معنی وفی
لغت نامه دهخدا
وفی. [وَ فا] (ع اِ) زمین بلندبرآمده. (منتهی الارب) (آنندراج).
وفی. [وَ فی ی] (ع ص) تمام و رسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تمام و کامل. (آنندراج) (غیاث اللغات). || باوفا. وفادار. به سربرنده ٔ عهد و پیمان. (ناظم الاطباء):
به دل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی.
فردوسی.
وفی. [وُفی ی] (ع مص) انجام پذیرفتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). وفاء. (ناظم الاطباء). || فزون شدن. (منتهی الارب). بسیار شدن. (اقرب الموارد) (تاج المصادر). افزون شدن. (آنندراج). || تمام شدن. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). || هم سنگ درآمدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): وفی الدرهم المثقال، هم سنگ مثقال درآمد درم. (منتهی الارب).
فرهنگ فارسی هوشیار
زمین بلند پشته وسپ (وفادار)، توختار (وفادار) (صفت) بسربرنده عهد و پیمان: ((نخست کسی که درسخن را در سلک نظم کشید آدم صفی و خلیفه وفی بود. ))
فرهنگ معین
(وَ) [ع.] (ص.) به سر برنده عهد و پیمان.
فرهنگ عمید
بسیارباوفا، بهسربرندۀ عهدوپیمان،
حل جدول
وفادار
فریبا وفی (مرکز)
ماه کامل می شود
رویای تبت
پرنده من
اثری از فریبا وفی
رویای تبت
ماه کامل می شود
فرهنگ فارسی آزاد
وَفِیّ، وفا کننده به عهد و به وعده، بسیار وفادار، دهنده حق، گیرنده حق، تام و تمام (جمع: اَوِفیاء)،
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
96