معنی ولدنامه

حل جدول

ولدنامه

اثری از بها الدین ولد


المعارف، ولدنامه

اثری از بهاالدین ولد


المعارف ، ولدنامه

اثری از بهاالدین ولد


اثری از بهاءولد

ولدنامه


اثری از بها الدین ولد

المعارف، ولدنامه


اثری از بهاء ولد

ولدنامه


اثری از بها ولد

ولدنامه


اثری از بهاء الدین ولد

ولدنامه


اثری از بهاالدین ولد

المعارف، ولدنامه

لغت نامه دهخدا

سلطان ولد

سلطان ولد. [س ُ وَ ل َ] (اِخ) بهاءالدین بن جلال الدین مولوی، عارف و شاعر. بسال 712 هَ.ق. در قونیه وفات یافته. وی مدت سی سال پیشوای طریقت مولویه بود. سه مثنوی از اوباقی است که معروفترین آنها مثنوی ولد یا ولدنامه است در تفسیر معانی عرفانی که بطبع رسیده. وی بزبان ترکی آشنایی کامل داشت و اشعاری به ترکی دارد. او را در تربت پدرش مولوی دفن کردند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به از سعدی تا جامی و ریاض العارفین ص 83 و مجمعالفصحاء ج 1 ص 244 و رجال حبیب السیر ص 12 و 13 شود.


شستن

شستن. [ش ِ / ش َ ت َ] (مص) نشستن و جلوس کردن. (ناظم الاطباء). مخفف نشستن. (آنندراج):
ایستاده نماز راست مقیم
شسته در ذکر حی دادگر است.
(از المعجم).
هرگز نشود دامن زایر به در او
از شستن و نایافتن بار شکسته.
سوزنی.
من چو او در فقر کنجی شسته ام
وز بد و نیک جهان وارسته ام.
عطار.
هرکه با سلطان شود او هم نشین
بر درش شستن بود حیف و غبین.
مولوی.
آن پشیمانی و یا رب رفت از او
شست بر آیینه زنگ پنج تو.
مولوی.
چون کشیدندش به شه بی اختیار
شست در مجلس ترش چون زهر مار.
مولوی.
آمد و شست پیش او گریان
با دو چشم پرآب و دل بریان.
(ولدنامه).
آخر کار جمله دانستند
همچو ماتمزده بهم شستند.
(ولدنامه).
محقق است که دنیا سرای عاریت است
برای شستن و برخاستن نفرماید.
سعدی.
شست صراحی به دو زانوی خویش
دختر رز شاند به زانوی خویش.
امیرخسرو دهلوی.
گرچه پدر بر سر بختش کشید
شست و فرود آمد و پیشش دوید.
امیرخسرو دهلوی.
زنده شد مردمی حاتم و مردی رستم
چون به بزم اندر شستی و به رزم اندر خاست.
زکی مراغه ای.
رجوع به نشتن شود.


ند

ند. [ن ِدد] (ع اِ) همتا. (منتهی الارب) (دهار) (جهانگیری) (آنندراج) (دستوراللغه) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). مِثْل. (آنندراج) (منتهی الارب) (جهانگیری) (زمخشری) (غیاث اللغات). نظیر. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات). شبیه بِدّ. (یادداشت مؤلف). ندید. (از المنجد):
آنکه نی ضد بُوَد نه ند او را
نیستش کس شریک در دو سرا.
(ولدنامه چ همایی ص 6).
|| ضد. (آنندراج) (منتهی الارب). مانند مخالف. (زمخشری). مانندی که منازع باشد. (نفایس الفنون از تفسیر کبیر). ج، انداد. || یار. (یادداشت مؤلف). || نزد متکلمان، هر شی ٔ که با شی ٔ دیگر در ذات مانند و در صفات مخالف باشد آن را ند گویند چنانکه گویند: اﷲ تعالی منزه عن الند. (نفایس الفنون از شرح مؤلف). || (اصطلاح صوفیه) هر چیز که بنده را از تقدیم خدمت نسبت به آقایش بازدارد آن ند است، از جمله ٔ آن چیزهاست: نفس و هوی و هوس. حق تعالی در قرآن مجید فرموده: اءفرأیت من اتّخذ الهه هواه. (قرآن 23/45). از آن جمله است شهرت بین خلق بر اثر حب ریاست، و از آن جمله است این جهان و شیطان. (نفایس الفنون). || نام بت نیز هست. (غیاث اللغات). معبود. تمثال. (یادداشت مؤلف). || کشته. بوی خوش. رجوع به ند [ن َ] و ند [ن َدد / ن ِدد] شود.


صلاح الدین

صلاح الدین.[ص َ حُدْ دی] (اِخ) زرکوب. وی یکی از مشایخ صوفیه است و خرقه ٔ او بچند واسطه به شیخ ضیاءالدین ابونجیب سهروردی می رسد و مولانا جلال الدین رومی در بادی امر بدو ارادت می ورزید. رجوع به فهرست فیه ما فیه شود.
جامی در نفحات الانس آرد: شیخ صلاح فریدون بن القونیوی المعروف بزرکوب رحمه اﷲتعالی. او در بدایت حال مرید سید برهان الدین محقق ترمذی بود. روزی خدمت مولانا از حوالی زرکوبان می گذشت از آواز ضرب ایشان در وی حالی ظاهر شد و بخرج (کذا) درآمدو شیخ صلاح الدین به الهام از دکان برون جست و سر در خدمت مولانا نهاد وی را بر کنار گرفت و نوازش بسیار کرد و از وقت نماز پیشین تا نماز دیگر خدمت مولانا در سماع بوده و این غزل فرموده است:
یکی گنجی پدید آمد در این دکان زرکوبی
زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی.
شیخ صلاح الدین فرمود تا دکان را یغما کردند و از دو کون آزاد شد و در صحبت مولانا روان شد و خدمت مولانا همان عشقبازی که با شیخ شمس الدین داشت با وی پیش گرفت و مدت ده سال با وی مؤانست ومصاحبت داشت. روزی از خدمت مولانا سؤال کردند که عارف کیست ؟ گفت آنکه از سر تو سخن گوید و تو خاموش باشی و آنچنان مرد، صلاح الدین است و چون سلطان ولد بدرجه ٔبلوغ رسید خدمت مولانا دختر شیخ صلاح الدین را با وی خطبه کرد و چلبی عارف از آن دختر بود و خدمت شیخ صلاح الدین در قونیه مدفون است در جوار مولانا بهاءالدین ولد قدس اﷲ تعالی روحهما. (نفحات الانس جامی چ هند 1885 م. صص 304-305). بدیعالزمان فروزانفر در «رساله در تحقیق احوال و زندگانی مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی » چ دوم، تهران، ص 92 آورده اند: صلاح الدین فریدون از مردم قونیه و ابتداءً مرید برهان الدین محقق بود و دوستی و پیوستگی او بمولانا در بندگی و ارادت برهان آغاز گردید و در مدت مسافرت مولانا به دمشق و بازگشت او و وفات برهان، صلاح الدین در یکی از دهات قونیه که موطن پدر و مادر او بود توطن داشت و به اشارت پدر و مادر متأهل شده بود و از آن اطوار و احوال که بر مولانا میگذشت وی را اطلاعی حاصل نمیشد «مگر روزی بشهر قونیه آمد و در مسجد بوالفضل به جمعه حاضر شد و آن روز حضرت مولانا تذکیر میفرمود و شورهای عظیم میکرد و از سید معانی بیحد نقل میکرد، از ناگاه حالات سید از ذات مولانا به شیخ صلاح الدین تجلی کرد همانا که نعره بزد و برخاست و بزیر پای مولانا آمد و سر باز کرده بر پای مولانا بوسه ها داد»صلاح الدین به مولانا ارادت میورزید و مولانا هم عنایت از وی دریغ نمیداشت لیکن در اوائل حال، مولانا با حریفی قوی پنجه تر از شیخ صلاح الدین دچار شده بود و از این جهت با وی نمی پرداخت و چون روزگار نوبت به صلاح الدین داد و مولانا از دیدار شمس نومید گشت بتمامی دل و همگی همت روی در صلاح آورد و او را بشیخی و خلیفتی و «سرلشکری جنود اﷲ» منصوب فرمود و یاران را به اطاعت وی مأمور ساخت. چنانکه مولانا در بیان حقائق و معانی به اصطلاحات صوفیان و تعبیرات آنان مقید نیست در تربیت مریدان هم پیرو اصول مریدی و مرادی نبود و از فرط استغراق و غلبه ٔ عشق سر این و آن و گاهی سر معشوق نیز نداشت و خود بدستگیری طالبان نمیپرداخت و پیوسته پس از دیدار شمس این شغل رابیکی از یاران گزین که آئینه تمام نمای شیخ کامل بودند واگذار میکرد و خود بفراغ دل چشم بر جلوه ٔ معشوق نهانی میگماشت. نصب صلاح الدین بشیخی و پیشوائی هم از این نظر بود ولی یاران مولانا که در آتش عشق نگداخته و در بوته ٔ ریاضت و سلوک از غش هوی و وهم پاک برنیامده بودند بجز مولانا هیچ کس را قبول نمیکردند و صلاح الدین را هر چند برگزیده ٔ وی بود برای دستگیری و راهنمائی سزاوار نمی شمردند و بدین جهت بار دیگر مریدان و یاران سر از فرمان مولانا پیچیده بدشمنی صلاح الدین برخاستند. صلاح الدین مردی امّی بود و روزگار در قونیه بشغل زرکوبی میگذرانید و دردکان زرکوبی می نشست و ساعتی از عمر را صرف تحصیل علوم ظاهر و قیل و قال مدرسه و بحث و نظر که بعقیده ٔ این طایفه حجاب اکبر و سد راه است نکرده بود و حتی اینکه از روی لغت و عرف ادبا صحیح و درست هم سخن نمیراند وبجای قفل قلف و بعوض مبتلا مفتلا می گفت و دیگر آنکه وی از مردم قونیه و با اکثر ارادتمندان مولانا ازیک شهر بود و مردم قونیه از آغاز کار او را دیده و از احوالش آگهی داشتند و مطابق مثل معروف آبی که از در خانه میگذرد گل آلود است، همشهری امی خود را شایسته و درخور مقام شامخ ارشاد نمیدانستند و مانند همه منکران انبیا و اولیاء و بزرگان عالم، گرفتار شبهه ٔ مشابهت ظاهری گردیده و از صفای باطن و کمال نفسانی صلاح الدین غافل شده ظاهر را مناط باطن و ضدی را مقیاس ضد دیگر شناخته بودند. مولانا بکوری چشم منکران حسود، دیده بر صلاح الدین گماشت و همان عشق و دلباختگی که باشمس داشت با وی بنیاد نهاد و از آنجا که صلاح الدین مردی آرام و نرم و جذب و ارشادش بنوع دیگر بود شورش وانقلاب مولانا آرام تر گردید و از بیقراری بقرار بازآمد و برای شکستن خمار هجران شمس از پیمانه ٔ وجود او رطلهای سبک مینوشید هرچه بر ارادت مولانا به صلاح الدین می افزود، دشمنی یاران هم فزونی میگرفت و در پشت سر وپیش روی ملامت میکردند و سخنان گزنده و زشت در حق صلاح الدین می گفتند و آخرالامر بر آن شدند که صلاح الدین رااز میانه بردارند. این خبر بگوش صلاح الدین رسید خوش بخندید و گفت بی فرمان حق رگی نجنبد و اگر فرمان رسدبنده را ناچار مطیع فرمان باید بود لیکن اگر ایشان قصد کشتن من دارند من جز بخیر در حق ایشان سخن نخواهم گفت. ظاهراً آشکار شدن این قصه در عزم دشمنان صلاح الدین فتوری افکند بنا بروایت ولدنامه وقتی که مولانا و خلیفه ٔ او از آنان اعراض کردند مدد فیض از جان مریدان گسست و ناچار از در توبت و انابت درآمدند و عذرخواهان بنزد مولانا آمده از گناه و قصد بد عذر خواستندو او نیز عذرشان بپذیرفت. و چون هیچ یک از تذکره نویسان این قصه را بشرحتر از سلطان ولد ذکر نکرده اند اینک ابیات ولدنامه را به اختصاری که متضمن بیان مقصود باشد در این نامه مندرج میسازیم. ابیات ولدنامه:
نیست این را کرانه ای دانا
بازگو تا چه گفت مولانا
گفت از روی مهر با یاران
نیست پروای کس مرا بجهان
من ندارم سر شما بروید
از برم با صلاح دین گروید
سرشیخی چو نیست در سر من
نبود هیچ مرغ همپر من
خودبخود من خوشم نخواهم کس
پیش من زحمتست کس چو مگس
بعد ازاین جمله سوی او پوئید
همه از جان وصال او جوئید
پیش او سر نهید اگر ملکید
ورنه دیوید اگر در او بشکید
شورش شیخ گشت از او ساکن
وآن همه رنج و گفتگو ساکن
زانکه بد نوع دیگر ارشادش
بیشتر بود از همه دادش
شیخ با او چنانکه با آن شاه
شمس تبریز خاص خاص اﷲ
خوش درآمیخت همچو شیر و شکر
کار هر دو ز همدگر شد زر
نظر شیخ جمله بر وی بود
غیر از او نزد شیخ لاشی بود
باز در منکران غریو افتاد
باز درهم شدند اهل فساد
گفته با هم کزان یکی رستیم
چون نگه میکنیم در شستیم
این که آمد ز اولین بتر است
اولین نور بود و این شرر است
داشت او هم بیان و هم تقریر
فضل و علم و عبارت و تحریر
بیش از این خود نبود کان شه ما
بود از او بیشتر بعلم و صفا
حیف می آمد و غبین که چرا
جوید آن شیخ بیش کمتر را
کاش کان اولین ببودی باز
شیخ ما را رفیق و هم دمساز
نبد از قونیه بُد از تبریز
بود جان پرور و نبد خون ریز
همه این مرد را همی دانیم
همه همشهرئیم و هم خانیم
خرد در پیش ما بزرگ شده ست
اوهمانست اگر سترگ شده ست
نه ورا خطّ و علم و نه گفتار
بر ما خود نداشت او مقدار
عامی محض و ساده و نادان
پیش او نیک و بد بده یکسان
دائماً در دکان بدی زرکوب
همه همسایگان از او در کوب
نتواند درست فاتحه خواند
گر کند زو کسی سوءالی ماند
کای عجب از چه روی مولانا
که نیامد چو او کسی دانا
روز و شب میکند سجود او را
بر فزونان دین فزود او را
هرچه داردهمه دهد با او
از زر و سیم و جامه های نکو
پیش از این جاش بود صف ّ نعال
فخر کردی ز ما میان رجال
چون شود اینکه ما ورا اکنون
شیخ خوانیم یا ز شیخ افزون
زین نمط فحشهای زشت و درشت
گاه گفته بروش و گه پس پشت
جمله را رای این چنین افتاد
که چوز اسب مراد زین افتاد
سر ببازیم زنده اش نهلیم
چون از اوجان فگار و خسته دلیم
همه گشتند جمع در جائی
که جز این نیستمان گزین رائی
که ورا از میانه برگیریم
عشق آن شاه را ز سر گیریم
همه سوگندها بخورده کزین
هر که گردد، یقین بود بی دین
یک مریدی برسم طنازی
شد از ایشان و کرد غمازی
او همان لحظه نزد مولانا
آمد و گفت آن حکایت را
که همه جمع قصد آن دارند
که فلان را زنند و آزارند
بعد زجرش کشند از سر کین
زیر خاکش نهان کنند و دفین
پس رسید این به شه صلاح الدین
نور چشم و چراغ هر ره بین
خوش بخندید و گفت آن کوران
که ز گمراهیندبی ایمان
نیستند این قدر ز حق آگاه
که بجز ز امر او نجنبد کاه
می برنجند از این که مولانا
کرد مخصوصم از همه تنها
خود ندانسته این که آینه ام
نیست نقش مرا معاینه ام
در من او روی خویش می بیند
خویشتن را چگونه نگزیند
عاشق او بر جمال خوب خودست
بر دگر کس گمان مبر که بُدست
مشفقم من بر آن همه چو پدر
خواسته از خدا و پیغمبر
که رهند از بلای نفس عدو
کارهاشان چو زر شود نیکو
خشمگین شد از آن گروه لئیم
گشت واقف ز راز شیخ علیم
هر دو با هم ز قوم گردیدند
صحبت جمله را چو گر دیدند
ره ندادند دیگر ایشان را
آن لئیمان کور و بیجان را
مدتی چون بر این حدیث گذشت
همه را خشک گشت روضه و کشت
مدد از حق بد و بریده شد آن
لاجرم برنرست در بستان
روزهاشیخ را نمیدیدند
همه شب خواب بد همی دیدند
آخرکار جمله دانستند
همچو ماتم زده بهم شستند
گفته با هم اگر چنین ماند
چه شود حال ما خدا داند
همه جمع آمدند بر در او
می نهادند بر زمین سر و رو
گفته از صدق ما غلامانیم
شاه خود را بعشق جویانیم
لابه هاکرده زین نسق شب و روز
با دو چشم پر آب از سر سوز
چون شنیدند هر دو زاری را
ساز کردند چنگ یاری را
در گشادند و راهشان دادند
قفل های ببسته بگشادند
توبه هاشان قبول شد آن دم
شاد گشتند و رفت از دل غم.
علاوه بر روایت ولدنامه و مناقب العارفین از آثار خود مولانا نیز استنباط میشود که عده ای از مریدان بجهت غلبه ٔ حسد و هم چشمی به گزند و آزار صلاح الدین همت بسته و از لطف و عنایت بی دریغ مولانا در باب وی بی اندازه خشمگین بوده اند و مولانا به انواع نصایح آنان را بمتابعت و پیروی صلاح الدین میخوانده است و خصوصاً در کتاب فیه مافیه فصلی است به عربی راجع به یکی از مریدان گستاخ بنام ابن چاوش که نخست بار از دوستان صلاح الدین بوده و پس از رسیدن وی بمقام خلیفتی و شیخی بمعاندت و دشمنی درایستاده است. عنایت و لطف مولانا نسبت به صلاح الدین تا بحدی رسید که پیوستگان و خویشاوندان و حتی فرزند خود سلطان ولد را فرمان داد تا دست نیاز در دامن وی زنند و بنده وار درپیشگاه عزتش سر نهند و بدین جهت پیوستگان و فرزندان مولانا سراسر وی را بجای پدر گرفتند و برهنمونی او در طریق معرفت قدم میزدند. مولانا هم که دلباخته و اسیر زنجیر عشق کاملان و واصلان حق بود پشت بر همه ٔ یاران و روی در صلاح الدین داشت و ابیات و غزلیات بنام وی موشح میساخت و اینک قریب 71 غزل در کلیات که مقطع آن بنام صلاح الدین میباشد موجود است و از آنجا که ظهور وجلوه ٔ عشق در مولانا با پرده دری و عالم افروزی توأم بود و سر در کتمان و احتجاب نداشت در هر مجلس و محفل ذکر مناقب وی میکرد و تواضع از حد میبرد چندانکه صلاح الدین منفعل و شرمسار میگردید و بطوری که در داستان شمس الدین دیدیم بی محابا در کوی و برزن با او نیز عنایت و ارادت میورزید چنانکه در آن غلبات شور و سماع که مشهور عالمیان شده بوداز حوالی زرکوبان میگذشت مگر آواز ضرب تقتق ایشان به گوش مبارکش رسیده از خوشی آن ضرب شوری عجیب در مولانا ظاهر شد و بچرخ درآمد. شیخ نعره زنان از دکان خود بیرون آمد و سر در قدم مولانا نهاده بیخود شد مولانا او را در چرخ گرفته شیخ از حضرتش امان خواست که مرا طاقت سماع خداوندگار نیست از آنکه از غایت ریاضت قوی ضعیف ترکیب شده ام همانا که بشاگردان دکان اشارت کرد که اصلاً ایست نکنند و دست از ضرب باز ندارند تا مولانااز سماع فارغ شدن همچنان از وقت نماز ظهر تا نماز عصر مولانا در سماع بود از ناگاه گویندگان رسیدند و این غزل آغاز کردند:
یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی
زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی.
روزی حضرت خداوندگار در سماع بود و ذوق های عظیم میراند و شیخ صلاح الدین در کنجی ایستاده بود از ناگاه حضرت مولانا این غزل را فرمود:
نیست در آخر زمان فریادرس
جز صلاح الدین صلاح الدین و بس
گر ز سر سر او دانسته ای
دم فروکش تا نداند هیچ کس
سینه ٔ عاشق یکی آبیست خوش
جانها بر آب او خاشاک و خس
چون ببینی روی او را دم مزن
کاندر آئینه اثر دارد نفس
از دل عاشق برآید آفتاب
نور گیرد عالمی از پیش و پس...
قطع نظر از قرابت جانی و خویشی معنوی مابین خاندان مولانا و صلاح الدین نزدیکی و خویشاوندی صورت هم برقرار گردیده بود و دختر صلاح الدین را که فاطمه خاتون نام داشت با بهاءالدین فرزند مولانامعروف به سلطان ولد عقد مزاوجت بستند و مولانا در شب اول عروسی این غزل را بنظم درآورد:
بادا مبارک در جهان سور و عروسیهای ما
سور و عروسی را خدا ببریده بر بالای ما.
و در شب زفاف این غزل فرمود:
مبارکی که بوددر همه عروسیها
در این عروسی ما باد ای خدا تنها.
و ناچار این وصلت مابین سنه ٔ 647 و 657 اتفاق افتاده است. از فرطعلاقه ای که مولانا بخاندان شیخ صلاح الدین داشت پیوسته فاطمه خاتون را کتابت و قرآن تعلیم میداد و وقتی که او از شوی خود سلطان ولد رنجیده خاطر گشت مولانا بدلجوئی وی درایستاد و فرزند را به نیکوداشت او مأمور کرد و یک نامه از آثار مولانا در دلجوئی فاطمه خاتون و نامه ای دیگر در توصیه ٔ او به سلطان ولد موجود است که چون حاکی از کیفیت ارتباط مولانا با صلاح الدین می باشد در موضع خویش مذکور خواهد شد.
وفات شیخ صلاح الدین: پس از آنکه مولانا و صلاح الدین با یکدیگر تنگاتنگ و بی انقطاع ده سال تمام صحبت داشتند ناگهان صلاح الدین رنجورشد و بیماریش سخت دراز کشید چنانکه بمرگ تن درداد وبروایت افلاکی از مولانا درخواست که او نیز به رهائی وی از زندان کالبد رضا دهد مولانا سه روز بعیادت صلاح الدین نرفت و این نامه بنزدیک وی فرستاد: خداوند دل وخداوند اهل دل قطب الکونین صلاح الدین مدّ اﷲ ظله که شکایت میفرمود از آن ماده ای که در ناخنهای مبارکش متمکن شده است چندین گاه عافاه اﷲ ففی معافاته معافاه المؤمنین اجمع واحد کالالف ان امر عنی.
ای سرو روان باد خزانت مرساد
ای چشم جهان چشم بدانت مرساد
ای آنکه تو جانان سمائی و زمین
جز رحمت و جز راحت جانت مرساد.
#
خبرت بأن ممرضی قد مرضا
استاهل ان اکون عنه عوضا...
اسالک الهی ان یکون المرضا
بردا وسلاما و نعیما و رضا.
#
رنج تن دور از تو ای تو راحت جانهای ما
چشم بد دور از تو ای تو دیده ٔ بینای ما
صحت تو صحت جان و جهانست ای قمر
صحت جسم تو بادا ای قمر سیمای ما
عافیت بادا تنت را ای تن توجان صفت
کم مبادا سایه ٔ لطف تو از بالای ما
گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد
کان چراگاه دلست و سبزه ٔ صحرای ما
رنج تو بر جان ما بادا مبادا بر تنت
تا بود آن رنج تو چون عقل جان آرای ما...
صلاح الدین بدان رنجوری درگذشت و چون وصیت کرده بود که در جنازه ٔ وی آئین عزا معمول ندارند و او را که بعالم علوی اتصاف یافته و از مصیبت خانه ٔ جهان رها شده به رسم شادی و سروربا خروش سماع دلکش بخاک سپارند. «مولانا بیامد و سر مبارک را باز کرده نعره ها میزد و شورها میکرد و فرمود تا نقاره زنان بشارت آورند و از نفیر خلقان قیامت برخاسته بود و هشت جوق گویندگان در پیش جنازه میرفتندو جنازه ٔ شیخ را اصحاب کرام برگرفته بودند و خداوندگار تا تربت بهأولد چرخ زنان و سماع کنان میرفت و در جوار سلطان العلماء بهأولد بعظمت تمام دفن کردند و ذلک غره شهر محرم المکرم سنه ٔ سبع و خمسین و ستمائه ».و مولانا در مرثیتش این غزل برشته ٔ نظم درکشید:
ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته
دل میان خون نشسته عقل وجان بگریسته...
شیخ صلاح الدین مردی زاهد و متعبد بود و در رعایت دقائق شریعت نهایت مراقبت بعمل می آورد. «مگر در قلب ایام اربعین زمستان فرجیش را شسته بودند و بر بام انداخته از ناگاه صلای جمعه دردادند و جامه هاش منجمد شده بود و همچنان بر تن خود پوشیده بمسجد رفت جماعتی گفته باشند که بر جسم شیخ مبادا سرما زیان کند فرمود که زیان جسم از زیان جان و ترک امر رحمان آسان تر است ». از نظر فطرت و طبیعت نیز آرامش و سکونی هرچه تمامتر داشت و بهمین جهت مولانا در قرب و اتصال او بالنسبه ساکن و آرام گردید و آن آتش که از اثر صحبت گیرای شمس الدین در جان مولانا افروخته و زبانه زنان شده بود به آب لطف و باران فیض وجود صلاح الدین تا حدی فرو نشست و گوئی این امن و فراغ موقت مقدمه ٔحصول انقلابی آتشین و شوری عظیم تر بود که شورانگیزان غیب در نفس حسام الدین چلبی از برای دل سودازده و جان نیم سوخته ٔ مولانا تهیه میدیدند.


سماع

سماع. [س َ] (ع مص) شنوایی. (غیاث) (دهار) (منتهی الارب). || شنیدن. شنودن. (غیاث). شنیدن. (المصادر زوزنی) (دهار). شنیدن و گوش فراداشتن. (تاج المصادر بیهقی). || (اِ) سرود. (غیاث) (صحاح الفرس). هر آواز که شنیدن آن خوش آید. (آنندراج) (منتهی الارب). آهنگ:
با سماعی که از حلاوت بود
مرغ را پای دام و دل را دام.
فرخی.
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پروین پدید آید چو سیمین شفترنگ.
عسجدی.
بسماعی که بدیع است کنون گوش بنه
به نبیذی که لطیف است کنون دست بیاز.
منوچهری.
من و نبیذ و بخانه درون سماع ورباب
حسود بر درو بسیارگوی در سکه.
منوچهری.
پس آن مزدور چنگ برداشت و سماع خوش آغاز نهاد. (کلیله و دمنه). و مردگان جاهلان را که بسماع آن زنده شوند. (کلیله و دمنه).
بر سماع کوس و بر رقص خروس
خرقه بازی در نهان بنمود صبح.
خاقانی.
پیش از آن کز پر نشاندن مرغ صبح آید برقص
بر سماع بلبلان عشق جان افشانده اند.
خاقانی.
کسی کو سماعی نه دلکش کند
صدای خم آواز او خوش کند.
نظامی.
سوادش دیده را پرنور دارد
سماعش مغز را معمور دارد.
نظامی.
ز آرزوی سماع و شاهد و می
از همه عاشقان فغان برخاست.
عطار.
عشرت خوش است و بر طرف جوی خوشتر است
می بر سماع بلبل خوشگوی خوشتر است.
سعدی.
ترا که دل نبود عاشقی چه دانی چیست
ترا که سمع نباشد سماع ننیوشی.
سعدی.
|| رقص. (از غیاث). دست افشاندن و پای کوفتن مجاز است. (آنندراج):
شبی که اول آن شب سماع بود و نشاط
میانه مستی و آخر امید بوس و کنار.
فرخی.
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر بپای درآیم بدر برند بدوشم.
سعدی.
روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی.
سعدی.
|| وجد و حالت مشایخ. (غیاث). وجد و سرور و پای کوبی و دست افشانی صوفیان منفرداً یا جمعاً با آداب و تشریفاتی خاص. (فرهنگ فارسی معین). (اصطلاح تصوف و عرفان) آوازی است که حال شنونده را منقلب گرداند و همان صوت بر ترجیع است. در شرح تعرف ّ گوید متقدمان نفس را بسیار قهر کردند و چندان ریاضت دادند که ترسیدند از کار فروماند و برای تقویت نفس چیزی طلب کردند و دو بیتی سماع میکردند البته موافق حال. حافظ گوید:
یار ما چون سازد آهنگ سماع
قدسیان در عرش دست افشان کنند.
تا آنکه بوجد می آمدند و از خود بیخودمیشدند و میگفتند که هرکه از آواز خوش لذت نیابد، نشان آن است که دل او مرده است یا سمع باطنش باطل گردیده. جنید در محلی که صوفیه سماع میکردند نشسته بود، تصور کردند که مگر رقص پیش او حرام است، پرسیدند فرمود: «و تری الجبال تحسبها جامده و هی تمر مر السحاب ». (قرآن 88/27). و گفته اند: «الصوت الطیب ملک الموت »از آن جهت که انسان را از خود بیخود میکند و سماع را دعوت حق دانند. و بعضی گویند: سماع غذای روح است وذکر غذای قلب. و بعضی گویند که سماع موجب میشود که سالک واصل شده و توجهی به علل و مبادی نداشته باشد ونبیند مگر خدا را و حقیقت سماع انتباه است و توجه است بسوی حق، و بعضی گویند اهل سماع دو گروهند: یکی «لاهی » و دیگری «الهی ». لاهی از جهت فتنه باشد و الهی برای ریاضت و مجاهدت و به انقطاع دل از مخلوق و حضرت رسول فرموده: «ان من الشعر لحکمه» و معلوم میشود که در سماع باید اشعار بیهوده و لغو خوانده نشود، ذوالنون گوید: «السماع وارد الحق مزعج القلوب الی الحق » وبعضی گویند: «السماع نداء من الحق للارواح و الوجد عباره عن اجابات الارواح ». (از فرهنگ مصطلحات عرفاء تألیف سجادی صص 225- 226):
در حلقه ٔ سماع که دریای حالتست
بر آتش سماع دلی بی قرار کو.
عطار.
مطربان رفتند و صوفی در سماع
عشق را آغاز هست انجام نیست.
سعدی.
مطربان گویی در آوازند و صوفی در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی.
سعدی.
- در سماع آمدن، در رقص و پایکوبی آمدن:
بیار ای لعبت ساقی بگوی ای کودک مطرب
که صوفی در سماع آمد دوتایی کرد و یکتایی.
سعدی.
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر ببستانی
چو بلبل در سماع آیند هر مرغی ببستانی.
سعدی.
- در سماع آوردن، بوجد ورقص آوردن:
چون رسول روم این الفاظ تر
در سماع آورد شد مشتاق تر.
مولوی.
گلبنان پیرایه بر خود کرده اند
بلبلان را درسماع آورده اند.
سعدی.
- سماع باره، سماع دوست:
حافظان جمله شعرخوان شده اند
بسوی مطربان روان شده اند
پیر و برنا سماع باره شدند
بر براق ولا سواره شدند.
(ولدنامه).
- سماع طبیعی یا سمعالکیان،نزد قدما، یکی از شعب طبیعی محسوب میشده، و آن معرفت مبادی متغیرات است مانند زمان و مکان و حرکت و سکون و نهایت و لانهایت و جز آن. (فرهنگ فارسی معین). علم لدنی. طبیعیات. علوم طبیعی.
- صاحب سماع:
حمل بی صبری مکن بر گریه ٔ صاحب سماع
اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد.
سعدی.
- مجلس سماع، تذکر. وعظ: [امیر خلف] جامه ٔ لشکر بر طاق نهاد و سلب علما و فقها پوشید و طاق و طیلسان و مجلس علم و علما را نزدیک کرد و سفه ها را خوار کرد و مجلس سماع نهاد و علم دانست از هر نوعی، اما علم حدیث و مجلس مناظره نهاد هر شب. (تاریخ سیستان).


آ

آ. (حرف) الف لَیِّنه، مقابل همزه یا الف متحرکه، حرف اوّل است از حروف هجا، و در حساب جُمَّل آن را به یک دارند. این حرف چون در اوّل کلمه باشد گاه به همزه ٔ مفتوحه بدل شود، چون در آفکانه، افکانه. آفسانه، افسانه:
شکم حادثات آبستن
از نهیب تو آفکانه کند.
مسعودسعد.
هیبتش چون بانگ بر عالم زد افکانه شود
هر شکم کز حادثات دهر باشد حامله.
مسعودسعد.
ترکیب من افکانه شد از زایش علت
زآن پس که بد از علت و از عارضه حامل.
سنائی.
بپیش خلق شب و روز بر مناقب تست
مدار قصّه و تاریخ و آفسانه ٔ من.
سیف اسفرنگ.
ده روزه مهر گردون افسانه ای است افسون
نیکی بجای یاران فرصت شماریارا.
حافظ.
و گاه از اوّل کلمه افتد و معنی کلمه بر جای باشد، چون لاله در آلاله، و درخش در آدرخش، و فکانه در آفکانه:
ساده دل کودکا مترس اکنون
نز یک آسیب خر فکانه کند.
ابوالعباس.
چون دواتی بسدین است خراسانی وار
بازکرده سر او لاله به طرف چمنا.
منوچهری.
بسمن زار درون لاله ٔ نعمان بشنار
چون دواتی بسدین است خراسانی وار.
منوچهری.
خصمت بود به جنگ خف و تیرت آدرخش
تو همچو کوه و تیر بداندیش تو صدا.
اسدی.
به پیش اندرآمد یکی تند ببر
جهان چون درخش و خروشان چو ابر.
اسدی.
تبدیل «آ» به همزه ٔ مفتوحه و همچنین حذف آن از اول کلمه سماعی است و قیاس را در آن راهی نیست و الف لینه ٔ کلمه ٔآمن عربی را فارسی زبانان گاهی به «ای » بدل کنند و ایمن گویند:
هرکه بر درگاه او کرد التجا رست از محن
ایمن است از موج دریا هرکه در بوزی نشست.
عمید لوبکی.
نوروز روزگار نشاط است و ایمنی
پوشیده ابر دشت به دیبای ارمنی.
منوچهری.
زیرا که او به سیرت و خلق فریشته است
ایمن بود فریشته از کید اهرمن.
معزی.
هرگز ایمن ز مار ننشستم
تا بدانستم آنچه خصلت اوست.
سعدی.
و الف «ان »، علامت جمع، چون عقب کلمه ٔ مختوم به ألف درآید میان دو الف یائی درآرند آسانی تلفظ را، چون در شمایان و مایان:
قوم راگفتم چونید شمایان به نبید
همه گفتند صواب است صواب است صواب.
فرخی.
گفت فردا شمایان را مثال داده آید که سوی هرات بر چه جمله باید رفت. (تاریخ بیهقی). شمایان رااز این اخبار تفصیلی دارم. (تاریخ بیهقی).
الف لینه در میان کلمه نیز چنانکه در اول آن، گاه به فتحه بدل شود، چون آشمیدن بجای آشامیدن و آرمیدن بجای آرامیدن و خوابنیدن بجای خوابانیدن و پردختن بجای پرداختن:
دد و دام و هر جانور کش بدید
ز گیتی به نزدیک او آرمید.
فردوسی.
از آن بدکنش دیو روی زمین
بپرداز و پردخته کن دل ز کین.
فردوسی.
بروز از هیچ گونه نارمیدی
چو گور و آهو از مردم رمیدی.
(ویس و رامین).
دل از دیدنم پاک پردخت کن.
اسدی.
بگفت این سراسر یهودا نوشت
چو پردخته شد نامه را درنوشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
زبیده بر عباسه حسد بردی ازبهر آنکه خلیفه مادام با وی آرمیدی. (تاریخ برامکه).
از آن پس درِ خوابگه سخت کن
آنجا که سمند تو سم نماید
آدم علم خویش خوابنیده.
سنائی.
اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی
کاندکش الفاظ و بسیارش معانی آمده ست.
سنائی.
خوشدل شد و آرمیدبا او
هم خورد و هم آشمید با او.
نظامی.
بر مهد عروس خوابنیده
خوابش بربود و بست دیده.
نظامی.
و گاه بدل فتحه آید چون کهکان (افزاری کندن کوه را) در کهکن که الف بدل فتحه ٔ کاف دوم در کهکن است، و ماهار در مهار که الف بدل فتحه ٔ میم است و فراهنگ در فرهنگ به معنی کاریز، که الف بجای فتحه ٔ راء است:
که بر آب و گل نقش بنیاد کرد
که ماهار در بینی باد کرد.
رودکی.
در این صندوق ساعت عمرها زین دهر بی رحمت
چو ماهارند بر اشتر بدین گردنده پنگانها.
ناصرخسرو.
و در استعمال فارسی الف وسطرا در مثل خزانه و کتاب و رکاب و عتاب و مکاس و حجاب و ادبار بدل به یاء کنند و خزینه و کتیب و رکیب و عتیب و مکیس و حجیب و ادبیر گویند. و در کلمات عربی مستعمل در فارسی گاه الف لیّنه جانشین یاء آخر کلمه گردد چون تمنا، تقاضا، تماشا، تولاّ، که در اصل عربی تمنی، تقاضی، تماشی و تولّی است:
ملکت قیصر و فغفور تماشاگه اوست
ظن بری هرگز روزی به تماشا نشود.
منوچهری.
گوئی از دو لب من بوسه تقاضا چه کنی
وام خواهی نبود کو به تقاضا نشود.
منوچهری.
و الف در کلمه ٔ تاغ به معنی غضا گاه به واو بدل شود و توغ گویند. و الف آخری که در عربی به صورت یاء نوشته میشود، چون موسی و عیسی و معنی و دعوی و لیلی در مواردی که اقتضای حرکت کند به یاء بدل گردد: موسی عمران، عیسی مریم، معنی لطیف، دعوی باطل، لیلی و مجنون:
ازبرای رغم من گوئی از این میدان حسن
عیسی مریم برفت و موسی عمران بماند.
سنائی.
به حق دم پاک عیسی مریم
به حق کف دست موسی عمران.
انوری.
چون که بی رنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد.
مولوی.
دعوی پیغمبری بااین گروه
همچنان باشد که دل جستن ز کوه.
مولوی.
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز کسی کآتش زده ست اندر هوس.
مولوی.
چون به بی رنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی.
مولوی.
و گاه در غیر این مورد نیز الف متطرّفه خواه مقصوره و خواه ممدوده تبدیل به یاء مُماله شود و موسی و عیسی و اِنشی و اِجْری را با آری و مانی و فربی قافیه کنند چنانکه در قصاید منوچهری و انوری و ظهیر فاریابی. و الف ممدوده در جمع تکسیر مانند علماء، حکماء، اعداء، اعضاء، احشاء. و نیز الف ممدوده در آخر اسماء و صفات چون بیضاء، حمراء، صفراء، سوداء، ضیاء، بهاء، دعاء، صحراء، ریاء، انشاء، استقراء، در فارسی غالباً بدل بألف مقصوره شود و علما، حکما، اعدا، اعضا، احشا، بیضا، حمرا، صفرا، سودا، ضیا، بها، دعا، صحرا، ریا، انشا و استقرا گویند:
عالمی از کبریائی سربسر
گرچه عالم سربسر کبر و ریاست.
انوری.
که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن
که اقتضای قضاهای گنبد خضراست.
انوری.
و در الف و تاء آخر وزن مفاعله چون از ناقص واوی یا یائی و یا مهموزاللام باشد در استعمال فارسی گاه بهمان الف تنها اکتفا کنند و بجای مداراه ومعاداه و محاباه و مداواه و مماشاه و مواساه و مباراه و مفاجاه و محاکاه؛ مدارا، معادا، محابا، مداوا، مماشا، مواسا، مبارا، مفاجا و محاکا گویند:
مدارا، خرد را برادر بود
خرد بر سر دانش افسر بود.
فردوسی.
اندوهم از آن است که یک روز مفاجا
آسیبی از آن دل بفتد بر جگر آید.
فرخی.
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من
تا مگرصحبت دیرینه معادا نشود.
منوچهری.
به مدارادل تو نرم کنم وآخر کار
به درم نرم کنم گر به مدارا نشود.
منوچهری.
گر دم خلع و مبارا میرود
بد مبین ذکر بخارا میرود.
مولوی.
عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود
درد ما نیک نگردد بمداوای حکیم.
سعدی.
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا.
حافظ.
# # #
الف لیّنه در سر برخی اسماء و افعال افاده ٔ سلب گونه ای در معنی اسم و فعل کند، چون «آ» در آهو و آسغده. چه «هو» به معنی خوب است و آهو به معنی ناخوب، و«سغده »سوخته و آسغده به معنی ناسوخته و یا نیم سوخته:
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
معروفی.
دگر گفت بد چیست بر پادشا
کزو تیره گردد دل پارسا
چنین داد پاسخ که بر شهریار
خردمند گوید که آهوست چار.
فردوسی.
سفر نیست آهو که والاگهر
چو بیند جهان بیش گیرد هنر.
اسدی.
هرچه زایزد بود همه نیکوست
هرچه از تست سربسر آهوست.
سنائی.
الف لینه در میان کلمه ٔ مکرّر گاه افاده ٔ معنی کثرت و بسیاری کند، مانند رنگارنگ، گوناگون، مولامول، خنداخند، فوزافوز، پیچاپیچ، چکاچاک، دمادم، چاکاچاک، دهاده، گیراگیر، مرگامرگی، دورادور، پیاپی، نوشانوش، زهازه، زودازود، ترنگاترنگ، هایاهای، هویاهوی و هیناهین:
به شادی یکی انجمن برشکفت
شهنشاه عالم زهازه گرفت.
فردوسی.
تا بدانی که وقت پیچاپیچ
هیچکس را کسی نباشد هیچ.
سنائی.
فلک از مجلس انس تو پر از هویاهوی
عالم از گریه ٔ خصم تو پر از هایاهای.
انوری.
بکند رخنه نظم حال مرا
در چنان گیر و دار و هیناهین.
انوری.
دفع چشم بدی جهانی را
همچنان نرم نرم و خنداخند.
انوری.
ترنگاترنگ درخشنده تیغ
بمه درقها را برآورده میغ.
نظامی.
در هم آمیختیم خنداخند
من و چون من فسانه گویی چند.
نظامی.
سخن گرچه با او زهازه بود
نگفتن هم از گفتنش بِه ْ بود.
نظامی.
شه بگرمی سیاستم فرمود
در هلاکم مکوش زودازود.
نظامی.
ز پیچاپیچ آن شب گر دهم شرح
دو زلفش را دو رخ دادن توان طرح.
امیرخسرو دهلوی.
شراب خانگی از بیم محتسب خوردن
بروی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش.
حافظ.
و گاه ترتیب و توالی را رساند چنانکه در یکایک، و گاه اتصال را چونانکه در دستادست (بمعنی نقد در مقابل نسیه) و دوشادوش و گوشاگوش:
ستد و داد جز به دستادست
داوری باشد و زیان و شکست.
سنائی.
تا رسیدند هر دو دوشادوش
به بیابانی از بخار بجوش.
نظامی.
و در راستاراست و برابر و رمارم و لبالب نشانه ٔ برابری باشد:
مرا دخل و خورد ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی.
فردوسی.
شیرانه چو بر شیران او تیغ برآهیخت
باشند بچشمش همه با گور رمارم.
فرخی.
او دادمرا بر رمه شبانی
زین میبردم با رمه رمارم.
ناصرخسرو.
تخم خرفه و تخم گشنیز و بیخ خطمی راستاراست. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
در عرصه گه غمت شمرده
شیطان و ملائکه رمارم.
عمادی شهریاری.
بموسم گندم درو، از آسمان باران آمد پانزده شبانه روز که حوضها لبالب شد. (تاریخ طبرستان). و در سرازیر و سراشیب و سرابالا مراد سوی و جهت است. و در رویاروی مفهوم مقابله و مواجهه دارد، یعنی روی مواجه روی:
یا بزرگی و عز و نعمت وجاه
یا چو مردانْت مرگ رویاروی.
حنظله ٔ بادغیسی.
و در مثل نصفانصف و نیمانیم مقصود حدّاقل و دست کم است:
نه راستی و درستی هر مثل که زدند
اگر نه جمله دروغ است هست نیمانیم.
سوزنی.
و گاه بجای واو عاطفه باشد، مانند تکاپوی و کمابیش و زناشویی و هایاهوی و هیاهوی و گفتاگوی، به معنی تک و پوی، کم و بیش، زنی و شویی، های و هوی، هی و هوی، گفت و گوی.
و در سراسر و سراپای به معنی کلمه ٔ «تا» است، یعنی سرتاسر و سرتاپای:
سراسر ببندید دست هوا
هوا را مدارید فرمان روا.
فردوسی.
بخدا و بسراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ٔ دشنامم نیست.
سعدی.
وگاهی معنی «اندر» و «در» دهد که گاه ضرب عددی در عدد دیگر آرند در کلام، و گویند دو در سه شش شود، یا قالی شش متر است ذرع اندر ذرع:
بید را سایه ای است میلامیل
جوی را دیده ای است مالامال.
ابوالفرج رونی.
و گاه معنی شدّت و غایت و نهایت دهد، مانند گرما گرم یعنی در شدت گرمی و فاشافاش یعنی در نهایت فاشی. و به معنی همه و کل ّ و تمام نیز باشد چون سالاسال:
نیکخواهان ترا سالاسال
همه روز است بدیدار تو عید.
سوزنی.
و در باداباد معنی تواند بود دهد:
شراب و عیش نهان چیست ؟ کار بی بنیاد
زدیم بر صف رندان و هرچه باداباد.
حافظ.
هرچه باداباد ما کشتی در آب انداختیم.
؟
و در پیشاپیش و پیشادست (بمعنی سلم)، و دورادوربرای زینت است، چه پیش پیش و پیش دست و دور دور نیز همان معنی را دهد.
و نیز برای تحذیر آید، چون در بردابرد:
گیتی و آسمان گیتی گرد
بر در تو زنند بردابرد.
نظامی.
نصیب خانه ٔ خصم تو باد بُردابُرد
ز سیل موکب جاه تو باد بَردابَرد.
کمال اصفهانی.
الف لینه را گاه در مفرد غایب مضارع پیش از حرف آخر درآرند آفرین و نفرین و آرزوهای دیگر را: پادشاهان ما را آنانکه گذشته اند ایزدشان بیامرزاد و آنچه برجای است باقی داراد. (تاریخ بیهقی). و او واپس مینگریست تا مگر مصطفی علیه السلام رحمت کناد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). و گاه الف دعا قبل از حرف آخر متکلم وحده و فعل مضارع درآید، چنانکه در بادام و میرام و مبینام: فدیتک، یعنی در عوض تو بادام. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
گرد سر و پای تو چو پروانه دوانم
بوسی بده ای شمع که در پای تو میرام.
شرف شفروه.
چتر ظفرت نهان مبینام
بی رایت تو جهان مبینام
مأوی گه جیفه ٔ حسودت
جز سینه ٔ کرکسان مبینام.
خاقانی.
و سنائی در کلمه ٔ ترّهات جمع ترّهه، الفی در میان افزوده و ترّاهات گفته است فقط برای حفظ وزن. و اینگونه توسعات مخصوص سران ادب است و درخور قیاس نیست:
خاص در بند لذت شهوات
عام در بند هزل و تراهات.
سنائی.
الف لینه چون به آخر کلمات آید در مفرد امر افاده ٔ فاعلیت کند و در آن حال کلمه در حکم اسم فاعل یا وصف فاعلی باشد، چون بینا و دانا و سنبا و گویا و گیرا که به معنی بیننده و داننده و سنبنده و گوینده و گیرنده است، و چون زیبا و شکیبا و گندا و توانا یعنی متصف بزیب و شکیب و گند و توان، و همین الف بقرینه ٔ کلام برای مبالغه ٔ معنی فاعلی نیز آید چنانکه در ترجمه اِنّه ُ سمیعٌ علیم، گوییم او تعالی شنوا و داناست، یعنی شنونده و داننده است بکمال.
و در «فریبا» کلمه را صورت صفت مفعولی بخشد. و این که بعضی گویند مجد همگر بغلط در شعر خود فریبا را معنی فریفته داده، سهویست. چه سعدی نیز کلمه را به همین معنی آورده است:
ولیکن بدین صورت دلپذیر
فریبا مشوسیرت خوب گیر.
(بوستان).
هم حور بهشت ناشکیبا از تست
هم جادو هم پری فریبا از تست
خوبان جهان بجامه نیکو گردند
آن خوب تویی که جامه زیبا از تست.
مجد همگر.
یارب مرا بعشق شکیبا کن
یا عاشقی بمرد شکیبا ده.
اورمزدی.
چنین است آیین چرخ روان
توانا به هر کار و ما ناتوان.
فردوسی.
کسی را در غریبی دل شکیباست
که در خانه نباشد کار او راست.
(ویس و رامین).
جواب آورند سخت نیکو و بندگانه با بسیار تواضع و بندگی، و عذر رفتن بتعجیل سخت زیبا بازنموده. (تاریخ بیهقی).
تواناست بر دانش خویش دانا
نه داناست آنکو تواناست بر زر.
ناصرخسرو.
هرچند طعام خوشتر ثفل وی گنداتر. (کیمیای سعادت). و گنداتر و رسواتر از آن چیزی که وی همیشه در باطن خویش دارد چیست ؟ (کیمیای سعادت). سلطان از عشق او چنان گشت که یک ساعت شکیبا نتوانست بود. (نوروزنامه).
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست وامانی چه زشت آن نقش و چه زیبا.
سنائی.
وعظ گفتی همیشه بر منبر
گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر.
(مثنوی ولدنامه).
نه هرکه به صورت نکوست سیرت زیبا در اوست. (گلستان).
گنداو تیز همچو پیاز و تُرُش چو دوغ.
پوربهای جامی.
و الف آخر «گردا» از قبیل الف جویا و دانا نیست بلکه مخفف گردان است:
کسی کز خدمتت دوری کند هیچ
بر او دشمن شود گردون گردا.
عسجدی.
بنگر بچشم خاطر و چشم سر
ترکیب خویش و گنبد گردا را.
ناصرخسرو.
و گردا در کلمه ٔ مرکب «منش گردا» مخفف گردیده یا گردانیده باشد، و گاه برای لیاقت و سزاواری آید مانند خوانا و پذیرا: خطی خوانا (هر چند ظاهراً قدما کلمه ٔ خوانا را بدین معنی استعمال نکرده اند):
پذیرا سخن بود و شد جایگیر
سخن کز دل آید بود دلپذیر.
نظامی.
و «آ» (-ا) در کلمات بنما و ببخشا و بازآ و نظائر آن، مخفف «آی » (-ای) است:
خدایا ببخشا گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا.
فردوسی.
کسی کو ندیده بجز کام و ناز
برو بر ببخشای روز نیاز.
فردوسی.
ببخشای بر من، یکی درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.
فردوسی.
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بت پرستی بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی بازآ.
(منسوب بخیام).
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر اﷲاکبر است.
سعدی.
ایا پر لعل کرده جام زرین
ببخشا بر کسی کش زر نباشد.
حافظ.
و در آخر امر و نهی معنی تنبیه و تحذیر دهد:
مبادا که تنها بود نامجوی
بویژه که دارد سوی جنگ روی.
فردوسی.
مبادا که بهمن شود تاجدار
بخواهد ز ما کین اسفندیار.
فردوسی.
مبادا که در دهر دیر ایستی
مصیبت بود پیری و نیستی.
فردوسی.
مبادا که گستاخ باشی بدهر
که زهرش فزون باشد از پای زهر.
فردوسی.
در این ره گرم رو میباش لیک از روی نادانی
نگر مندیشیا هرگز که این ره را کران بینی.
سنائی.
و نیز در آخر مضارع به معنی دعا و نفرین و خواهشهای دیگر آید:
هر چند بلای می بشویی ما را
کس مشنودا آنچه تو گوئی ما را.
مسعودسعد.
سرمه ٔ چشم بزرگان باد خاک پای تو
وز بزرگان هیچکس منشیندا بر جای تو.
سوزنی.
منشیندا از نیکوان جز تو کسی بر جای تو
کم بیندا جز من کسی آن روی شهرآرای تو.
(از المعجم).
و گاه این الف دعا و خواهش را با الف دعا و یائی که پیش از حرف آخر مضارع می آید جمع کنند در یک کلمه، چنانکه در مبادا و بادا:
بادا رخ عدوی تو همچون بهی دژم
روی تو باد همچو گل از شادی وبهی.
رودکی.
همه مهتران خواندند آفرین
که بی تاج و تختت مبادا زمین.
فردوسی.
همه انجمن خواندند آفرین
که آباد بادا بدادت زمین.
فردوسی.
بمنذر بگوید که ای سرفراز
جهان را به نام تو بادا نیاز.
فردوسی.
چنین گفت کاین نامه سوی مهست
سرافراز پرویز یزدان پرست
ز قیصر پدر مادر و شیرنام
که پاینده بادا بدو نام و کام.
فردوسی.
بدو گفت موبد بجان و سرت
که جاوید بادا سر و افسرت.
فردوسی.
شنیدم همه هرچه گفتی بمهر
که از جان تو شادبادا سپهر.
فردوسی.
ورا نام شاپور کردم ز مهر
که از بخت او شاد بادا سپهر.
فردوسی.
بنام ایزد احسنت و خه نکو خلفی
ز چشم بد مرسادا بدولت تو گزند.
سوزنی.
همیشه تا بسه قسمت بود مه روزه
بهر سه قسمت از ایزد کرامتی دیگر
غریق رحمت بادی بقسمت اول
دوم ز مغفرت جرم بر سرت مغفر
چو از عذاب سقر بنده خواهد آزادی
بقسمت سوم آزاد بادیا ز سقر.
سوزنی.
و الف ِ گوییا و گویا که مخفّف آن است و الف پنداریا ظاهراً برای زینت باشد، چه از لفظ گویی و پنداری مُجرّد هم معنی گمان و تردید دانسته شود و در لفظ گوییا و گویا وپنداریا معنی زائدی نیست:
تو چه پنداریا که من ملخم
که بترسم ز بانگ سینی و طاس.
؟ (از فرهنگ اسدی).
رشح شبنم بر گیا پنداریا
بر لب خضر آب حیوان میچکد.
؟ (از المعجم).
گوییا با شیر خوردم عشق تو
کز تنم بی جان نمیگردد جدا.
؟ (از المعجم).
گوییا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل درکار داور میکنند.
حافظ.
صاحب دیوان ما گویا نمیداند حساب
کاندر این طغرا نشان حسبهﷲ نیست.
حافظ.
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کآشوب در تمامی ذرات عالم است.
محتشم.
فریاد بسی کردم و فریادرسی نیست
گویا که در این گنبد فیروزه کسی نیست.
؟
و الف ِ ندانما در این مصرع قاآنی:
ندانما ز کودکی شکوفه از چه پیر شد.
و نظائر آن اگر آمده باشد برای حفظ وزن است و بس و چیزی بر معنی نمی افزاید. به آخر کلمه ٔ گفت نیز گاهی الف افزایند و آن ظاهراً ضمیر مفرد غائب است:
ناهید چون عقاب ترا دید زیر تو
گفتا درست هاروت ازبند رسته شد.
دقیقی.
گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام.
منجیک.
بگفتا فروغی است این ایزدی
بپرسید باید اگر بخردی.
فردوسی.
بگفتا من گِلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گُل نشستم.
سعدی.
گفتا برون شدی بتماشای ماه نو
از طاق ابروان منت شرم باد و رو.
حافظ.
گفتم غم تو دارم، گفتاغمت سرآید
گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآید.
حافظ.
الف لیّنه در آخر صفت گاهی دلالت بر بسیاری و تکثیر و تفخیم و تعجب کند، چون اندکا و نیکا و بدا و خوشا و خرّما:
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندر و مجلس به بانگ ولوله.
شاکر بخاری (از فرهنگ اسدی).
بزرگوارا کاری که آمد از پدرت
بدولت پدر تو نبود هیچ پدر.
فرخی.
نیک و بد این عالم پیش و پس کار او
زودا که تو دریابی زودا که تو بنگاری.
منوچهری.
گفت نیکا گرده ها که آن گرده های جو بود و آن کس را که بوی خرسند باشد و از وی سیر گردد که وی نان منست و نان پیغمبران دیگر. (نوروزنامه).
شکل دندان و سر زلف تو زودا که برو
سین و نون و الف و یا همه تاوان آرند.
سنائی.
زیر و زبر عالم بهر طلب است ارنی
تنگا که زمینستی لنگا که زمانستی.
سنائی.
مشکلا کاری که افتادت چه سود
کار سخت و نیست استادت چه سود.
عطار.
خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند و گر مرهمش.
سعدی (بوستان).
بزرگا جود دادار جهان بین
که بخشد مردمی را فضل چندین.
(ویس و رامین).
و گاه درآخر صفت و موصوف هر دو الف کثرت و تعجّب و تعظیم آرند:
گفتم نایَمْت نیز هرگز پیرامنا
بیهده گفتم من این، بیهده گویا منا.
اورمزدی.
بزرگوارا شاهنشها که خسروماست
بخوی خوب و به نام ستوده و اورنگ.
فرخی.
همایونا کف دستا که آن دستست و آن بازو
که هم ابواب ارزاق است و هم آیات رزاقش.
منوچهری.
بزرگا مردا که دامن قناعت تواند گرفت و حرص را گردن فروتواند شکست. (تاریخ بیهقی). پس گفت [مادر حسنک] بزرگا مردا که این پسرم بود که پادشاهی چون محموداین جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان. (تاریخ بیهقی). گفت بزرگا شفیعا که تو آوردی و عزیز خواهشی که تراست. (نوروزنامه).
ز آدم حرص میراث است ما را
درازا محنتا وآشفته کارا.
عطار.
اگر آن دم نیاموزی تو گفتار
درازا منزلا و مشکلا کار.
عطار (الهی نامه).
و گاه این الف را تنها به آخر موصوف افزایند: با خود گفتم در بزرگ غلطا که من بودم، حق به دست خوارزمشاه است. (تاریخ بیهقی).
ساده دل مردا که دل بر وعده ٔ مستان نهاد.
سنائی.
و اما الفی که در نظم و نثر به آخر کلمه ٔ بس افزایند برای تأکید کثرت است. و این الف را گاهی تنها بهمان کلمه ٔ بس افزایند:
بسا شکسته بیابان که باغ خرم بود
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود.
رودکی.
بسا جای کاشانه و بادغرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.
ابوشکور.
و گاهی به آخر موصوف یا معدود آن نیز مزید کنند:
بسا مرد بخیلا که می بخورد
کریمی بجهان در پراکنید.
رودکی.
بسا کسا که بره ست و فرخشه بر خوانش
و بس کسا که جوین نان همی نیابد سیر.
رودکی.
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
و بس کس است که سیری نیاید از ملکش.
ابوالمؤید.
خماردار همه ساله با کیاربود
بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.
دقیقی.
بسا روزگارا که بر کوه و دشت
گذشته ست و بسیار خواهد گذشت.
فردوسی.
بسا تنا که فرستد دمادم اندر پس
سنان نیزه ٔ او از وجود سوی عدم.
فرخی.
بسا زورمندا که افتاده سخت
بس افتاده را یاوری کرده بخت.
اسدی.
و گاهی تنها به آخر موصوف یا معدود یا متعلقی دیگر افزایند:
و بس کسا که جوین نان همی نیابد سیر.
رودکی.
بس بناگوش چو سیما که سیه شد چو شبه
آن ِ تو نیز شود صبر کن ای جان جهان.
فرخی.
الف لیّنه در آخر صفت به معنی یاء مصدری هم آید و صفت را در چنین مورد بدل به اسم مصدر کند، چون درازا و پهنا و ژرفا و ستبرا و فراخا و باریکا و گرما و تاریکا. (نا نیز در آخر صفت افاده ٔ همین معنی کند، مانند درازنا و فراخ نا و تنگنا و تیزنا و ستبرنا و ژرف نا). و گاه درآخر کلمه ای که خود بیاء مصدری ختم شده است بدل یاء تنکیر آید سهولت ادا را:
بدا سلطانیا کو را بود رنج دل آشوبی
خوشا درویشیا کو را بود گنج تن آسانی.
خاقانی.
الف لیّنه در آخر اسمها و صفتها گاه معنی ندا و خطاب دهد، چون دلا و جانا و پسرا و شها و بزرگا و مخدوما و قبله گاها و «ا»ی ِ ندا چون در آخر کلماتی مانند خدا درآید کلمه به صورت اصلی و تمام خود بازگردد:
خدایاببخشا گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا.
فردوسی.
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و ازدور خدایا میکرد.
حافظ.
و گاه معنی تأسف و تحسر و توجّع وندبه و استغاثه را تأکید کند، چنانکه در زبان عرب نیز «ا» و «اه » در کلمات وامحمدا و واویلا و وااسلاما و وامحمداه و واویلاه و وااسلاماه و نظایر آن همین معنی بخشد:
دریغا تهی از تو ایران زمین
همه زار و بیمار و اندوهگین
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجم همه باد گشت.
فردوسی.
دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت
دستم نمیرسد که بگیرم عنان دوست.
سعدی.
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا.
حافظ.
دردا و حسرتا که مرا دور روزگار
بی آلت و سلاح بزدراه کاروان.
؟
دردا و دریغا که در این خورد و نشست
خاکی است مرا در کف و بادی است بدست.
؟
و الف ندبه را گاه بقرینه حذف کنند:
بزاری همی گفت پس پیلتن
که شاهادلیرا سر انجمن
کیا کی نژادا شها سرورا
جهان شهریارا و گندآورا.
فردوسی.
یعنی سر انجمنا.
و در آخر نامهای خاص برای تفخیم و تعظیم آید، مانند عمادا و جلالا و محمودا و احمدا و صدرا و صائبا. و الف مسیحا جزء کلمه است، چه اصل آن به عبری «ماشیاه » است به معنی مسح شده و مدهون:
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد.
حافظ.
و در آخر بعض اسمها بجای تنوین نصب عربی باشد:
خاقان اعظم کز شرف آمد سلاطین را کنف
باران جود از ابر کف شرقا و غربا ریخته.
خاقانی.
گذشت آن نوبت قولا ثقیلا
تو بر در باش اکنون جبرئیلا.
عطار (اسرارنامه).
من و انکار شراب ؟ این چه حکایت باشد
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد.
حافظ.
و در بعض موارد از کلمه ٔ حقّا و ربّا معنی قسم مستفاد میشود:
چیزی که تو پنداری در حضرت و در غربت
کاری که تو اندیشی از کژّی و همواری
نیکوتر آن باشد باﷲ که تو اندیشی
آسان تر آن باشد حقا که تو پنداری.
منوچهری.
ور خواجه ٔ اعظم قدحی کمتر خواهد
حقا که مَیَش مه دهی و هم قدحش مه.
منوچهری.
آز بی بخش تو حقا که توانگر نشود
گبر بی باد تو واﷲ که مسلمان نشود.
سنائی.
گویی که چو زر آری کار تو چو زر گردد
حقا که اگر جز جان وجه درمی دارم.
انوری.
در آخر قافیه نیز خواه فعل باشد یا صفت یا اسم یا نوع دیگر از کلمه، گاهی الف لیّنه افزایند، و آن تنها برای حفظ وزن شعر است نه اطلاق یا اشباع فتحه، چه کلمات فارسی موقوفهالاواخر باشند، لیکن عروضیان این الف را بتقلید عرب الف اطلاق یا اشباع خوانده اند:
چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده
ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا.
رودکی.
ای پرغونه و باشگونه جهان
مانده من از تو بشگفت اندرا.
رودکی.
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بربرده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
درنگ آر ای سپهر چرخ وارا
کیاخن تَرْت باید کرد کارا.
رودکی.
به آتش درون بر مثال سمندر
همیدون به آب اندرون چون نهنگا.
شاکر بخاری.
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاندعلکا؟
ابوالمؤید.
نوبهار آمد جشن ملک افریدونا
آن کجا گاو نکو بودش پرمایونا.
دقیقی.
مکن ای روی نکو زشتی با عاشق خویش
کز نکورویان زشتی نبود فرزاما.
دقیقی.
پیاده شود دشمن از اسب دولت
چو گردی بر اسب سعادت سَوارا
بر اسب سعادت سواری و داری
بدست اندرون ازسعادت سِوارا.
دقیقی.
خلقانْش کرده جامه ٔ زنگاری
این تند و تیز باد فرودینا.
دقیقی.
اگر شب ازدر شادی است و باده خسرویا
مرا نشاط ضعیف است و درد دل قویا
شبا پدید نیاید همی کرانه ٔ تو
برادر غم و تیمار من مگر توئیا
ثناء حرّان نیکو بسر توانم برد
هر آنگهی که تو تشبیب شعر من بویا.
آغجی شاعر (از المعجم).
زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.
فردوسی.
نهادند آنگه بخوردن سرا
که هم دار بد پیش و هم منبرا.
فردوسی.
مرا کاش هرگز نپروردیا
چو پرورده بودی نیازردیا.
فردوسی.
بگیتی نبودش کسی دشمنا
جز اندر نهان ریمن اهریمنا.
فردوسی.
سیامک بیامد برهنه تنا
برآویخت با پور اهریمنا.
فردوسی.
بفر کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا.
فردوسی.
که تنگ و آذرم دارذ وَ مرد بذسلب است
پسرْش باز فضول است و مرد وسواسا.
ابوالعباس.
کسی را که ایزد بیارایدا
چه سازی که حسنش بیفزایدا.
شمسی (یوسف و زلیخا).
الف لیّنه در این شعر فردوسی از زبان کردیه خواهر بهرام چوبینه در کلمه ٔ سرا افاده ٔ ضمیر غایب «ش » کند:
مرا بی پدر داشت بهرام گرد
دو ده سال زآنگه که بابم بمرد
چو از وی کسی خواستی مر مرا
بجوشیدی از کینه مغز سرا.
و در این شعر اورمزدی در کلمه ٔ پیرامنا معنی ظرفیت (به، در)، و در کلمه ٔ منا معنی «که هستم » دهد:
گفتم نایَمْت نیز هرگز پیرامنا (بپیرامن)
بیهده گفتم من این بیهده گویا منا (که منم)
ما را گفتی میای بیش بدین معدنا
ما را دل سوخته ست عشق و ترا دامنا.
و در کلمه ٔ آشکارا چنین می نماید که جزء کلمه است و آشکارا صورتی است از آشکار، چه در نظم و نثر و حتی در محاورات عامّه هر دو کلمه بیک معنی متداول و شایع است. و در مانا و همانا نیزظاهراً «ا» جزء کلمه باشد، چه مانا مخفف همانا بنظرمی آید، و همانا از خماناپنداری و گمان بری است، و تخمین که در عربی حدس و گمان آمده معرب این کلمه است.

معادل ابجد

ولدنامه

136

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری