معنی پایمال
لغت نامه دهخدا
پایمال. (ن مف مرکب) لگدکوب. پی خسته. مَدعوس. پی سپر. خراب. (غیاث اللغات) نیست و نابود:
سواران همی گشته بی توش و هال
پیاده زپیلان شده پایمال.
اسدی.
چه کرده ام که مرا پایمال غم کردی
چه اوفتاد که دست جفا برآوردی.
خاقانی.
|| پائین پای. صف نعال:
تارک گردونت اندر پایمال
ابلق ایامت اندر پایگاه.
انوری.
- پایمال کردن، سپردن زیر پای. پاسپر کردن. پی سپر کردن. پی خسته کردن. لگدکوب کردن. له کردن در زیر پای. پامال کردن. توطؤ. توطئه. تکتکه.
بسا نام نیکوی پنجاه سال
که یک کار زشتش کند پایمال.
سعدی.
- امثال:
زور حق را پایمال کند، الحکم لمن غلب. فرمان چیره راست.
فرهنگ معین
لگدکوب شده، از بین رفته، زبون، پست. [خوانش: (ص مف.)]
فرهنگ عمید
پامال
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
پایخست، لگدکوب، لگدمال، تباه، تلف، خراب، کوفته، نابود، هدر
فارسی به انگلیسی
Downtrodden
فرهنگ فارسی هوشیار
لگدکوب، خراب
معادل ابجد
84