معنی پاکدامن
لغت نامه دهخدا
پاکدامن. [م َ] (ص مرکب) عفیف.عفیفه. باعفاف. پاک. خشک دامن. پاکجامه:
یکی پاکدامن که آهسته تر
نکوتر بدیدار و شایسته تر.
فردوسی.
زن پاکدامن به پرسنده گفت
که شویست و هم کودک اندر نهفت.
فردوسی.
جوان گفت و آن پاکدامن شنید
ز گفتار او خامشی برگزید.
فردوسی.
سوی کردیه نامه ای بد جدا
که ای پاکدامن زن پارسا.
فردوسی.
پاکدامن چون زید بیچاره ای
اوفتاده تا گریبان در وحل.
سعدی (گلستان).
در حق من بدرد کشی ظن ّ بد مبر
کآلوده گشت خرقه ولی پاکدامنم.
حافظ.
عیبم بپوش زنهار ای خرقه ٔ می آلود
کان پاک پاکدامن بهر زیارت آمد.
حافظ.
حافظ بخود نپوشید این خرقه ٔ می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را.
حافظ.
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
باتقوا، بانجابت، پارسا، پاکجامه، طاهره، طاهر، عفیف، متقی، معصوم، نجیب،
(متضاد) بیعفاف، ناپاکدامن
فارسی به انگلیسی
Chaste, God-Fearing, Godly, Immaculate, Impeccable, Pure, Virgin, Virtuous
فارسی به عربی
عذراء، عفیف
فرهنگ فارسی هوشیار
پاک، با عفاف، عفیف
معادل ابجد
118