معنی ونج، عصفور

حل جدول

لغت نامه دهخدا

ونج

ونج. [وَ] (اِ) بنجشک. گنجشک. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی) (برهان). عصفور. (برهان). چغوک. چوچک (در تداول مردم قزوین):
شکار باز خرچال و کلنگ است
شکار باشه ونج است و کبوتر.
عنصری.

ونج. [وَ ن َ] (اِخ) معرب ونه. روستایی است از نسف. (معجم البلدان).

ونج. [وِ] (ص) آنچه از قماش و جامه در هم فشرده شده و چین و نوردهای ناپسند پیدا کرده باشد. جامه ٔ ترنجیده و کیس شده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ونج شدن جامه، در هم فشرده شدن آن. چین و چروک پیدا کردن آن.
- ونج کردن، ترنجیده ساختن و کیس کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).

ونج. [وَ ن َ] (ص) ناخوش و زشت و مبرم. (برهان) (انجمن آرا).جهانگیری این بیت سنایی را شاهد آورده:
سوی خانه دوست ناید چون قوی باشد محب
وز ستانه ی ْ در نجنبدچون ونج باشد گدای.
سنایی.

ونج. [وَ ن َ] (ع اِ) نوعی از اوتار یا رودجامه و رباب و چغانه. (منتهی الارب) (مفاتیح العلوم خوارزمی) (اقرب الموارد). و این معرب ونه ٔ فارسی است. (اقرب الموارد).


عصفور

عصفور. [ع ُ] (اِخ) نام او حسین بن محمدبن احمدبن عصفور شاخوری بحرانی است. او فقیه قرن دوازدهم هجری می باشد. رجوع به حسین عصفوری و عصفوری (حسین بن...) شود.

عصفور. [ع ُ] (ع اِ) گنجشک. (منتهی الارب) (دهار). گنجشک نر. (ناظم الاطباء). پرنده ای است. (از اقرب الموارد). بفارسی گنجشک و به ترکی سرچه نامند. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). بپارسی گنجشک خوانند و نیکوترین آن فربه بود و آنچه در خانه فربه شود بد بود، اولی آن بود اجتناب کنند در خوردن آن. (از اختیارات بدیعی). ماده ٔ آن را عصفوره گویند، و کنیه ٔ آن ابوالصَّفْو و ابومحرز و ابومزاحم و ابویعقوب است، و آن را عصفور گویند لأنه عَصی و فرّ (عصیان کرد و فرار کرد). آن را انواع بسیار است، مشهورتر آن «دوری » است. و آشیانه ٔ او در آبادیها و زیر سقفها است و آن از بیم جوارح و پرندگان شکاری است، لذا هرگاه شهری خالی از سکنه شود گنجشکان نیز آنجا را تخلیه می کنند. فضله انداختن او بسیار است و گاه به یکصد بار در ساعت میرسد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 74). چغک. (بحر الجواهر). بنجشک. ج، عَصافیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به گنجشک شود:
طعمه ٔ شیر کی شود راسو
مسته ٔ چرغ کی شود عصفور.
مسعودسعد.
برگ نارنج و شاخ پنداری
پر طوطی و ساق عصفور است.
مسعودسعد.
عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه
ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی.
سعدی.
اگر سیمرغی اندر دام زلفی
بماند تاب عصفوری ندارد.
سعدی.
آخر ز هلاک ما چه خیزد
سیمرغ چه میکند به عصفور.
سعدی.
- عصفور ملکی، نوعی گنجشک که از همه ٔ انواع خردتر است. پرنده ای است که از آن خردتر هیچ پرنده نباشد. صفراغون. رجوع به صفراغون شود.
|| هر پرنده که از کبوتر کوچکتر باشد. (ازاقرب الموارد). هر پرنده ٔ کوچک جثه ٔ پرصفیر. (فرهنگ فارسی معین). || ملخ نر. (منتهی الارب) (دهار) (از اقرب الموارد). || چوبی است در هوده که اطراف چوبها بدان جمع شود. || چوبهای پالان که سرهای احناء بدان بندند. || چوبی که سر پالانها به آن بسته گردد. || اصل روئیدنگاه موی پیشانی. || استخوان برآمده درپیشانی اسب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). استخوان تند بر روی اسب. (دهار). و چپ و راست آن را عصفوران گویند. (از اقرب الموارد). || پاره ای از مغز سر که در میانش پوستکی است که از هم جدا دارد آنرا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پاره از دماغ. (دهار). || سفید باریک فروریخته از غره ٔاسب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کتاب. || میخ کشتی. (منتهی الارب) (دهار) (از اقرب الموارد). || پادشاه. (منتهی الارب) (دهار). ملک. (اقرب الموارد). || مهتر. (منتهی الارب). سید. || ولد و فرزند، و آن لغتی است یمانی. (از اقرب الموارد). || گرسنگی. || نوعی از درخت که او را صورتی همچو صورت گنجشک بود. (دهار).
- لسان العصفور، تخم شنگ. (دهار).

فرهنگ عمید

ونج

گنجشک: شکار باز، خرچال و کلنگ است / شکار واشه، ونج است و کبوتر (عنصری: ۳۳۲)،

فرهنگ فارسی هوشیار

ونج

پارسی تازی گشته ونه (گونه ای عود که با آن نوازندگی کنند) (اسم) گنجشک: ((شکار باز خرچال و کلنگ است شکار باشه ونج است و کبوتر. )) (عنصری)

فرهنگ معین

ونج

(وَ) (اِ.) گنجشک.

گویش مازندرانی

ونج

نیمه خشک و نیمه تر – درخت یا چوب نیمه خشک

معادل ابجد

ونج، عصفور

505

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری