معنی پارچه
لغت نامه دهخدا
پارچه. [چ َ / چ ِ] (اِ مصغر) (از پاره، قطعه. جزء و چه علامت تصغیر) جامه. منسوج. نسیج. نسیجه. قماش. || قطعه. برخ. پاره. تکه: یک پارچه یخ، یک پارچه سنگ: و نماز دیگر آن روز صلتی از آن وی رسول دار برد دویست هزار درم و اسبی باستام زر و پنجاه پارچه جامه ٔ نابریده. (تاریخ بیهقی).
- پارچه ای، پاره ای. کمی:
ای روی ترا ز حسن بازارچه ای
در من نگر از چشم کرم پارچه ای.
ابراهیم بن حسین نسفی.
|| پاچه. طعامی که از پاچه ٔ گوسفند سازند: وقتی مالک بیمار شد آرزوی گوشت در دل او افتادصبر کرد چون کار از حد بگذشت بدکان روّاس رفت سه پارچه خرید و در آستین نهاد و برفت رواس شاگردی داشت در عقب او فرستاد تا چه میکند برفت و زمانی بود که شاگرد بازآمد گریان گفت آن بیچاره تا موضعی رسید که پارچه از آستین بیرون آورد و سه بار ببوئید... (تذکرهالاولیاء عطار).
فرهنگ معین
پاره، تکه، هر چیز بافته شده. [خوانش: (چِ) (اِمصغ.)]
فرهنگ عمید
هرچیز بافتهشده از پنبه، پشم، یا ابریشم، جنس ذرعی،
پاره و تکۀ چیزی: یک پارچه سنگ، یک پارچه آجر،
واحد شمارش آبادی و ملک،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
قماش، منسوج، پاره، تکه، قطعه، لخت
فارسی به انگلیسی
Acetate, Cloth, Fabric, Flapper, Goods, Material, Stuff, Textile, Tissue, Web, Yard Goods
فارسی به ترکی
kumaş
فارسی به عربی
قطعه، قماش، ماده، نسیج
فرهنگ فارسی هوشیار
جامه، منسوج، قماش، تکه، پاره، قطعه، جزء
فارسی به ایتالیایی
معادل ابجد
211