معنی ولید
لغت نامه دهخدا
ولید. [وَ] (ع ص، اِ) زاده. (منتهی الارب). مولود هنگامی که تولد میشود. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). || کودک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات) (ترجمان علامه ٔ جرجانی):
مهر توبر صادر و وارد به احسان و کرم
هست افزون زآنکه باشد مهر والد بر ولید.
سوزنی.
- امثال:
گویند: هم فی امر لاینادی ولیده، یعنی مشغول شدند در آن کار به حدی که اگر کودکی دست به چیزی گرانمایه دراز کند زجر و سرزنش کرده نشود. اصله من جری الخیل لأن الفرس اذا کان جواداً اعطی من غیر ان یصاح به لاستزادته ثم قیل ذلک فی کل امر عظیم و لکل شی ٔ کبیر خیراً او شراً. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
|| بنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل). ج، وِلدان، وِلده. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- ام الولید، ماکیان. (منتهی الارب).
ولید. [وَ] (اِخ) ابن یزیدبن عبدالملک (86-96 هَ. ق.). از خلفای اموی. به روزگار خلافت وی مغرب الاقصی (مراکش) و اندلس و ماوراءالنهر و قسمتی از هندوستان فتح شد. این خلیفه و شاعر از آل مروان در دمشق به دنیا آمد و در یکی از نقاط اطراف حمص درگذشت. وی بانی جامع اموی دمشق است (به سال 88) که از معتبرترین ابنیه ٔاسلامی است. وی زیر نظر عبدالصمدبن عبدالاعلی شیبانی که شاعری متهم به کفر و زندقه بود پرورش یافت و به اشعار خمریات شهرت یافت. اشعار وی جلوه ای از زندگانی او بود. وی راه را برای دگرگونی شعر در زمان عباسیان هموار کرد. جبریل خاورشناس ایتالیایی اشعار او را گردآوری و بررسی کرده است. گویند وی در نواختن عود و ضرب مهارت داشت. (از تاریخ عباس اقبال) (از الموسوعهالعربیه المیسره چ قاهره ص 1966). رجوع به حبیب السیرو عیون الانباء ص 119 و مجمل التواریخ ص 305، 307، 427، 456 و نزههالقلوب ج 3 ص 250 و 252 و الحلل السندسیهو ضحی الاسلام و سیره عمربن عبدالعزیز و تاریخ گزیده والجماهر بیرونی و المعرب جوالیقی و عیون الاخبار و الاعلام زرکلی و البیان و التبیین و العقدالفرید شود.
ولید. [وَ] (اِخ) دهمین از شرفای حسنی مراکش (1040- 1045 هَ.ق). رجوع به طبقات سلاطین اسلام شود.
ولید. [وَ] (اِخ) پدر خالد، سردار معروف اسلامی. رجوع به خالد شود:
کجا شدند صنادید و سرکشان قریش
زمنکران که مر ایشان بدند بس منکر
ولید و حارث و بوجهل و عتبه و شیبه
کجاست آصف و کو ذوالحمار و کو عنتر؟
ناصرخسرو.
فرهنگ معین
زاده، مولود، کودک، بنده. [خوانش: (وَ) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
مولود، کودک، نوزاد،
بنده،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
بنده، زاده، کودک، مولود
فرهنگ فارسی هوشیار
زاده، کودک، بنده (اسم) زاده مولود، کودک. -3 بنده جمع: ولدان.
فرهنگ فارسی آزاد
وَلِید، نوزاد، مولود، طفل، بنده (جمع: وِلدان، وِلدَه)،
معادل ابجد
50