbسیم چون ستّی زرین چهارم چون علی مکی.rbnaps ssalc='tnedni'منوچهری.naps/rb"> a/> rb>یکچندی بود مال را طلب آمد از سبکری، و سبکری دانست که چندان مال ممکن نگردد بحاصل آوردن. (تاریخ سیستان). || رفتن _ (:

فرهنگ عمید

ور

سخن بیهود و بسیار، پرحرفی،
* ور زدن: (مصدر لازم) [عامیانه] پرگویی کردن،

گویش مازندرانی

ور بمئن

ور آمدن خمیر – آماده شدن خمیر برای پخت


ور ور

آب و تاب دادن در بیان موضوعی، گفتگوی نامفهوم، یاوه

فرهنگ فارسی هوشیار

آمدن

(مصدر) (آمد آید خواهدآمد بیا آینده آمده) رسیدن فرارسیدن اتیان ایاب قدوم مقابل رفتن شدن، شدن گشتن گردیدن، سر زدن صادرشدن واقع شدن، گذشتن سپری شدن، اصابت کردن رسیدن، گنجیدن، پدیدار گشتن مرئی شدن، نمودن احساس گردیدن، پرداختن مشتعل گشتن، تولید شدن زادن، باز گشتن مراجعت کردن، ظاهر شدن تدریجی تصویر روی شیشه یا کاغذ در دوای ظهور، متناسب بودن برازنده بودن: این لباس به شما میاید، حرکت دادن و جنبانیدن و اشاره کردن بناز و غمزه یا شوخی و بیشرمی: چشم و ابرو آمدن گردن آمدن.

معادل ابجد

ور آمدن

301

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری