معنی پخ

لغت نامه دهخدا

پخ

پخ. [پ ُ] (اِ) بزبان خراسان براز را گویند یعنی سرگین آدمی و غیره... و از لغات ترکی به ثبوت میرسد که لفظ ترکی است. (غیاث اللغات).

پخ. [پ َ] (اِ صوت) پیشت ! لفظی که در ماوراءالنهر بدان گربه را رانند. آوازی که بدان گربه را بیرون کردن خواهند. کلمه ای است که سگ و گربه را بدان رانند. (برهان). چخ:
عدوی جاه ترا بخت چون نهاز شده است
بپای خویش همی آردش سوی مسلخ
کسی که گردن شیران شرزه درشکند
بگربه ٔ تو به بی حرمتی نگوید پخ.
سوزنی.
|| (صوت) لفظی است که در مقام تحسین گویند. بخ ! خوش ! بَه ! رجوع به پخ پخ شود. || (ص) مسحوق. || (در آجر یا خِشت) که نبش ندارد. || (ص) پَخت. مسطح. بی ژرفا. کم ژرف. مقابل گو و گود. || پَهلو. (برهان): چهار پخ یعنی چهارپهلو. (برهان). و بدین معنی در اصطلاح تراش الماس مستعمل است چنانکه گویند: گوشواره ٔ شکوفه ٔ الماس شش پخ.
- پخ زدن، تراشیدن بطرز خاص الماس و دیگر جواهر را.

پخ. [پ ِ] (اِ صوت) پَخ. آوازی که بدان خرگوش و نوع او را رمانند. کلمه ای است که سگ و گربه را بدان برانند. (برهان).
- به او پخ کنند زهره اش می ترکد، یعنی سخت ترسنده است.

پخ. [] (اِ) پالایش آب بود و ره آب را نیز گویند. (اوبهی).

فرهنگ معین

پخ

(پِ) (اِصت.) نوعی صدا برای ترساندن کسی.

(پَ) (ص.) چیز پهن و صاف که لبه آن گرد باشد و تیزی نداشته باشد.

فرهنگ عمید

پخ

آهنگ یا لفظی که با آن حیوانی را رم بدهند،

ویژگی چیزی که لبۀ آن گرد باشد و تیزی نداشته باشد،

حل جدول

پخ

پهن و صاف.

راندن سگ

پلیدی

پهن و صاف

فارسی به انگلیسی

پخ‌

Bevel, Bezel, Cant, Facet, Oblate, Shit

گویش مازندرانی

پخ

فرو رفته و سرپهن، آشغال از جنس برگ و چوب

خنده ی ناگهانی و یک باره، معادل پگ و پگی فارسی، کلمه ای...

فرهنگ فارسی هوشیار

پخ

جسمی که لبه آن گرد است

معادل ابجد

پخ

602

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری