معنی پاره

لغت نامه دهخدا

پاره پاره

پاره پاره. [رَ / رِ رَ / رِ] (ص مرکب) به قطعات بسیار جدا و مقسّم شده. بسیار جای از هم دریده. پاره پار. پارپار. ریش ریش. تکّه تکّه. ممزوق. ممزّق. پارچه پارچه. شاخ شاخ. لت لت. لخت لخت. جذاذ. قطعه قطعه. از همه جا دریده:
کون چودفنوک پاره پاره شده
چاکرش بر کتف نهد دفنوک.
منجیک.
بتی که غمزه اش از سندان کند گذاره
دلم بمژگان کرده ست پاره پاره.
دقیقی (از لغت نامه ٔ اسدی ص 489).
بکردند چاک آن کیی جوشنش
بشمشیر شد پاره پاره تنش.
فردوسی.
یکی پاره پاره بگسترد مشک
نهاده بغربال بر، نان کشک.
فردوسی.
و مردمان کجات درآمدند و او را پاره پاره کردند. (تاریخ بیهقی).
چون نار پاره پاره شود حاکم
گر حکم کرد باید بی پاره.
ناصرخسرو.
|| (ق مرکب) اندک اندک. رفته رفته. کم کم: هر تدبیری که می اندیشم آنرا چون شکل حجابی میدانم و من پاره پاره آن حجاب را از خود دور میکنم. (کتاب المعارف). از پس که مؤمن گردش کند پاره پاره ببیند اﷲ را. (کتاب المعارف). تو پاره پاره معانی را میکش و استخراج میکن و تصور میکن. (کتاب المعارف). چون تو ظاهر پاک داری، پاره پاره باطن و دل تو پاک شود از سوداهای فاسد. (کتاب المعارف).
- پاره پاره شدن، تبعّض. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تقطّع. تهزّع. تصرم. انعراث. (تاج المصادر بیهقی). انصرام. تخرّز. تصدﱡع. بَحثَرَه. تمزَّع. تجزوّء. قطعه قطعه شدن. لخت لخت شدن. لت لت شدن. تکه تکه شدن. پارچه پارچه شدن. از همه جا دریده شدن. بسیار، جای از هم دریده شدن. بقطعات بسیار جدا تقسیم شدن. تجزّی. (دانشنامه ٔ علائی).
- پاره پاره کردن، تشذیب. تقطیع. (تاج المصادربیهقی). تفصیل. تبعیض. (زوزنی). صیر. صور. تهزیع. (تاج المصادر بیهقی). تجزیه. تجزیت. تلحیب. خبرَقه. تبتیک. تخریق. جزء. (دهار). تخذیم. (منتهی الارب). تمزیق. تصریم. پارچه پارچه کردن. تکّه تکّه کردن. قطعه قطعه کردن. از همه جا دریدن. بسیار جای از هم دریدن. لخت لخت کردن. لت لت کردن: چون هرون از خوارزم برفت دوازده غلام که کشتن وی را ساخته بودند بر چهارفرسنگی از شهر که فرود خواست آمد شمشیر و ناچخ و دبّوس در نهادند و آن سگ کافر نعمت را پاره پاره کردند. (تاریخ بیهقی).
|| (اِ مرکب) بخش بخش کردن.به قطعات بسیار جدا و تقسیم کردن: پس بفرمود تا محلّت ها را پاره پاره کردند و هر پاره به سرهنگی داد تا عمارت کردند. (مجمل التواریخ والقصص).


پاره

پاره. [رَ / رِ] (اِ) پینه که بجامه ٔ کهنه زنند. رقعه. پینه. وصله. دَرپی. خرقه. الترویم، پاره دردادن جامه. (زوزنی). اَللدّم، پاره در جامه دادن. (تاج المصادر بیهقی):
زیرا که بر پلاس نه نیک آید
بر دوخته ز ششترئی پاره.
ناصرخسرو.
نیست آزاده را قبا نمدی
که همش پاره برندوخته اند.
خاقانی.
|| (ص) دریده. شکافته. گسیخته. ازهم گسیخته. چاک:
چو بهرام نزدیک آن باره شد
از اندوه یکسر دلش پاره شد.
فردوسی.
همی گفت مادرت بیچاره گشت
بخنجر جگرگاه تو پاره گشت.
فردوسی.
هر آنکس که او تاج شاهی بسود
بر آن تخت چیزی همی برفزود
مر آنرا سکندر همه پاره کرد
ز بیدانشی کار یکباره کرد.
فردوسی.
میان همالان نشستم بخوان
که اندر تنم پاره باد استخوان.
فردوسی.
همیزد بر او تیغ تاپاره گشت
چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت.
فردوسی.
پاره کردستند جامه ٔ دین بتو بر لاجرم
این سگان مست گشته روز حرب کربلا.
ناصرخسرو.
دل ملوک به صد پاره و همه در خون
ز بیم آن حرکت باز چون انار شده ست.
سیدحسن غزنوی.
ما پادشاه پاره و رشوت نبوده ایم
بل پاره دوز خرقه ٔ دلهای پاره ایم.
مولوی.
و در پیرهن پاره، پلاس پاره، پوستین پاره و امثال آنها بمعنی از چند جای دریده است و در شکم پاره بمعنی اسفرزه حکایت از شکل صورت تخم آن گیاه است.
|| (اِ) عطا، چنانکه گوئی فلان را نان پاره داد. (لغت نامه ٔ اسدی). || هدیه. تحفه و تبرک. (برهان):
به از نیکو سخن چیزی نیابی
که زی دانا بری بر رسم پاره.
ناصرخسرو.
|| گرز آهنین. (برهان):
بری را کوفته پاره دلی را دوخته زوبین
سری راخاروخس بالین تنی را خاک و خون بستر.
مسعودسعد.
در زیر بارژنگ همانا بکودکی
کردند...ش را ادب از پاره ٔ زرنگ.
سوزنی.
و رجوع به پاده با دال مهمله شود.
|| خرقه. رکوی. کهنه. مرقّع. || رشوت. (صحاح الفرس) (برهان). رِشوه. (نصاب) (فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی) (زمخشری) (صحاح الفرس) (منتهی الارب). بوالکفد. (فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی). بلکفد. اِتاوه. رشوه که قاضی را دهند. (اوبهی). راشی، پاره دهنده. رشاه، پاره داد او را. رائش، میانجی میان پاره دهنده و پاره گیرنده. (منتهی الارب):
هر آنجا که پاره شد از در درون
شود استواری ز روزن برون.
عنصری (از لغت نامه ٔ اسدی نسخه ٔ مدرسه سپهسالار).
قاضی دعوی ّ مرا نشنود
تا نبرم پیش زنش پاره...
هر که به بیّاعی من... فروخت
سود کند هر شب با پاره...
سوزنی.
چون نار پاره پاره شود حاکم
گر حکم کرد باید بی پاره.
ناصرخسرو.
ما پادشاه پاره و رِشوت نبوده ایم
بل پاره دوز خرقه ٔ دلهای پاره ایم.
مولوی.
فیل بچه میخوری ای پاره خوار
هم برآرد خصم فیل از تو دمار.
مولوی.
|| رشوت بمعنی کود. کوت. سرگین. رَبرب، پاره ٔ گاوان دشتی. (منتهی الارب):
همه دیدند دههای صفاهان
که یکسر جویباران بود ویران
ز ده ها مردمان آواره گشته
همه بی توشه و بی پاره گشته.
(ویس و رامین).
|| مزد. جعل. مجاعله، پاره دادن. (منتهی الارب). || مسکوک. پول. نقد. بها. قیمت:
پر پاره ٔ زر گردد جائی که خوری می
پر چشمه ٔ خون گردد جائی که کشی کین.
فرخی.
اِتاوَه، باج و پاره یا خاص است به پاره ای که جهت آب باشد. اَتوته، اِتاوه؛ پاره دادم او را و باج دادم. (منتهی الارب).
مکن ایدوست ز جور این دلم آواره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن.
مولوی.
و امروز خردترین پول مسین یا نیکلین یا سیمین عثمانیان، چهل یک قروش.
|| زری که در ولایت روم رائج است. || نوعی از حلوا و آنرا شکرپاره نیز گویند. (برهان). و پاره ٔ سمرقند نوعی بهتر از آن است معمول سمرقند:
زی مرد حکیم در جهان نیست
خوشتر بمزه ز قند جز پند
پندی بمزه چو قند بشنو
بی عیب چو پاره ٔ سمرقند.
ناصرخسرو.
و در بیت ذیل ظاهراً بمعنی شکر یا قند است:
بارگه عسکریست دو لب شیرینت
پاره ٔ عسکر مگر بلب زده داری.
سوزنی.
و شاید حلوای عسکری بعض نقاط مازندران همین پاره ٔ عسکر باشد.
|| (اِمص) پَرِش. پروازپریدن و پرواز کردن. (برهان).
گر بپرد به پر همای بود
پاره ٔ او بدست و پای بود.
سنائی.
|| (ص) نادوشیزه. دختر بکارت بشده. || زاده چنانکه گویند مخدوم پاره یعنی مخدوم زاده. (برهان). || (اِ) سیماب و زیبق را گویند بهندی. (برهان). || جزء. بخش. جزو. قسم. قسمت. بعض. قطعه. (برهان). پارچه. برخ.لنگه. لَت. قسط. تکّه. شطر.جزله.صنف. مِرزَه. جذاذ.جذاذه. (دَهار) (منتهی الارب). نبذه. (دستوراللغه). لخت. لخته. (صحاح الفرس). عِشر (پاره ها، اعشار). پرکاله. دسته. بضعه، پاره ٔ گوشت. کِسرَه، پاره ٔ نان. (السامی فی الاسامی). و اندر وی [اندر معدن زررانک رنک ناحیتی از تبّت] پاره ٔ زر یابند چند سر گوسفند، به یک پاره. (حدود العالم):
تن پهلوان را کزو خواست کین
کشیدند دوپاره زی پارگین.
فردوسی.
نگه کن بدین پاره های گهر
کسی را فروش این و یا خود بخر.
فردوسی.
زمرد بر او چارصد پاره بود...
دگر پنجصد پاره دندان پیل...
فردوسی.
چو از پادشاهی ندید ایچ بهر
بدو داد پنهان یکی پاره زهر.
فردوسی.
دلیران نترسنداز آواز کوست
که دوپاره چوب است و یک پاره پوست.
فردوسی.
فرود جوان را دژ آباد بود
بدژ در پرستنده هشتاد بود
همه بر سر باره نظاره بود
ز دیبای چینی یکی پاره بود.
فردوسی.
وگر بکنجی یکپاره ناگرفته بماند
هم از شمار گرفته است، ناگرفته مدان.
فرخی.
پر پاره ٔ زر گردد جائی که خوری می
پر چشمه ٔ خون گردد جائی که کشی کین.
فرخی.
گهرهای کانی ز پازهر و زهر
چهل پیل و منشور ده پاره شهر.
اسدی.
ده پاره یاقوت سرخ... نزدیک وی فرستاد. (تاریخ سیستان). پاره ٔکوهی دیدم امیر سبکتکین گفت یافتم و اسب بداشت. (تاریخ بیهقی). بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی). خواجه ٔ بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه. (تاریخ بیهقی). تختی همه از زر سرخ بود... و سیصد و هشتاد پاره مجلس زرّینه نهاده هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا. (تاریخ بیهقی). امیر گفت سخت صواب آمد و زیادتی خلیفت را بر خواجه بردادن گرفت و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی. (تاریخ بیهقی). نزد وی بردندبا چهل و اند پاره نامه ٔ توقیعی. (تاریخ بیهقی). اندر آن خلعت کمر و مهد بود و ده غلام ترک سوار و صدهزار درم و صد پاره جامه. (تاریخ بیهقی). و دری آهنین به دو پاره بر وی آویخته. (مجمل التواریخ والقصص). سدّ یأجوج و مأجوج بست از خشتهاء آهنین ساخته... و بآتش بتافتند تا بگداخت و به یکی پاره گشت. (مجمل التواریخ والقصص). اسکندر دوازده پاره شهر بنا کرد. (مجمل التواریخ والقصص). و از آنجا بزمین فلسطین رفت جائی که مؤتفکات خوانند و آنجا پنج پاره دیه بود. (مجمل التواریخ والقصص). و جامع اصل هم در این وقت کردند و تنگ بود بر مردم تا خصیب بن سلم دو پاره زمین بداد. (مجمل التواریخ والقصص). آرش وهادان کمان را به پنج پاره کرد هم از چوب و هم از نی و بسریشم بهم استوار کرد و پیکان آهن کرد. (نوروزنامه). دوات و قلم خواست و بر پاره ٔ کاغذ نبشت... (نوروزنامه). پاره ٔ ابرپیدا شد و اندک اندک جمیع آسمان ابر گرفت. (انیس الطالبین و عده السالکین بخاری). آنرا اردشیرخوره گویند و فیروزآباد از جمله ٔ آن است و چند پاره شهر و نواحی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). لطایف و عجایب و غرائب پدید آوردم و دویست و چهل و شش پاره استخوان راست کردم از فرق تا قدم با یکدیگر پیوسته گردانیدم. (قصص الانبیاء). پس کوره ها بنهادند و بر آن آهن و روی میدمیدندتا گداخته شد و بهمدیگر میرفت تا یکپاره شد. (قصص الانبیاء). ثمله، پشم پاره ای که بدان روغن و قطران بر شتران مالند و پشم پاره ای که بدان بر مشک روغن مالند. (منتهی الارب).
پاره ٔ خون بود اول که بود نافه ٔ مشک
قطره ٔ آب بود ز اول لؤلوی خوشاب.
ناصرخسرو.
تا نشسته پدر بر آتش تست
پاره دودی شده است آه پدر.
مسعودسعد.
آفتاب ارچه روشن است او را
پاره ٔ ابر ناپدید کند.
سنائی.
دریغ سی و سه پاره رز و دوازده ده
دریغ حائط و قصر و زمین و انهارم.
سوزنی.
دان که هر رنجی ز مردن پاره ایست
جزو مرگ از خود بران گر چاره ایست.
مولوی.
حور و خلاص ایام مازیاریه هفتاد و دو پاره دیه بود. (تاریخ طبرستان).
داد از کسی مخواه که تاج مرصّعش
یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت.
(از صحاح الفرس).
در کلمات مرکبه ای چون: آتش پاره، شکرپاره، کوه پاره، ماه پاره، جگرپاره، کُه پاره، مه پاره، بمعنی پاره ای از آتش پاره ای از جگر و جز آن باشد و در سی پاره و شصت پاره بمعنی سی بخش یا شصت بخش قرآن است. || پاره ٔبا هاء گرده و همزه که نشانه ٔ یاء وحدت یا تنکیر است، بمعنی: قدری، کمی، اندکی، قلیلی، مقداری، بعضی، تا حدّی، لختی، قسمتی، برخی، بخشی: پاره ای (پاره ٔ) بخورد چند بیضه ای. (تاریخ بخارا). و منزل ششم هنعه، دو ستاره یکی خرد و دیگر پاره ای روشن تر. (التفهیم). هفت بدست نیزه به پیل اندر شد و این پیل پاره ای بشد و بیفتاد و بمرد. (تاریخ سیستان). عمرو پاره ای بشد و بسیار اسیر بگرفت. (تاریخ سیستان). جمست، چیزی بود از جوهرهای فرومایه ٔ کبود که پاره ای بسرخی زند. (فرهنگ اسدی). شخار؛ چیزی بود چون نمک پاره ای خاکسترگون که زنان با نوشادور در بالای حنا بر دست کنند. (فرهنگ اسدی). باباطاهر، پاره ای شیفته گونه بودی. (راحهالصدور). آن درویش از آن پاره ای چوب برید و به حضرت خواجه آورد. (انیس الطالبین و عدهالسالکین بخاری). فرمود مرا که پاره ای آب سرد بیار. (انیس الطالبین بخاری). در قصر عارفان به منزل ما پاره ای هیزم آورده است. (انیس الطالبین بخاری). پاره ای نان و سیب خوردم و پاره ای از شب توقف کردم و در همان شب به قصر عارفان رفتم. (انیس الطالبین بخاری). در نزدیکی پالیز پاره ای سبزی و پیاز بود آنرا هم آب دادم. (انیس الطالبین بخاری). درویشی در حضرت ایشان پاره ای نار آورده بود. (انیس الطالبین بخاری). به این فقیر اشارت کردند که پاره ای بادام بگیر که بدریافت صحبت مولانا حمیدالدین شاشی میرویم. (انیس الطالبین بخاری). قضا را همائی بیامد و بانگ میداشت، و برابر تخت، پاره ای دورتر بزیر آمد و بزمین نشست. (نوروزنامه). موسی پاره ای خاربر سر عصا بست و بر سر درخت داشت تا آتش درگیرد. (قصص الانبیاء). بدان سخن پاره ای غضب او تسکین یافت. (رشیدی).
ای برّ تو رسیده به هر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف بجو نیزپاره ای.
رودکی.
آرزومند آن شده تو بگور
که رسد نانت پاره ای برزم.
رودکی.
هر ساعتی بخیر درون پاره ای
بفزایم و ز شرّش نقصان کنم.
ناصرخسرو.
روز کی چند بنده را بفرست
اندکی آرد پاره ای چربو.
سوزنی.
هر که او نزدیکتر حیرانتر است
کار دوران پاره ای آسانتر است.
عطار.
|| پاس، مدت اندک: پاره ای از شب، پاسی از شب، قسمتی از آن. طائفه ای از لیل. انوٌ من اللیل، انی ٌ من اللیل. طائفهٌ من اللیل. پاره ای از روز، بخشی از آن. ساعت یا ساعاتی از آن.
- پاره ای از عمر، مدتی از آن.
|| سهم. بهر: دو پاره از شب، دو بهر از آن: برابر صبح دروغین است و بیک پاره از شب بماند. (التفهیم ابوریحان بیرونی).
|| یک جزو از سی جزوقرآن: در سی پاره. یک جزو از شصت بخش قرآن در شصت پاره. || جزو به اصطلاح حساب، کسر مقابل عددصحیح: او [عدد اول] را هیچ پاره نبود مگر آنک همنام او بود. (التفهیم). اما یکی بحقیقت پاره نشود. (التفهیم).
- پاره زدن، در پی کردن. وصله کردن. رقعه دوختن. پینه کردن. ترقیع.
- پاره شدن، دریده شدن. ریش شدن. انخراق.
- پاره کردن، خرق. دریدن. صیر. (تاج المصادر بیهقی). گسیختن. قسم کردن. بخش کردن. جزء:
سراسر بخنجر تنش پاره کرد
ز خونش همه گل شده خاک و گرد.
فردوسی.
وی گفت:...که هم وی اندر آن میاندیشید و دانست که خطاست آنراپاره کرد. (تاریخ بیهقی). باز میگفت احوال ترکمانان سلجوقیان که ایشان خویشتن بیست و سی پاره کنند و بیابان ایشان را پدر و مادر است چنانکه ما را شهرها. (تاریخ بیهقی).
گفت شلغم پاره باید کرد خرد
پاره کرد آن خادم آنرا پیش برد.
عطار.
- گز نکرده پاره کردن، نااندیشیده کاری کردن.
- پاره ٔ آجر، چارکه و هر نوع شکسته آجر.
- پاره ٔ آرد، اوماج. آش اوماج، آشی که با گلوله هائی بمقدار دانه ٔ گندم از آرد راست کنند. آش آردی است که به اوماج شهرت دارد و آنرا بقدر گندمی از خمیر سازند و پزند. (برهان).
- پاره ٔ اسب، قطعهالفرَس. صورتی از صور فلکی: و از بهر این او را [فرس اول را] گه گاه پاره ٔ اسب خوانند. (التفهیم).
- پاره بردوخته، وصله زده.
- پاره ٔ تن، عزیزترین کسی نزد آدمی. خویش و قریب. وَصله ٔ تن، پاره ٔ جگر. فلذه. جگرپاره.
- پاره ٔ دل،عزیزترین کس نزد آدمی چون فرزند. پاره ٔ جگر. پاره ٔ تن. جگرگوشه.
- پاره ٔ زر، قراضه.
- پاره ٔ زرد، غیار. غیاره. پارچه ٔ زردی که بر کتف یهودان دوختندی امتیاز را. زردپاره:
گردون یهودیانه بکتف کبود خویش
آن زردپاره بین که چه پیدا برافکند.
خاقانی.
- پاره ٔ سنگ، قطعه ای از سنگ.
- پاره ها، اعشار.
- پاره ها و کناره ها، اجزاء و اطراف. (دانشنامه ٔ علائی).
- ترکیب ها:
آتش پاره. آجرپاره. آهن پاره. پاره پاره. پلاس پاره. پوست پاره. پوستین پاره. پیرهن پاره. پیش پاره. جگرپاره. چارپاره. چرم پاره. چغزپاره. چهارپاره. خمپاره. سی پاره. شصت پاره. شکرپاره. کاغذپاره. کفش پاره. کلاه پاره. کوه پاره. که پاره. گلیم پاره. گوشت پاره. (فردوسی). ماه پاره. مه پاره. نعل پاره. نمدپاره. وَرَق پاره. یک پاره. (فردوسی). و غیره. رجوع به این ترکیب هاشود.

پاره. [رِ] (اِخ) آمبرواز. جرّاح فرانسوی بعهد هانری دوم و فرانسوای دوم و شارل نهم و هانری سوم. بستن شرایین را بجای کی ّ بدو نسبت کنند. مولد او بسال 1517 م./ 922 هَ. ق. و وفات در سنه ٔ 1590 م./ 998 هَ. ق. است.


پاره پاره زاده

پاره پاره زاده. [رَ رَ دَ / دِ] (اِخ) مولی احمد... وفات او بسال 928 هَ. ق. بود. او راست تاریخ آل عثمان نظماً در بحر شاهنامه.

حل جدول

پاره

گسیخته، تکه، بریده


پاره پاره

لته لته

لت و پار

مترادف و متضاد زبان فارسی

پاره

برخ، برخه، تکه، جزء، قطعه، لخت، بهر، حصه، قسمت، بخش، فصل، دریده، شرحه، گسسته، گسیخته، ژنده، غاز، فرسوده، مندرس، خرقه، مرقع، وصله، پرش، پرواز، پریدن، باج، خراج، رشوت، رشوه، کود

فارسی به انگلیسی

پاره‌

Bribe, Catch, Crumb, Disconnected, Fraction, Fragment, Graft, Ingredient, Part, Piece, Scrap, Slab, Snatch, Strip

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

پاره

جزء، فطیره، قصاصه، نفایه


پاره پاره

إرْباً إرباً

گویش مازندرانی

پاره

پارچه ای کهنه و زبر که بعد از قشو پشت اسب را با آن تمیز کنند...

بخشی از مزرعه ی برنج که یک دهنه آبخور دارد، وسیله ای در...

فرهنگ فارسی هوشیار

پاره

رقعه، وصله، هر چیز بریده و شکافته، رشوه


پاره پاره

ریش ریش، تکه تکه

فارسی به ایتالیایی

پاره

straccio

واژه پیشنهادی

پاره

ژند


پاره پاره

لت لت

تار تار

تعبیر خواب

پاره

پاره کردن چیزی: خیانت دوست پسر و یا دوست دختر - لوک اویتنهاو

پاره و پارگی، موضع و شرایط متفاوت و گوناگون دارد. اگر در خواب دیدید که آستین شما پاره شده زیان مالی می بینید. یخه پاره به شما بی احترامی می شود. پارگی پشت لباس به شما تهمت زده می شود و جلوی لباس شما اگر پاره بود رازی که دارید و در کتمان و استتار آن می کوشید فاش می گردد. اگر شلوار شما در خواب پاره بود موردی پیش می آید که شرمنده می شوید و مردم شما را سرزنش و ملامت می کنند. اگر ریسمانی را که تا بی نهایت ادامه داشت و شما ندانستید متعلق به چه کسی است و از کجا می آید و تا کجا می رود پاره کردید به سختی بیمار می شوید و در روزهای آینده باید مراقب صحت و سلامت خود باشید. اگر ریسمان را پاره کردید زیان مالی می بینید. - منوچهر مطیعی تهرانی

فرهنگ معین

پاره پاره

از همه جا دریده، قطعه قطعه، تکه تکه، (ق.) اندک اندک، رفته رفته، کم کم. [خوانش: (~. ~.) (ص مر.)]


پاره

رشوه، ارمغان، نوعی حلوا، پیشکش، هدیه، بهر، بخش، قطعه، تکه، پینه، وصله، دارای پارگی، شکافته، نادوشیزه، گرز آهنین، پول، مسکوک، کود، باج، خراج، ی دل عزیزترین [خوانش: (رِ) [په.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

پاره

جزء و قسمتی از چیزی، قطعه، تکه،
(صفت) دریده، شکافته،
(صفت) بریده یا گسیخته،
[قدیمی] پینه که بر جامه بدوزند،
[قدیمی] رشوه، رشوت: هرآنجا که پاره شد از در درون / شود استواری ز روزن برون (عنصری: ۳۶۰)،
* پاره‌پاره: ‹پاره‌پار، پارپار›
تکه‌تکه، لَخت‌لَخت،
ریش‌ریش،
جامه یا پارچه یا چیز دیگر که بیشتر جاهای آن دریده و ازهم‌گسیخته باشد،

معادل ابجد

پاره

208

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری