معنی پدرمرده

لغت نامه دهخدا

پدرمرده

پدرمرده. [پ ِ دَ م ُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) یتیم از پدر:
گر از کارداران بود رنج نیز
که خواهند هم از پدرمرده چیز.
فردوسی.
پدرمرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن.
سعدی.
|| بدبخت.


ناسپرده

ناسپرده. [س ِ / س َ پ َ دَ / دِ] (ن مف مرکب) دست نخورده. بکر. که پای کسی بدان نرسیده باشد: مرغزاری ناسپرده. (یادداشت مؤلف).
- ناسپرده جهان، نیازموده. دنیاندیده. کم سال. جوان که روزگاری دراز بر او سپری نشده باشد:
بدو گفت کای یادگار مهان
پسندیده و ناسپرده جهان.
فردوسی.
ز دست یکی ناسپرده جهان
نه گردی نه نام آوری از مهان.
فردوسی.
پدرمرده و ناسپرده جهان
نداند همی آشکار و نهان.
فردوسی.


گاو زادن

گاو زادن. [دَ] (مص مرکب) کنایه از میراث و نفع یافتن. (برهان). کنایه از میراث یافتن و حالتی بهم رسیدن و دولتی بتازگی ظاهر شدن و انتفاع کلی یافتن. (آنندراج):
به هندوستان پیری از خر فتاد
پدرمرده ای را به چین گاو زاد.
نظامی (از آنندراج).
امری عجیب و غریب سانح شدن، لیکن ظاهر آن است که گاو زادن تنها بدین معنی نیست. بلکه به چین گاو زادن (است) چه مشهور است که در چین گاو نمی زاید پس گاو زادن عجیب درآنجاست نه هر جا. (فرهنگ رشیدی).


افشاندن

افشاندن. [اَ دَ] (مص) برافشاندن. افشانیدن. فشاندن. (شرفنامه ٔ منیری). ریختن. (مؤید الفضلاء). ریختن و پاشیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پاشیدن. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی): سواران... جز آن نتوانستند کرد که سلاح می افشاندند و در بیشه ها گریختند. (از تاریخ طبری).
ز بهرام چندین سخن راندند
همی آب مژگان برافشاندند.
فردوسی.
اگرچند بخشی ز گنج سخن
برافشان که دانش نیاید به بُن.
فردوسی.
بوسه ای از دوست ببردم بنرد
نرد برافشاند و دو رخ زرد کرد.
فرخی.
سندس رومی در نارونان پوشانند
خرمن مینا بر بیدبنان افشانند.
منوچهری.
ابرم که در و لؤلؤ بفشانم
زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی).
چون رعد در جهان بود آوازم.
مسعود سعد.
زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی).
از صهیل اسب شهرآشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند
کاروان سبزه تا از قاع صفصف کرد ارم
صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده اند
هندوی میرآخورش دان آن دو صفدر کز غزا
هفت دریارا برزم هفتخوان افشانده اند
سنگ خون گرید بعبرت بر سر آن شیشه گر
کز هوا سنگ عراده ش در دکان افشانده اند.
خاقانی.
آب سخن بر درت افشانده ام
ریگ منم اینکه بجا مانده ام.
نظامی.
پس چرا کارم که اینجا خوف هست
پس چرا افشانم این گندم ز دست.
مولوی.
|| نثار کردن. قربان کردن. (مؤید الفضلاء) (آنندراج):
همه مهتران آفرین خواندند
زبرجد بتاجش برافشاندند.
فردوسی.
بتاجش زبرجد برافشاندند
همی نام کرمان شهش خواندند.
فردوسی.
مردم بلخ بسیار شادی کردند و بسیار درم و دینار و طرایف و هر چیزی برافشاندند. (از تاریخ بیهقی ص 293).
بعشق روی تو گفتم که جان برافشانم
دگر بشرم درافتادم از محقر خویش.
سعدی.
بچه کار آید این بقیه ٔ عمر
که بمعشوق برنیفشانم.
سعدی.
بیا در جلوه ای سرو روان تا جان بیفشانم
بیفشان زلف کافرکیش تا ایمان بیفشانم.
صائب (از آنندراج).
|| لرزانیدن. تکاندن. تکانیدن. نَفْض. پاشیدن. فروریختن با حرکت دادن. فتالیدن. (یادداشت مؤلف). تکان دادن چنانکه تب لرزه بیمار را. (یادداشت مؤلف): حله ها را فرمود تا بکندند و بیفشاندند و در تنگها بست. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
چو دیوانه بطمع بار خرما
چه افشانی همی بی بر چناری.
ناصرخسرو.
بیاموز ازآن کش بیاموخت ایزد
سر از گرد غفلت بدانش بیفشان.
ناصرخسرو.
اگرچه شما ریزیده شوید و این درخت وجود شما افشانده شود. (کتاب المعارف).
پدرمرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن.
سعدی.
بیفشان زلف و صوفی را بپابازی و رقص آور
که از هر رقعه ٔ دلقش هزاران بت بیفشانی.
حافظ.
|| پراکنده نمودن. (از فرهنگ شعوری). پراکنده نمودن. منتشر کردن. متفرق کردن. (ناظم الاطباء):
چو آن نامه بر نامور خواندند
سخنهای نغزش برافشاندند.
فردوسی.
بخوانم سپاه پراکنده را
برافشانم این گنج آگنده را.
فردوسی.
آرایش او برنگ و بوی خوش
افشاندن جعد و شستن غره.
ناصرخسرو.
گروهی فراوان طمع ظن برند
که گندم نیفشانده خرمن برند.
سعدی.
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک افشان
چند و چند از غم ایام جگرخون باشی.
حافظ.
|| حرکت دادن چیزی را بطریق معهود، چون دامن افشاندن و دست افشاندن. (از آنندراج): گفت یا رسول اﷲ (ص) ما ملئکه هنوز پرها نیفشانده ایم بجنگ بنوقریظه. (از قصص الانبیاءص 222). || پاشیدن از سوراخهای ظرف مایعی را بفشار، چنانکه عطر پمپ های تلمبه های کائوچو. (یادداشت مؤلف):
برافشاندم خدوآلود چله در شکاف او
چو پستان مادر اندر کام بچه ٔ خرد در چله.
عسجدی (از یادداشت مؤلف).
|| برتافتن درهم و دینار. فشاندن مخفف آن است. (آنندراج). || گل نم زدن.
- ترکیب ها:
برافشاندن، بیفشاندن، توبره افشاندن، سر افشاندن، مشک افشاندن، عنبر افشاندن، زر افشاندن، عبیر افشاندن، گل افشاندن. (یادداشت مؤلف).
- افشاندن آب، پاشیدن و ریختن آن. رش. (از یادداشتهای مؤلف).
- افشاندن بر، نثار کردن. (یادداشت مؤلف).
- افشاندن جامه، تکاندن. تکانیدن. تکان دادن آن. نفض. (یادداشت مؤلف).
- افشاندن درخت، جنبانیدن و تکانیدن آن تا برگ یا میوه ٔ آن بریزد. (یادداشت مؤلف).
- آب بر روی بیهوش افشاندن، آب بروی او پاشیدن. (یادداشت مؤلف).
- آب مژگان افشاندن، اشک ریختن. رجوع به افشاندن شود.
- از میان افشاندن، از کمر بازکردن. فروریختن از کمر:
سوزن عیسی میانش رشته ٔمریم لبش
رومیان زین رشک زنار از میان افشانده اند.
خاقانی.
- اشک افشاندن، اشک ریختن:
شمع روشن شد چو اشک از دیده ٔ بینا فشاند
خوشه ای برداشت هر کس دانه ای اینجا فشاند.
صائب (از آنندراج).
- باد خاک را بیفشاندن، پراکندن و منتشر کردن باد خاک را. (یادداشت مؤلف).
- آستین افشاندن بر، آستین تکان دادن و حرکت دادن بر. (یادداشت مؤلف):
صبح تا آستین برافشانده ست
دامن عنبر ترافشانده ست.
خاقانی.
- آستین ملال افشاندن، کنایه از ابراز بی میلی و کسالت کردن است:
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که بر من افشانی.
سعدی.
- بدامن افشاندن، دامن دامن نثار کردن. با دامن نثار کردن:
گر غنی زر بدامن افشاند
تا نظر در ثواب او نکنی.
سعدی (گلستان).
- بزر یا تخم یا دانه افشاندن، پراکندن تخم در زمین مهیا روئیدن را: که تا دانه نیفشانی نروید. (یادداشت مؤلف): هرکه علم خواند و عمل نکند بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند. (گلستان).
- بینی افشاندن، بیرون کردن آب بینی به نیروی هوا که بسختی از منخر برآید. افکندن دم به بینی بیرون کردن خلطآن را. نثر. انخاط. انتخاط. انتشار. (یادداشت مؤلف).
- پلپل در چشم افشاندن، کنایه از بیدار ماندن و انتظار داشتن:
زیره آبی دادشان گیتی و ایشان بر امید
ای بسا پلپل که در چشم گمان افشانده اند.
خاقانی.
- جان برافشاندن، جان دادن. نثار کردن آن. (یادداشت مؤلف):
نبودم چو زر جان برافشاندم.
فردوسی.
جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی
سر این دارم اگر طالع آنم باشد.
سعدی.
بجان او که بشکرانه جان برافشانم
اگر بسوی من آری پیامی از بر دوست.
حافظ.
- چله افشاندن، چله بستن. (آنندراج):
بی عقاب تیر هر سو صد شکارافکنده ام
چله از شست هنرچون بر کمان افشانده ام.
سنائی (از آنندراج).
- خاشاک و گرد افشاندن، فروریختن و تکاندن خاشاک:
سر عابدان گفت روزی بمرد
که خاشاک مسجد بیفشان و گرد.
سعدی.
مگر روزگاری هوس راندمی
ز خود گرد محنت بیفشاندمی.
سعدی.
- خاک افشاندن، تکان چیزی تا خاک آن ریخته شود:
فرود آمد و برگرفتش ز خاک
بیفشاند ازو خاک و بستردپاک.
فردوسی.
- خاک از چهره افشاندن، پاک کردن آن از خاک. کنایه از شفقت و مهربانی کردن:
برحمت بکن آبش از دیده پاک
بشفقت بیفشانش از چهره خاک.
سعدی.
- خاک بر کشته افشاندن، خاک بر او ریختن. بخاک سپردن مقتول:
جهانی بر اوآفرین خواندند
همه خاک بر کشته افشاندند.
فردوسی.
- دامن افشاندن بر،تکان دادن و بحرکت درآوردن آن. کنایه از قناعت کردن و رها کردن. (از یادداشت مؤلف):
برافشان دامن از هر خوان که داری
قناعت کن بدین یک نان که داری.
نظامی.
ز کسب جهان دامن افشانده ایم
بقوت یکی روز درمانده ایم.
نظامی.
- دانه افشاندن، بذر و تخم افشاندن:
بزرگی بایدت بخشندگی کن
که دانه تا نیفشانی نروید.
سعدی.
- دریا و یا کان افشاندن، نثار کردن آن دو. کنایه از بسیار بخشنده بودن:
تاج کیوان است نعل اسب آن تاج کیان
کز سخا دست و دلش دریا و کان افشانده اند.
خاقانی.
- دست برافشاندن، بحرکت درآوردن آن. کنایه از ترک کردن و رها کردن:
من از شغل گیتی برافشانده دست
بزنجیر گیتی شده پای بست.
نظامی.
اگر می پذیری زمن هرچه هست
بگو تا برافشانم از جمله دست.
نظامی.
- روان افشاندن، نثار و فدا کردن آن:
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان.
فردوسی.
تا به ارمن رسیده ام بر من
اهل ارمن روان می افشانند.
خاقانی.
- زر برافشاندن، نثار کردن:
ببهرام بر آفرین خواندند
بسی زر و گوهر برافشاندند.
فردوسی.
- زلف افشاندن شب، تیره شدن آن:
چو پیدا شد از آسمان گرد ماه
شب تیره بفشاند زلف سیاه.
فردوسی.
- زیور افشاندن، نثار کردن آن:
نعش در پای چار دختر او
زیور هر سه دختر افشاندست.
خاقانی.
- سر افشاندن، نثار کردن و فدا کردن آن:
دوستان در هوای صحبت یار
زر فشانند و ما سر افشانیم.
سعدی.
- غبار افشاندن، گرد افشاندن:
تاغبار از چتر شاه اختران افشانده اند
فرش سلطانیش در برتر مکان افشانده اند.
خاقانی.
- قرعه افشاندن، ریختن و پراکندن آن:
از پی آن پسر که خواهد بود
قرعه ها سعد اکبر افشانده است.
خاقانی.
- گل افشان کردن، گل ریختن. نثار کردن گل:
بدان تا روانشان درفشان کنند
در ایوان دستان گل افشان کنند.
فردوسی.
- گوز بر گنبد افشاندن، کنایه از برگشتن بخت. نگون بختی.بداقبالی:
یکی نامجوی و دگر شادروز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز.
فردوسی.
- گوهر افشاندن، نثار کردن و ریختن گوهر:
بر آن تخت شاهیش بنشاندند
بسی زر و گوهر برافشاندند.
فردوسی.
بزرگان بر او گوهر افشاندند
که فر بزرگیش می خواندند.
فردوسی.
بفرمود تا نامه برخواندند
بخواننده بر گوهر افشاندند.
فردوسی.
- گیسو افشاندن، پراکنده و متفرق و آویزان کردن.
- نطفه افشاندن، نطفه ریختن:
باز نونو در رحمهای عروسان چمن
نطفه ٔ روحانیان بین کز نهان افشانده اند.
خاقانی.


سایه

سایه.[ی َ / ی ِ] (اِ) پهلوی «سایک « » تاوادیا 165» و «آسیا» «مناس 268»، هندی باستان «چهایا» (سایه)، کردی «سه » و «سی » بلوچی «سایگ » و «سایی »، وخی عاریتی و دخیل «سایه »، سریکلی «سویا»، گیلکی «سایه ». ظل. تاریکی که حاصل میشود از وقوع جسم کثیفی در جلوی نور و ظل. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). ترجمه ٔ ظل و مرادف پرتو. (آنندراج). تُبَّع: فَی ْء؛ سایه ٔ زوال که بعد از گشتن آفتاب باشد. (منتهی الارب):
جهان پاک کردم بفر خدای
بکشور پراکنده سایه همای.
فردوسی.
بخفت اندرآن سایه بوذرجمهر
یکی چادر اندرکشیده بچهر.
فردوسی.
وی را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).
هر کس که بتابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان.
ناصرخسرو.
همه دیدار و هیچ فایده نه
راست چون سایه ٔ سپیدارند.
ناصرخسرو.
خانه تاریک و مرد بی مایه
سایه ای باشد از بر سایه.
سنائی.
صدر تو بپایه تخت جمشید
اسب تو بسایه نقش رستم.
انوری.
چو سایه تیره شود رأی بولهب جایی
که چرخ سایه ٔ اقبال بوتراب انداخت.
ظهیرالدین فاریابی.
نیست جز اشک کسش همزانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند.
خاقانی.
چو بیگانه وامانم از سایه ٔ خود
ولی در دل آشنا میگریزم.
خاقانی.
سایه ٔ کس فر همایی نداشت
صحبت کس بوی وفایی نداشت.
نظامی.
هین ز سایه شخص را میکن طلب
در مسبب رو گذر کن از سبب.
مولوی.
هر که چون سایه گشت گوشه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد.
ابن یمین.
بهر جا کآفتاب آنجا نهد پای
پس ِ دیوار باشد سایه را جای.
وحشی بافقی.
|| مجازاً بمعنی حمایت است. (آنندراج). بمعنی حمایت هم آمده است چنانکه گویند «در سایه ٔ تو» یعنی در حمایت تو. (برهان) (غیاث). یا قصداز محافظت کامل است. (قاموس کتاب مقدس):
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیرسایه ٔ تو
نه ز آتش دهی بحشر جواز.
ابوشکور.
و هر گه که مهتری از ایشان بمیرد همه کهتری که اندر سایه ٔ او باشند خویشتن بکشند. (حدود العالم).
هر آنکس که در سایه ٔ من پناه
نیابد ورا گم شود پایگاه.
فردوسی.
حشمت و سایه ٔاو لشکر او را مدد است
که نبرّد ز پی لشکر او تا محشر.
فرخی.
جمال ملکت ایران و توران
مبارک سایه ٔ ذو الطول و المن.
منوچهری.
در سایه ٔ دین رو که جهان تافته ریگی است
با شمع خردباش که عالم شب تار است.
ناصرخسرو.
تا میوه ٔ جانفزای یابی
در سایه ٔ برگ مرتضایی.
ناصرخسرو.
امر سلطان چو حکم یزدانست
سایه ٔ ایزد از پی آنست.
سنائی.
افسرده چو سایه و نشسته
در سایه ٔ دوکدان مادر.
خاقانی.
خاک توام سایه وار سایه ز من وامَدار
نار نیم برمجوش مار نیم درمرم.
خاقانی.
سرم از سایه ٔ او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راهبر باد.
نظامی.
گذر از دست رقیبان نتوان کرد بکویت
مگر آن وقت که در سایه ٔ زنهار تو باشم.
سعدی (طیبات).
|| بمجاز بمعنی حشمت و وقار و سنگینی و جلال. شخصیت:
دل من شیفته بر سایه و جاه و خطر است
وَاندر این خدمت با سایه و جاه وخطرم.
فرخی.
دایم این حشمت و این سایه همی باد بجای
وَ اندر این خانه همی بادا این دولت و فر.
فرخی.
پردانش و پرخیری و پر فضلی و پرشرم
باسایه و باسنگی و با حلم و وقاری.
فرخی.
کرا شاید کنون پیرایه ٔ تو
کرا یابم بسنگ و سایه ٔ تو.
(ویس و رامین).
تو بد خواه منی نه دایه ٔ من
بخواهی برد آب و سایه ٔ من.
(ویس و رامین).
ببردم خویشتن راآب و سایه
چو گم کردم ز بهر سود مایه.
(ویس و رامین).
ره درمانْش بجوئید و بکوشید در آنک
سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید.
خاقانی.
|| عنایت. توجه:
ای زدوده سایه ٔ تو زآینه ٔ فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم و فرهنگ هنگ.
کسائی.
لشکری را که بود سایه ٔ مسعود بدو
پیش ایشان ز هوا مرغ فروریزد پر.
فرخی.
سایه ٔ حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود.
مولوی.
|| فسق و فجور. (برهان):
خورشید چرخ شیفته بر رویشان ولیک
از راه پشت شیفته بر سایه ٔ منند.
سوزنی.
|| جن را نیز سایه گویند. (برهان) (آنندراج). و سبب این نام این است که هر کس که دیوانه می شده میگفتندی که جن بر او سایه انداخت یعنی در او تصرفی کرد و او را سایه زده می نامیدند یا سایه دار میخواندند یعنی دیو زده و جن زده و گرفته. (آنندراج). دیوزدگی. پری گرفتگی. ام الصبیان. (یادداشت مؤلف). || نام دیوی است. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه). || این کلمه در قدیم بمعنی آرام و سکون می آمده است مقابل شیب که بمعنی جنبش و حرکت بوده است. (یادداشت مؤلف) آسایش:
بگاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرّد کمند رستم زال.
منجیک.
چو زرد از ویسه این گفتار بشنید
عنان باره ٔ شبگون بپیچد
همی رفت و نبودش هیچ آگاه
که ره در پیش او راه است یا چاه
چنان بی سایه شد چونان بی آزرم
بر چشمش جهان تاری شد از شرم
همی تا او سوی مرو آمد از راه
نیاسودی ز اندیشه شهنشاه.
(ویس و رامین).
|| سایه بان: و بر سر آن دکه سایه ها ساختند و درمیان گاه آن گنبدی عظیم بر آوردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 138).
- از سایه شدن کار، از تدبیر بیرون شدن کار. لاعلاج گشتن آن:
غارت دل میکنی شرط وفا نیست این
کار من از سایه شد سایه برافکن ببین.
خاقانی.
|| مقابل روشن در رنگ آمیزی.
(یادداشت مؤلف). || گاهی اوقات قصد از ظلمت غلیظ. || گاهی اوقات محل خنک و خوش است. (از قاموس کتاب مقدس).naps ssalc="thgilhgih" rid="rtl">l50knaps/>) _rb>- _ (از سایه ٔ خود رمیدن (ترسیدن)، سخت انزوا و اعتزال گرفتن:
بعهد جوانی چنان بودمی
که از سایه ٔ خود رمان بودمی.
نزاری قهستانی.
نترسد زو کسی کو را شناسد
که طفل از سایه ٔ خود می هراسد.
شبستری.
- از سایه ٔ خود گریختن، سخت ترسیدن:
سایه ٔ خویش همی بیند و بگریزد از او
گوید این لشکر میر است که آید بقطار.
قاآنی.
- چون سایه در دنبال کسی بودن، در تعقیب کسی بودن. کسی را تعقیب کردن. پیوسته ملازم و مراقب او بودن:
همه شب پریشان از او حال من
همه روز چون سایه دنبال من.
سعدی.
- سایه ٔ رب النعیم، کنایه از خلیفهاﷲ. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه).
- || کنایه از پادشاه. (شرفنامه) (برهان) (آنندراج). السلطان ظل اﷲ. رجوع به سایه ٔ خدا شود.
- سایه ٔ سر، بمجاز بمعنی شوهر است:
دوستی ّ تو و فرزندان تو
مر مرا نور دل و سایه ٔ سر است.
ناصرخسرو.
زن را سایه ٔ سری ضروری است.
- سایه گیر، آنجائی که سایه گرفته باشد: مفروش، سایه گیر از درخت و نحو آن. (منتهی الارب).
- سایه ناک، سایه دار:ظلیل، زمین سایه ناک. (دستور الاخوان). روزی سایه ناک.
- سایه ٔ یزدان،نایب اﷲ. (شرفنامه).
- || خلیفهاﷲ. (شرفنامه). ظل اﷲ:
همایونی و فرخنده چنین بادی همه ساله
ولی در سایه ٔ تو شاد و تو در سایه ٔ یزدان.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 256).
- || پادشاه. (شرفنامه).
- سایه به سایه ٔ کسی رفتن، او را از نزدیک دنبال و تعقیب کردن.
- سایه ٔ خود را از سر کسی برداشتن، حمایت خود را از او دریغ داشتن.
- سایه ٔ شما پاینده، سایه ٔ شما کم نشود. شما زنده بمانید و حمایت شمابر من مستدام باد.
- سایه ٔ کسی بر سر کسی افتادن، مورد عنایت و حمایت و توجه کسی قرار گرفتن:
گرم بر سر افتد ز تو سایه ای
سپهرم بود کمترین پایه ای.
سعدی.
- سایه ٔ کسی را با تیر (شمشیر، خنجر) زدن، کنایه از کمال بغض و عداوت. (آنندراج). سخت با او دشمن بودن چنان که او را نتوان دید:
جرم طغرا چیست یا رب کآن پری چون آفتاب
سایه اش راهر کجا بیند بخنجر میزند.
طغرا (از آنندراج).
میزنی بهر رفیقان سایه ٔ مارا به تیر
این سزای مابلی میرزا بلی آقا بلی.
وحدت (از آنندراج).
گفتم که مهر پیش رخت رنگ رفته است
هر جا که دید سایه ٔ ما را زند به تیر.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- زیر سایه ٔ کسی بودن (قرارگرفتن)، در حمایت و توجه کسی بودن:
اگر باب را سایه رفت از سرش
تو در سایه ٔ خویشتن پرورش.
سعدی.
- سایه بر سر کسی افکندن، عنایت و توجه بکسی کردن:
پدرمرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن.
سعدی (بوستان).
- سایه بر سر کسی انداختن، کسی را حمایت کردن.
- از سایه ٔ خود (کسی) ترسیدن، سخت ترسو بودن. سخت بیم داشتن. از همه چیز ترسیدن: و من آنچه کردم که از سایه ٔ وی بترسیدم و علت ترس از سایه ٔ پدر آن بود که... (تاریخ سیستان).
و میگویند عبدالجبار از سایه ٔ خویش میترسید. (تاریخ بیهقی).
چون سایه شدم ضعیف در محنت
وز سایه ٔ خویشتن هراسانم.
مسعودسعد.
- از سایه به خورشید (آفتاب) نگذاشتن، عمر کردن.زندگی کردن:
از سایه به خورشید گرت هست امان
خورشیدرخی طلب کن وسایه ٔ گل.
حافظ.
- گرانسایه:
چو دریا نگویم گرانسایه ای.
نظامی.
- همسایه:
آتش از خانه ٔ همسایه ٔ درویش مخواه.
سعدی.
بیاموز مردی ز همسایگان
که آخر نیم قحبه ٔ رایگان.
سعدی (بوستان).
نور پاکی تو و عالم سایه
سایه با نور بود همسایه.
جامی.


گاو

گاو. (اِ) ایرانی باستان: گاو، پهلوی: گاو، کردی: گا. افغانی: گوا. اُسِّتی: یگ، قوگ (گاو ماده). بلوچی: گک گکس (گاو، گاو ماده، گاو نر). وخی: گیو، گو. سریکلی: ژَئو.شغنی: ژائو. سنگلچی و منجی. گائو. یغنوبی، گوا. (اساس اشتقاق اللغه ص 888) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). جانوری است از خانواده ٔتهی شاخان از راسته ٔ نشخوارکنندگان، که در آرواره ٔ بالا فاقد دندانهای پیشین است و دندان نیش نیز ندارد. در هر آرواره دارای 6 آسیاست شاخ گاو دائمی است: اجله، گاو بی شاخ، گاو کوهی. (منتهی الارب). ارخی، گاو نرجوان. (منتهی الارب). اَطوم، گاو. عین، گاو وحشی. اعین، گاو دشتی نر. ثور اغصن، گاوی که در دنب او سپیدی باشد. ام ّ خَنور (خِنور)، گاو. بقر؛ گاو نر. بقره؛ گاو ماده. بقره تبعی، ماده گاو گشن خواه. تلوع، سر برآوردن گاو از جای باش خود. ثور؛ گاو نر. ثوره، گاو ماده. جلمد؛ گاو. جوار؛ بانگ گاو. جوارالکنس، گاوان وحشی. خزومه، ماده گاو یا ماده گاو کلانسال خردقامت. جندع،گاو دوساله. خنته؛ گاو کلانسال سطبر. خُنس، گاو. ذب،گاو دشتی. رمّاثه؛ ماده گاو وحشی. رکس، گاوی که در مرکز خرمن بندند. سن، گاو دشتی. سنّم. ماده گاو. شاه؛گاو وحشی و گاو نر وحشی. مشیب، گاو دشتی و گاو جوان. طائف، گاو نر که نزدیک طرف خرمن باشد. طاحن، گاو که در مرکز خرمن بندند وقت کوفتن خرمن. طُغّ طغیا؛ گاو نر. عُنقود؛ گاونر. عجوز. گاونر؛ گاو ماده. عینا؛ گاو ماده ٔ وحشی. عین، گاو ماده ٔ وحشی. عوان، گاو ماده که بعد شکم نخستین بچه آورد. علجوم، گاو نر کهنسال. علهب، گاو وحشی. عوهق، گاو نر سیاه. غضب، گاو نر. غیطله؛ ماده گاو شیردار. (منتهی الارب). فروض، گاو پیر. (تاج المصادر بیهقی). قناه؛ گاو یا گاو کشت. فرضت البقره؛ کلانسال گردید گاو. فارض، گاو پیر. (دهار). قرهب، گاو کلانسال یا گاو کلانسال سطبر و شگرف اندام. لای، گاو نر دشتی. مُهملج، گاوخوار و منقاد. مُعین، گاونر سیاه ما بین پیشانی و گشن گاو که به ترکی بوقا نامندش و گشنی از گاو. نعاج الرمل، گاو. (تاج العروس).ناشظ؛ گاو نر دشتی که از جایی بجایی رود. نِمش، نَمش، خجکهای سپید و سیاه یا نقطه های پوست گاو. نشم، گاو که در آن خجکهای سپید و سیاه باشد. نخه و نُخه؛ گاو کار کشت. هبرج، گاو نر. هادی، گاوی که در مرکز خرمن بندند او را وقت خرمن کوبی. هنبر؛ گاو نر. (منتهی الارب). ابوالذیال، ابومزاحم، ابوذرعه، ابوعجل، ابوفرقد. (المرصع):
ندانستی تو ای خر غمرکیج لاک پالانی (؟)
که با خرسگ برناید سروزن گاوترخانی.
ابوالعباس.
مجلس و مرکب و شمشیر چه داند همی آنک
سر و کارش همه با گاو و زمین است و گراز.
عماره.
تنگ شد عالم بر او از بهر گاو
شور شور اندرفکند و کاو کاو.
رودکی.
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.
رودکی.
یکی آلوده کش باشد که شهری را بیالاید
چو از گاوان یکی باشد که گاوان را کند ریخن.
رودکی.
یکی گاو پرمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن.
فردوسی.
کنون تا بدوشم من از گاو شیر
تو این کار هر کاره آسان مگیر.
فردوسی.
هنرپرور و راد و بخشنده گنج
از این تخمه [ساسانیان] هرگز نبد کس به رنج
نهادند بر دشمنان باژ و ساو
بداندیشگان بارکش همچوگاو.
فردوسی.
همه لشکر طوس بااین سپاه
چو گاو سپید است و موی سیاه.
فردوسی.
همان گاو دوشا به فرمان بری
همان تازی اسب رمنده فری.
فردوسی.
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ گاو درختان او تهی از بار.
فرخی.
گاو لاغر به زاغه اندرکرد
توده ٔ زر به کاغد اندرکرد.
؟ (از لغت فرس اسدی).
نرو ماده گاوان ابر یکدگر
به گشنی کرشمه کن و جلوه گر.
اسدی (گرشاسب نامه).
گاو را دارند باور در خدایی عامیان
نوح را باور ندارند از پی پیغمبری.
سنایی.
گر چو تیغ آفتاب آن تیغ بر کوهی زنی
کوه تا کوهان گاوان زخم را نبود حجاب.
سوزنی.
ترف عدو ترش نشود ز آنکه بخت او
گاوی است نیک شیر ولیکن لگدزن است.
انوری.
گاو را چون خدا ببانگ آرد
عمل دست سامری منگر.
خاقانی.
آن گاو خراس بین همه سال
کو چرخ زند نه وجد و نه حال.
خاقانی.
چو آن گاوی که از وی شیر خیزد
لگد در شیر کوبد تا بریزد.
نظامی.
چو آن گاوی که از وی شیر خیزد
لگد در شیر کوبد تا بریزد.
نظامی.
شنیده ستی که گاوی در علفزار
بیالاید همه گاوان ده را.
سعدی (گلستان).
گاو را رنگ از برون و مرد را
از درون جو رنگ سرخ و زرد را.
مولوی.
گر شود پر شاخ همچون خارپشت
شیر خواهد گاو راناچار کشت.
مولوی.
دشمن شکوه شیر ببیند ز صولتت
گر ز آنکه چشم بسته چو گاو خراس نیست.
ابن یمین.
گاو در ایران باستان. یشت نهم موسوم است به درواسپا و آن را نیز در اوستا گاواش و در فارسی گوش گویند برای رفع اشتباه باید بگوئیم که گوش بمعنی آلت شنوایی در اوستا گئوش میباشد. گئوش یا گئو بمعنی گاو و (گااوش) فرشته ٔ حافظ چارپایان که از آن مشتق شده است بگوش آلت شنوایی مربوط نیست مراد از گوشورو روان نخستین جانور مفید میباشد، کلمه ٔ گاو در اوستا بعلاوه معنی معمولی که امروز در فارسی از آن اراده می شود دارای یک معنی بسیار منبسطی است و به همه ٔ چارپایان مفید اطلاق میگردد. در خود اوستا برای تشخیص به چارپایان خرد مثل میش و بز آنومیه گفته اند و به چارپایان بزرگ مثل شتر و اسب و گاو خر ستؤر (ستور) نام داده اند. هر یک از چارپایان خرد و بزرگ را جداگانه اسمی است بسیار نزدیک به فارسی از آنکه گفتیم کلمه ٔ گاو در اوستا اسم جنس است این معنی از خود کلمه ٔ گوسفند نیز بخوبی برمی آید که امروز برای میش استعمال میکنیم ولی اساساً آن از برای چارپایان خرد وضع شده است از جزء اخیر این کلمه که سفند یا سپند باشد در مقاله امشاسپند صحبت داشتیم و معنی آن مقدس یا پاک و مفید میباشد جزء اولی همان گاو است که دراین جا بهتر شکل اوستایی خود را محفوظ داشته است. وندیداد فرگرد 21 فقره ٔ اول گوید: درود بتو ای گاو مقدس (گئوسپنت) مقصود همان گاو است نه میش بعدها از گئوسپنت چارپایان کوچک اراده کرده اند و بتدریج در فارسی برای میش تخصیص یافته است از برای میش نر در خود اوستا کلمه ٔ مئش و از برای میش ماده مئشی استعمال شده است در لهجه ٔ دری یعنی در زبان مخصوص زرتشتیان ایران هنوز لغت گاو در سر یک رشته از اسامی جانوران دیده می شود از این قبیل است گاومیش و گاو گوزن و گاوگراز و گاو کرگدن و گاو ماهی و این خود دلیل است کلمه ٔ گاو در زبان اوستا هم اسم جنس بوده است ولی بمعنی منبسطتر از کلمه ٔ بوین که در زبان فرانسه اسم کلیه ٔچارپایان از جنس گاو می باشد. پس از دانستن این مقدمه اینک ببینم که چرا گاو بخصوصه این همه مورد توجه گردیده و حتی اسم فرشته ٔ حافظ جانوران مفید از کلمه ٔ گاو مشتق شده است و دلیلش بسیار واضح است برای آنکه در میان چارپایان گاو مفیدتر از همه است هر آن فوایدی که امروز از گاو داریم در قدیم هم داشته اند چون شیر و روغن و پنیر که اساس تغذیه ٔ اقوام قدیم بوده همه از گاو است ناگزیر آن را مورد نوازش و شفقت ساخت، هنوز پارسیان ذبح گاو را ناروا و گوشت آن را بخود ناگوار میدانند چنانکه از خوردن خروسی که سحرگاهان بانگ زند و مردم را از پی ستایش خدای و کار و کوشش میخواند امتناع دارند. گاو نر یا ورزاو که در عمل زراعت وشخم و شیار کردن یاور بسیار گرانبهایی بوده است غالباً در خود گاتها از قربانی گاو در مراسم مذهبی منع و پروراندن آن ها برای زراعت توصیه شده است و بعلاوه از پی گاوزه کمان میساخته اند و پوست آن چرم مثل امروز مورد استعمال داشته است.گردونه و بارکشی نیز با این جانور بوده است. این مسئله نیز از مهریشت فقره ٔ 38 بخوبی برمی آید چه در اینجا از گردونه ای که با ورزاو کشیده می شود صحبت رفته است ممد بر آن فردوسی نیز گوید:
ز گاوان گردونکشان چل هزار
همیراند پیش اندرون شهریار.
نظر به این فواید ابداً شگفت آمیز نیست که گاو در آئین مزدیسنا معزز باشد و از فرشته ٔ نگهبان آن غالباً امداد خواسته شود. در چندین جای گاتها از فرشته ٔ گوشورون یاروان نخستین ستور که برای حفاظت چارپایان نیک گماشته شده یاد گردیده است. در سایر قسمتهای اوستا نیز به کالبد و روان این فرشته درود فرستاده میشود نگهبانی روز چهاردهم ماه با این فرشته است و به گوش روز موسوم است، به قول ابوریحان بیرونی گوش روز در دی ماه جشنی است موسوم به سیرسور در این روزسیر و شراب خورند و از برای دفع شر شیاطین سبزیهای مخصوصی با گوشت پزند در فرهنگها نیز جشن سیرسور ضبط است. فرشته نگهبان چارپایان گهی گوش خوانده میشود و گهی درواسپا، بی شک از این دو کلمه یک فرشته اراده شده است در دو سی روزه کوچک و بزرگ فقره ٔ 14 نیز این هر دو لغت با هم ذکر گردیده است، کلمه درواسپا مرکب است از دو جزء درو و اَسپ معنی جزء اخیر معلوم است جزء اول در اوستا دروَ و در فرس دُور وُوَ بمعنی عاقبت و صحت و تندرستی میباشد همین کلمه است که امروز در فارسی دُرست گوئیم بنابراین درواسپا یعنی درست دارنده ٔ اسپ بی شک در اینجا هم از کلمه ٔ اسب اسم جنس اراده گردیده و از آن مطلق ستوران مقصود میباشد و در آغاز یشت نهم نیز درواسپا سالم نگهدارنده ٔ چارپایان خرد وبزرگ نامیده شده است از آنکه اسب هم برای تعیین اسم فرشته ٔ موکل چارپایان تخصیص یافته برای این است که اسب پس از گاو مفیدترین ستور است بخصوصه در نزد ایرانیان دلیر و رزم آزما که از برای نبرد و چنگ بغایت محتاج آن بوده اند و بعلاوه اسب و گردونه هر دو علامت شرافت بوده است بسا از اسامی خاص ایرانیان قدیم مثل لهراسب و گشتاسب و جاماسب و گرشاسب و یوروشسب و هجتسب وغیره با کلمه ٔ اسب ترکیب یافته است در هر جایی که درواسپا ذکر شده آن را به دارنده ٔ اسبهای زین شده و گردونهای تندرو و چرخهای خروشنده متصف کرده اند دلیران و ناموران در نماز و ستایش از او اسبهای قوی پیکر و سالم استغاثه میکنند حتی اسب خورشید که ذکرش گذشت ازاو است در گوش یا درواسپ یشت هفت تن از نامداران از فرشته ٔ مذکور برای غلبه کردن به هماوردان خویش یا برای موفق شدن به امری بدو نماز برده یاری درخواست میکنند: نخست هوشنگ پیشدادی، دوم جمشید، سوم فریدون، چهارم هوم، پنجم خسرو، ششم زرتشت، هفتم کی گشتاسب این نامداران همانهایی هستند که در آبان یشت از اردویسور ناهید تمنای رستگاری نمودند و هریک را شرح دادیم و بعد هم آن ها را بهمین ترتیبی که در گوش یشت ملاحظه میکنیم در ارت یشت هم خواهیم دید مگر آنکه در آبان یشت از هوم اسمی برده نشده است ولی در طی مقاله ٔ افراسیاب صفحه ٔ 210 از او صحبت داشتیم. (یشتهای پورداود ج 1 ازصص 372- 375).
- آهن گاو. به گاوآهن رجوع شود.
- بخت گاو یا گاو بخت، بلندبخت. خوش اقبال.
- برزه گاو. ورزاو.
- پای در میان داشتن گاو، کنایه از دخالت کردن نادان است:
انوری آخر نمیدانی چه میگویی خموش
گاو پای اندر میان دارد مران خر در خلاب.
انوری
- پیکرگاو، قوی هیکل، تنومند، بلندبالا.
- جفت گاو. به گاو جفت رجوع شود.
- رخت بر گاو نهادن، رفتن:
شد چو شیر خدای حرزنویس
رخت بر گاو برنهدابلیس.
سنائی.
چرخ بیند چو بازوی چیرش
رخت بر گاو برنهد شیرش.
سنائی.
رجوع به گاو در خرمن کردن شود.
- ریش گاو. به گاوریش رجوع شود.
- زین بر گاو بستن، رحلت کردن. بشدن. نظیر رخت بر گاو نهادن. و لباده بر گاو نهادن. و رخت بر خر نهادن.
- سپرگاو، گاو سپرین، سپر او همچون گاو است.
- شترگاو، غژگاو، نره گاو.
- گاو از خرمن بیرون کردن، رفع مزاحمت کردن:
ای دل بهوای ارمن ار من باشم
خالی نکنم ز دل حزن زن باشم
ای چرخ اگر بحیله بیرون نکنم
گاو تو از آن خرمن، خر من باشم.
طغرل سلجوقی.
- گاو بر زین نهادن،رحلت کردن:
شب ماه خرمن میکند ای روز زین بر گاو نه
بنگر که راه کهکشان از سنبله پرکاه شد.
سوزنی.
نظیر لباده بر گاو نهادن.
- گاو بی شاخ و دم، نهایت نادان.
- گاو بی ذنب، گاو بی شاخ و دم، نهایت نادان. شخص به غایت احمق و جاهل:
چون زو حذرت کردن باید همی نخست
دجال را ببین بحق ای گاو بی ذنب.
ناصرخسرو.
رجوع به همین شود.
- گاو پیشانی سفید، سخت مشهور، آنکه همه کس و در همه جا او را شناسند.
- گاو در خرمن کسی یا چیزی کردن، افکندن، راندن، ایجاد مزاحمت برای... کردن. اشکال تراشی کردن...:
بیهده خر در خلاب قصه ٔ من رانده ای
کافرم گر نفکنم گاو هجا در خرمنت.
انوری.
گاو را چون دشمن من میکند
جمله را در خرمن من میکند.
عطار.
هر خری در خرمنش میکرد گاو
کشته را هرگز سگان ندهند داو.
عطار.
خوبکاران او چو کشت کنند
گاو در خرمن بهشت کنند.
اوحدی.
- گاو شیرده کسی بودن. رجوع به گاو دوشا شود.
- گاو کردن زمین، شخم زدن و شیار کردن زمین را: شدیار؛ زمین گاو کرده. در لغت فرس اسدی چ اقبال ص 155 این لغت را کارکرده ضبط نموده است. (از لغت فرس اسدی).
- گاو نر دوشیدن، کاری بیهوده کردن:
آنانکه به کار عقل درمیکوشند
هیهات که جمله گاو نر میدوشند.
خیام.
- گاو نه من شیر، کنایه از کسی که نیکی های کرده ٔ خویش را به بدی ختم کند. آنکه احسان خود را در آخر با ایذایی تباه کند.
- گاو و خر را به یک چوب راندن، همه را به یک چشم نگاه کردن.
- امثال:
گاو از خواربار دور: (امثال و حکم دهخدا)، اشاره است بدین بیت:
من خود عزیز بار نیم خوار بارگیر
آخر نه گاو به بود از خواربار دور.
صدرالشریعه برهان الاسلام.
رجوع به گاو از کفه دور شود.
گاو از کفه دور. کفه، خوشه های گندم و جو است که در خرمن بار اول کوفته نشده باشد. مولوی میفرماید:
قصه گفت آن شاه را و فلسفه
تا برآمد عشر خرمن از کفه.
نظیر؛ دست خرکوتاه.
گاو باشد دلیل سال فراخ.
سنائی.
تعبیر رویای گاو فراخی سال است.
گاو به چرم اندر بودن، پایان کار آشکار نبودن:
هنوز از بدی تا چه آیدت پیش
به چرم اندر است این زمان گاومیش.
فردوسی.
کنون گاو ما را به چرم اندر است
که پاداش و بادافره دیگر است.
فردوسی.
به چرم اندر است گاو اسفندیار
ندانم چه پیش آورد روزگار.
فردوسی.
ز جنگ آشتی بیگمان بهتر است
نگه کن که گاوت به چرم اندر است.
فردوسی.
سپهدار توران از آن بدتر است
کنون گاوبیشه به چرم اندر است.
فردوسی.
هنوزم گاو به چرم اندر است. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
نظیر: روزی در این جنهالمأوی مقر و مثوی سازیم تا این درشت و نرم از پوست و چرم چگونه بیرون آید. (مقامات حمیدی). رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
گاو بکش، گنجشک هزارش یک من است:
گرت پیه باید بکش گاو دیه
که گنجشک را در شکم نیست پیه.
مرحوم ادیب.
ماالذباب و مامرقته. پیه اندر شکم بنجشک نباشد اندر شکم گاو گرد آید. (یعقوب بن لیث از تاریخ سیستان).
گوشت را از بغل گاو برند.
گاو حاج میرزا آقاسی، کسی را که بی خبر و سرزده به همه جا وارد میشود، به این گاو تشبیه کنند. رجوع به گوساله ٔ حاجی میرزا آقاسی شود.
گاو خوش علف، آنکه هیچ خوردنی را مکروه ندارد. که هر چه سد جوع کند خورد و در خوبی و لذیذی آن نظر و اصراری نورزد:
هرچه بر سفره ز خوان تو نهند
هرچه در کام و دهان تو نهند
بخوری خواه گزر خواه صفی (؟)
گاو و خر نیست بدین خوش علفی.
جامی.
گاو طوس. در قدیم مثلی سایر بوده است و از آن بلاهت مردم طوس را میخواسته اند و مشهور است که وقتی هارون الرشید بدانجا رسید مردم طوس گفتند مکه را بشهر ما فرست تا زیارت او کنیم. ابن هبادشاعر در هجو خواجه نظام الملک طوسی اشاره به همین مثل کرده میگوید: فالدهر کالدولاب لیس یدور الابالبقر. ووقتی یکی از وزرا به گمان عدم التفات خواجه چند طاقیه صوف اختلاس کرده بوده نظام الملک در مخاطبه ٔ او اشاره بمثل گاو طوس کرده گوید:
از سربنه این نخوت کاووسی را
بگذار بجبرئیل طاوسی را
اکنون همه صوفیان فردوسی را
بازآر و دگر گاو مخوان طوسی را - انتهی.
و در شرح حال خواجه نصیرالدین طوسی آمده است: که او در مدت بیست سال کتابی تصنیف کرد در مدح اهل بیت پیغمبر صلوات اﷲ علیه پس آن کتاب به بغداد برد که بنظر خلیفه ٔ عباسی رساند زمانی رسید که خلیفه با ابن حاجب در میان شط بغداد بتفرج و تماشا اشتغال داشتند محقق طوسی کتاب را نزد خلیفه گذاشت خلیفه آن را به ابن حاجب داد چون نظر ابن ناصبی بمدایح آل اطهار پیغمبر صلوات اﷲ علیهم افتاد آن کتاب را به آب انداخت و گفت اعجبنی تلمه. یعنی خوش آمد مرا از بالا آمدن آب در وقتی که این کتاب را به آب انداختم پس از آنکه از آب بیرون آمدند محقق طوسی را طلبیدند ابن حاجب گفت آخوند اهل کجایی گفت از اهل طوسم. ابن حاجب گفت شاخ تو کجاست. خواجه گفت شاخ من در طوس است میروم و آن را می آورم خواجه با نهایت ملال خاطر روی به دیار خویش نهاد. چون هلاکو خلیفه را کشت خواجه کس فرستاد ابن حاجب را حاضر ساختند و نزد سلطان و خواجه بردند در پیش روی ایشان بایستادخواجه به ابن حاجب خطاب کرد که من با تو گفته بودم که من از گاوان طوسم و شاخ خود را می آورم اکنون شاخ من این پادشاه است. (نقل به اختصار از قصص العلماء از امثال و حکم دهخدا). و ظاهراً این قصه اساسی ندارد.
گاو علی دوستی. رجوع به گاو حاج میرزا آقاسی شود.
گاو که پیر شد گوساله اش عزیر میشود.
گاو لوزینه چه داند؛ چون، خر چه داند قیمت نقل و نبات.
گاوش زائیده است، بخت بدو رو آورده:
به هندوستان پیری از خر فتاد
پدرمرده ای را به چین گاوزاد.
نظامی.
و امروز این تعبیر بمعنی توجه خرج یا ضرری متداول است.
گاوش نلیسیده است. (هنوز... تجربه ندارد):
رفته است خریهاش ز حد گوساله
چندی بگذار تا بلیسد گاوش.
ظهوری.
نظیر سیلی روزگار نخورده.
گاومان دو گوساله زائیده است.
رجوع به گاوش زائیده شود.
گاومان زائیده. رجوع به گاوش زائیده است شود.
گاوم است و آبم است نوبت آسیابم است، نظیر گاوم میزاید آبم می آید زنم هم دردش است. رجوع به آبم است و گابم است شود.
گاو نر را هزار جریب بتخمش. یا (بگندش)، مردی زورمند است.
گاو که به لیسه نرود نمک نخورد. (لیسه جایی است که بر آن نمک نهند لیسیدن دواب را).
|| صراحی و ظرفی را گویند که بصورت گاو سازند. (برهان):
آن لعل لعاب از دهن گاو فرو ریز
تا مرغ صراحی کندت نغزنوایی.
خاقانی.
|| مسافت سه گروه زمین را نیز گفته اند و هر گروهی سه هزار گز و بعضی گویند چهار هزار گز است پس گاوی نه هزار گز و بقول بعضی دوازده هزار گز راه باشد. (برهان). || (ص) مجازاً سخت نادان و بسیارخوار و احمق و خر میباشد:
که گوساله هر چند مه گاوتر.
اسدی.
زو گاوتر ندیدم و نشنیدم آدمی
در دولتش عجب غلطی کرده روزگار.
فخرالدین اسعد گرگانی.
|| (اِ) در لغت نامه ٔ اسدی یکبار در کلمه ٔ چغان و بار دیگر در کلمه ٔ فوب بیت ذیل را شاهد آورده است، اگر تصحیفی در کلمه نشده باشد ظاهراً گاو بمعنی گوه و گه آمده است:
همی فوب کردند گاوان مر او را
که گاو چغانی بریش چغانی.
خطیری.
|| در نوعی بازی سنگ بزرگ تر: گاو گوساله یا فنگلی ؟ در گلپایگان این بازی را گاو گوساله پنیر گویند. || پهلوان گرد و مبارز و دلیر و به این معنی به حذف الف هم هست. (برهان). گو:
بیامد بمیدان یکی گاوگور
که افزون بد او را ز صد گاو زور.
؟ (از لغت نامه ٔ اسدی).
|| مهتر. محتشم. بزرگ:
کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بوند و گاوان.
دقیقی (از فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی).
|| نام برجی است در آسمان که شبیه به گاو کرده اند. (آنندراج) (انجمن آرا):
چو خورشید برزد سر از پشت گاو
برآمد ز هامون خروش چکاو.
فردوسی.
جهانی بشاهی سراسرمراست
سر گاو تا برج ماهی مراست.
فردوسی.
ز گاو و کژدم و خرچنگ و ماهی
نیاید کار کردن زین نکوتر.
ناصرخسرو.
نهاد بزرگ ونوای چکاو
ز ایوان برآمد به خرچنگ و گاو.
(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
گاوی است در آسمان و نامش پروین
یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
چشم خردت گشای ای اهل یقین
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین.
(منسوب به خیام).
رجوع به گاو پروین شود.
|| کنایه از زن است. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی مؤلف). || گاهی مراد گاوی است که در اساطیر زمین بر پشت او است و او بر پشت ماهی و ماهی بر آب:
ز زخم سمش گاو ماهی ستوه
بجستن چو برق و به هیکل چو کوه.
فردوسی.
گاو ز ماهی فروجهد گه رزمت
گر تو زمین را ز نوک نیزه بخاری.
فرخی.
آنچه ببخشیداگر، گنج نهادی زمین
گشتی تا پشت گاو کنده بروئین کنند.
سوزنی.
عقاب خویش را در پویه پر داد
ز نعلش گاو و ماهی را خبر داد.
نظامی.
مجلسی درباره ٔ آیه ٔ: له ما فی السموات و ما فی الارض و ما بینهما و ماتحت الثری، (قرآن 6/20). گوید: فان قیل الثری هو السطح الاخر من العالم فلایکون تحته شی ٔ فکیف یکون اﷲ مالک له، قلنا، الثری هوالتراب فیحتمل ان یکون تحته شی ٔ و هو اما الثور و الحوت او الصخره، اوالبحر، اوالهوا، علی اختلاف الروایات. (بحار الانوار کتاب المساء و العالم فصل ما فی تحت الارض).
- گاوان آذربایجان،: اولا لشکر آل مرتضی که باشند شیر مردان فلیسان باشند... نه مشتی... اموی طبع مروانی رنگ... چون قماربازان در کنده و... مشبهیان اصفهان و گاوان آذربایجان. (النقص ص 475).


خر

خر. [خ َ] (اِ) حیوانی است که آنرا بعربی حمار اهلی گویند. اگر کسی را عقرب گزیده باشد، باید که به آواز بلند بگوش خر بگوید که مرا عقرب گزیده است و واژگونه بر او سوار شود تا درد زایل گردد و همان جای خر بدرد آید که عقرب آن کس را گزیده است و اگر پوست پیشانی خر را بر کودکی بندند که می ترسد، دیگر نترسد و اگر مصروع با خود نگاه دارد شفا یابد. (از برهان قاطع). حیوانی چارپا کوچکتر از اسب که گوشهای دراز دارد. (از ناظم الاطباء). حمار؛ درازگوش. (از جهانگیری) (ازرشیدی) (از لسان العجم). الاغ. خر از گروه پستانداران سم داریست که سم آنها بی شکافست. دست و پای این حیوان نسبتاً باریک و بلند و سم آن کوچک می باشد موی خر معمولاً خاکستریست و خط پشت این حیوان با باند دیگری متقاطع میشود و در روی شانه های وی چلیپایی تشکیل می دهد. گوشهای خر دراز و دم آن باریک است و بسر آن یک دسته مو قرار دارد. زانوان این حیوان غالباً دارای باندی رنگی باریک و مخطط است، ولی با این همه رنگ خرها مختلف می باشد. هر خر را چون اسب دوازده دندان آسیا وشش دندان پیشین و دو انیاب بهر فک است. درازی قد این حیوان بر حسب آب و هوا و نژاد فرق می کند و اندازه ٔآن از بین دو گوش تا ابتدای دم معمولاً 1/40 متر تا 1/45 متر و بلندی آن در قسمتهای مختلف بدن بین 1/35 تا 1/108 متر است. سر خر بزرگ و پهن و گرده ٔ آن پایین تر و در امتداد خطی راست تا ترک می باشد. سینه ٔ این حیوان جمع و کوچک است و همین امر موجب میشود که دو دست خر بگاه راه رفتن یکی بر دیگری سبقت گیرد. قسمت برجسته و خاردار مهره های ستون فقرات خر خیلی بزرگ و بر اثر آن، پشت خر تیز می باشد. طول عمر این حیوان بین سی تا چهل سال است، ولی سن متوسط آن از 15 تا 18 سال تجاوز نمی کند. دوره ٔ خردی خر معمولاً سه تا چهار سال و دندانهای آن بسیار شبیه بدندانهای اسب و یکی از وسائل تشخیص سن آن می باشد. دوره ٔ بارداری خر ماده 364 روز است و پس از این مدت، خر ماده کره خری بوجود می آورد. از آمیزش خرنر و مادیان قاطر و از اختلاط بسیارنادر خر ماده و اسب نوعی حیوان بوجود می آید که آنرابفرنگی باردو (Bardot) می گویند. صدای خر را عرعر و از آن اسب را شیهه می نامند. به احتمال اقرب بیقین خروحشی نوبه اصل خرهای اهلی و اهلی کردن خر ظاهراً پیش از اهلی کردن اسب بوده است. ابتداء خر در جنوب غربی آسیا و مصر اهلی شد چه ما در آثار قدیم مصریان شکلهایی از خر می بینیم. بهر حال نوع خر پس از آنکه در جنوب غربی آسیا و مصر اهلی شد، بیونان و از آنجا ایتالیا و اسپانیا رفت و بعد کشورهای شمالی اروپا آنرا بکار بردند و از طریق اسپانیا راه آمریکا در پیش گرفت. این حیوان بر اثر درازی پشت و مقاومت و قناعت و سلامتی خود بارهای سنگین حمل می کند و از آن استفادات بسیار شده است. خر ماده گرچه از حیث قدرت ضعیف تر از خر نر است، ولی چون قاطر کار میکند و بر اثر شیر و کره (بچه) خود نفعی سرشار بصاحبان خود می رساند شیر خر ماده از حیث کیفیت بسیار شبیه بشیر زن آدمی است. دوره ٔ بلوغ و کاربری خر مدت زیادی از عمر او را می گیرد و آن نسبت بدوره ٔ بچگی این حیوان تا حدی می باشد. یونانیان و ایرانیان از خر درلشکرکشیها و راه پیماییهای نظامی استفاده بسیار می کردند. مصریها چون شکل «تیفون » - خداوند شر- را بشکل خر می دیدند، از خر تنفر داشتند. ولی بجز این مورد استثنائی خر همواره در نزد ملل شرق محبوب و صاحب ارج و قیمت بوده است. در کتاب مقدس از خر بارها صحبت رفته و فک یک خر موجب آن زورآزمایی های شمشون در جنگ فلسطینی ها شده است. خر ماده بالام سر از راه رائض خود کشید و براه خود رفت و مسیح سوار بر خر ماده کره دار فاتحانه به اورشلیم پا گذارد.رومی ها در تربیت خر کوشا بودند و یک سناتور رومی دوهزار فرانک را در مقابل قیمت یک خر داد:
چو پیش آرند کردارت بمحشر
فرومانی چو خر در بین شلکا.
رودکی.
ساده دل کودکا مترس اکنون
نزدیک آسیب خر فکانه کند.
ابوالعباس.
ندانی ای بعقل اندر خر کنجد بنادانی
که با نرشیر برناید سترون گاو ترخانی.
غضایری.
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خراست و کلیدان بی تزه
لبیبی.
ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخران
وین عجب نیست که تازند سوی ژاژ، خران.
عسجدی.
در وقت... خری زین کردند و برنشستم و براندم، البته که ندانستم که کجا می روم. (تاریخ بیهقی).
پند چه دهی و چه گویی سخن حکمت و علم
این خران را که چو خر یکسره از پند کرند.
ناصرخسرو.
هست مامات اسب و بابا خر
تو مشو تر چو خوانمت استر.
سنایی.
خر اگر در عراق دزدیدند
پس تو را چون به یزد و ری دیدند.
سنایی.
که فرمایدت کآشنای خسان شو
که گوید که هرّای زر بر خر افکن.
خاقانی.
مر ترا می گوید آن خر خوش شنو
گر نه ای خر این چنین تنها مرو.
مولوی.
مسکین خر اگرچه بی تمیز است
چون بار همی برد عزیز است.
سعدی.
گفتا خر خود بگیر رفتی
اینک خر گمشده که گفتی.
امیرحسینی سادات.
- از خر افتادن، کنایه از مردن. از عالم رفتن. (برهان قاطع):
بهندوستان پیری از خر فتاد
پدرمرده ای را بچین گاوزاد.
نظامی (از آنندراج).
- || کنایه از بی وقر شدن. (از آنندراج).
- از خر فکندن، کنایه از فریفتن:
دمدمه ٔ ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر چند.
مولوی.
- بار بر خر نهادن، رفتن. (یادداشت بخط مؤلف):
بگوش اندر همی گویدت گیتی بار بر خر نه
تو گوش دل نهادستی بدستان نهاوندی.
ناصرخسرو.
- بر خر خود سوار شدن، کنایه از رسیدن بمقام است.
- بر خر خود نشانیدن کسی را، او را بپایگاه پست اولین او بازگردانیدن:
یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند.
حافظ.
- پل خربگیری، محل امتحان.جایی که از آن گریختن میسر نباشد.
چو خر در خلاب ماندن، واماندن:
از هیبت توفتنه چو بر جسته بر کمر
وز صورت تو خصم چو خر مانده در خلاب.
کمال الدین اسماعیل.
- چو خر در گل خفتن، واماندن:
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت.
مولوی.
- چو خر در گل فروماندن. رجوع به چو خر در گل ماندن شود:
چو مهر نامه بگشاد و فروخواند
چو پی کرده خر اندر گل فروماند.
(ویس و رامین).
- چو خر در گل ماندن:
بدیناری چو خر در گل بمانند
ور الحمدی بخواهی صد بخوانند.
سعدی (گلستان).
- چو خر در وحل ماندن،واماندن:
سمند سخن تا بجایی براند
که قاضی چو خر در وحل بازماند.
سعدی (بوستان).
- چو خر دریخ ماندن، واماندن:
بس کساکاندر گهر و اندر هنر دعوی کند
همچو خر در یخ بماند چون گه برهان بود.
فرخی.
- خر خود را از پل گذراندن، با عدم اعتنا و اعتداد بخواهش و نفع دیگران بسودیا غرض خویش رسیدن. (از امثال و حکم دهخدا).
- خر دادن و خیار ستدن، چون گولان گرانی را به ارزانی بدل دادن:
مال دادی بباد چون تو همی
گل بگوهر خری و خربخیار.
سنائی.
بس خفتی کنون سر برکن از خواب
خری خیره مده بستان خیاری.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
- خر در خلاب راندن:
دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی
نرانده ایمی گستاخ وار خر بخلاب.
سوزنی.
انوری آخر نمیدانی چه می گویی خموش
گاو پای اندرمیان دارد مران خر در خلاب.
انوری.
گو بعم زاد از کجا برخاستت آخر بگو
همچنین بی موجبی این دشمنی ها با منت
بیهده خر در خلاب قصه ٔ من رانده ای
کافرم گر نفکنم گاو هجا در خرمنت.
انوری (از امثال و حکم دهخدا).
- خر عیسی، زاهد خلوت نشین. (از ناظم الاطباء).
- خر کریم را نعل کردن، رشوه دادن. (از امثال و حکم دهخدا).
- خر نر، خر نرینه. مقابل ماچه خر. کنایه از آدم کم عقل قوی جثه.
- سرخر، مزاحم. یار ناموافق با دیگران.
- سرخر شدن، مزاحم شدن. موافق با امری نشدن.
- کله خر، مزاحم. آنکه وجودش زاید می نماید.
- محشر خر، کنایه از شلوغی و درهم برهمی عظیم.
- نره خر، فحشی است که به آدمی قوی جثه و بی فکری دهند.
- امثال:
آمدن خر لنگ و بار کردن قافله، درباره ٔ کسی می گویند که بمقصد نرسیده مقصد از او دور میشود، کسی که همواره در پس است.
از اسب فرودآمد و بر خر نشست. (از جامع التمثیل)، تنزل کرد. از دعوی نابجای ویش بازآمد.
از خر بگو، در وقت سؤال از حال دشمن و بدخواه.
از خر شیطان پیاده شو،از این کار خطرناک دست بکش.
از خر شیطان فرودآی، رجوع به از خر شیطان پیاده شو، شود.
از خر می پرسند چهارشنبه کی است، اگر مسأله ای از جاهلی سؤال کنند، این قول را آرند.
اگر برای هر خری بخواهند آخور بندند بایستی از اینجا تا کناره گرد آخور بست، هر کسی قابل احترام نیست.
اگر خر نمی بود قاضی نمی شد. (از میرعبدالحق)، مثلی دشمن گونه برای تخطئه ٔ قضات.
چه خرم بگل مانده است که...؛ این را در جایی گویند که بکسی اجبار انجام عملی کنند، او در جواب گوید: چه خرم بگل مانده است که....
حلوا نخورد چو جو بیابد خر.
ناصرخسرو.
خر آخر خود را گم نمی کند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر آسیاست، راه خود را می داند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر است و یک کیله جو؛ در وقتی که وضع بد مالی کس بهبود نیابد.
خرآمیزی که تا سبزی بروید:
مثال من چنان آمد که گوید
خرآمیزی که تا سبزی بروید.
(ویس و رامین).
خران را کسی در عروسی نخواند
مگر وقت آن کآب و هیزم نماند.
نظامی.
خر ارجل ز اطلس بپوشد خر است
نه منعم بمال از کسی بهتر است.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
خر از کفه دور:
بارها گفته ام خر از کفه دور
خر بقایی مکن بگرد آخر [کذا].
انوری.
نظیر: دست خر کوتاه. (از امثال و حکم دهخدا).
خر از گاو فرق نمی کند، در نهایت نادانی است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر از لگد خر رنجه نمی شود، هر دو از پس هم بر می آیند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر از یکسو بز از یکسو. (از امثال و حکم دهخدا).
خر اندر وحل ماند و بار اوفتاد
مرا با تو دشوار کار اوفتاد.
ادیب نیشابوری (امثال و حکم دهخدا).
خر باربر به که شیر مردم در.
سعدی.
نظیر:
مسکین خر اگرچه بی تمیز است
چون بار همی برد عزیز است.
سعدی (امثال و حکم دهخدا).
خر ببازار ری فراوان است
باخبر باش تا تنه نخوری.
نشاطی خان (از امثال و حکم دهخدا).
خر به بوسه و پیغام آب نمی خورد، اینجا سختی و زور بکار است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر بخراسان بردن، نظیر: زیره بکرمان بردن است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر بخر بیند آب بگندش آید. رجوع شود به آلوچه بالو.... (از امثال و حکم دهخدا).
خر بخیار دادن. رجوع به خر دادن شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر بر آن آدمی شرف دارد
که چو خر دیده بر علف دارد.
نظامی (از امثال و حکم دهخدا).
خر بر آن آدمی شرف دارد
که دل مردمان بیازارد.
سعدی.
خر براه جو بمیرد شهید است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر برهنه را پالان نتوان گرفت. رجوع به ازبرهنه پوستین... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خربسفارش آب نمی خورد، باید در کارها خود اقدام کرد و با سفارش به این و آن گفتن کار پیش نمی رود.
خر بود خادمی ولی کاهل
که بکار اندرون بود منبل.
سنائی.
تعبیر و گزاره ٔ رؤیای خر خادم کاهل باشد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر بیار و باقلی بار کن:
باقالا بار کردنت هوس است
پیش کن خر که کار زین سپس است.
دهخدا.
نظیر: خر بیار و معرکه بار کن. (از امثال و حکم دهخدا).
خر بیار و معرکه بار کن. نظیر: خر بیار و باقلی بار کن.... (از امثال و حکم دهخدا).
خر بی یال و دم، مردی نهایت احمق. (از امثال و حکم دهخدا).
خر پایش یک بار بچاله می رود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر پیر وافسار رنگین. (از امثال و حکم دهخدا).
خر پیشکشی دندانش را نمی شمارند، بمقدار تحفه و هدیه نگاه می کنند.
خر پیشین خر پسین را پل بود، از عَثرت یا غرق خر پیشین خر پسین عبرت گیرد:
قیاسی گیر از اینجا آن و این را
خر پیشینه پل باشد پسین را.
ناصرخسرو.
رفتند بجمله یارکانت
ببسیج تو راه را هلاهین
زیرا که پل است خر پسین را
درراه سفر خر نخستین.
؟
خرت ار نیست گو شعیر مباش.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
خرت بسته به، گرچه دزد آشناست. (از امثال و حکم دهخدا).
خر تب می کند، بالاپوشی ستبر و گنده و فصل گرم است. (از امثال و حکم دهخدا).
خرت را بران، به استهزا یا توبیخ بسرزنش و عیب جویی دیگران محلی منه و نفع و یا لذت خود را حاصل کن. (از امثال و حکم دهخدا).
خر تو خر است، بی نظمی و هرج و مرجی تمام است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر چه داند بهای قند و نبات، نظیر: خر چه داند قیمت نقل و نبات. (از امثال و حکم دهخدا).
خر چه داند قیمت نقل و نبات، نظیر: شبه فروش چه داند بهای در ثمین را، قیمت زعفران چه داند خر، گاو لوزینه چه داند، لایق هر خر نباشد زعفران، لوزینه به گاو دادن از کون خریست، بر بهیمه چه سنبل چه سنبله: لاتطرح درافی اقدام الکلاب:
جگرفروش چه میداند
قدر و بهای لعل درخشان را.
قاآنی (از امثال و حکم دهخدا).
خرچی خبر در ده چه خبر، بمزاح ای سخن چین خبر نو چه داری. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خالو را شناخت، بموضوع پی برد، بمطلب راه یافت. از جامع التمثیل. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خالی یرقه می رود. از شاهد صادق. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خرابی میرساند گوش گاو را می بُرند، نظیر: خر خرابی می کند از چشم گاو می بینند.
گنه کرد در بلخ آهنگری
بششتر زدند گردن مسگری.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
خر خرابی می کند از چشم گاو می بینند، نظیر: خر خرابی می رساند گوش گاو را می برند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خسته خداوند ناراضی. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خفته جو نمی خورد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خواجه خرمن خواجه. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خو بیند که غرقه شد پالانگر
گویند گرفت یار تو یار دگر
از رشک همی گویند ای جان پدر
جانا تو بگفتگوی ایشان منگر...
فرخی.
مصراع چهارم این رباعی در نسخه هایی که در دسترس بود «خر درفکند غرقه چو شد پالانگر» ضبط شده است و تصحیح قیاسی نیز چندان دلپسند نیست، ولی بر حسب ظنی قوی مصراع مزبور باید چیزی باشد شبیه به این حدس، سلمان ساوجی گوید:
نمایند هر شب خران را بخواب
که پالانگران را ببرده ست آب.
(از امثال و حکم دهخدا).
خر خود را سوارند، کنایه از اینکه به فکر خودند.
خر داده و زر داد و سر هم داده.
(نفثه المصدور زیدری از امثال و حکم دهخدا).
خر داغ می کنند کبابی در کار نیست و در معنی مثلی، طمعی بی جا است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر دجال ظهور کرده است، ازدحام و جنجالی عظیم است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر دیزه است، مرگ خود را خواهد برای زیان صاحبش.
خر را باخور می خورد مرده را با گور.
خر را با نمد داغ می کند، نهایت اهل مکر و حیله است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر را بزدن اسب نتوان کرد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر را جایی می بندند که صاحب خر راضی باشد، بر خلاف میل صاحب غرض و نفع ارتکاب عملی ناسزاوار باشد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر را چو تب گرفت بمیرد باتفاق
(ای هجو من ترا چو تب تیز محرقه).
سوزنی (از امثال و حکم دهخدا).
خر را در فلان کوی گم کرده است:
من و معشوق و می و رود و سر کوی سرود
بسر کوی سرود است مرا گم شده خر.
فرخی (ازامثال و حکم دهخدا).
خر را سرباز میکشد جوان را ماشأاللّ̍ه، با تحسین و آفرین ابلهان را بکارهای صعب وامی دارند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر را که به عروسی می برندبرای آبکشی است. رجوع به «خرکی را به عروسی خواندند» شود.
خر را گم کرده پی نعلش می گردد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر رفت و رسن برد. تمثل:
نبرد دل مرا همی فرمان
دل چو خر شد ز دست برد رسن.
فرخی.
ما سروپای یکی چنبروار
خر ما خسته و بگسسته رسن.
سنائی.
و از عاشقی پرهیز کن که خردمندان از عاشقی پرهیز توانند کردن از آنکه ممکن نگردد که به یک دیدار کسی بر کسی عاشق شود؛ نخست چشم بیند، آنگاه دل بپسندد و چون دل را پسند اوفتاد و طبع بدو مایل گشت، آنگاه دل متقاضی دیدار دوم باشد. اگر تو شهوت خویش را در امر دل کنی و دل را متابع شهوت گردانی باز تدبیر آن کنی که یک بار دیگر او را بنگری. چون دیدار دو بار شود میل طبع نیز بدو مضاعف شود و هوای دل غالب تر گردد، پس قصددیدار سیم کنی چون بار سیم دیدی و در حدیث آمدی و سخن گفتی و جواب شنیدی. مصراع:
خر رفت و رسن برد بیا تا بینی.
پس از آن اگر خواهی که خویشتن را نگاه داری نتوانی که کار از دست تو گذشته باشد. (از قابوسنامه). رجوع به منگر اندر بتان... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خررنگ کن است، منسوجی بی ارز است لیکن رنگی خوش و چشم فریب دارد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر رو بطویله تند میرود، هر کس رو به آسایش دارد. هر کسی برای آسایش خود تلاش می کند. (ازامثال و حکم دهخدا).
خر سوار خمره شده، کودکان را گاهی از روی مهر بر دوش گیرند و چون مردی بزرگ بر دوش دیگری سوار شود، بمزاح و استهزاء این جمله را بدو گویند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر سواری را حساب نمی کند، گویند: ملانصرالدین را ده خر بود. روزی بر یکی از آنها سوار شد و خران خویش را شمردن گرفت، چون مرکوب را بحساب نمی آورد شمار نه برآمد. سپس پیاده شده شمار کرد، شمار درست و تمام بود. چندین بار در سواری و پیادگی عمل تکرار یافت. عاقبت پیاده شد و گفت: سواری به گم شدن یک خر. (از امثال و حکم دهخدا).
خرسواری عیب، از خر زمین خوردن دو عیب، ارتکابی نابجا بود و اینک ناتمام گذاشتن آن نیز بر ضعف و ناتوانی دلیل کند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر سیاه خر سیاه است، چون غالباً بینندگان تمییز نیک از بد نکنند خریدن نوع اعلای چیزی ضرور نیست و با آنچه که تنها در رنگ وشکل شبیه به آن باشد، اکتفاء توان کرد. (از امثال وحکم دهخدا).
خر سی شاهی پالان دوهزار. رجوع به آفتابه خرج لحیم است شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خرش از پل گذشت، چون کارش بیاری من یا دیگری به انجام رسید، اکنون بیاری دهندگان وقعی و مکانتی ننهد. (از امثال و حکم دهخدا).
- خرش افتادن، کسی را پیشامدی ناگوار روی دادن:
واکنون کافتاد خرت مردوار
چون ننهی بر خر خود بار خویش.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
- خرش به گل ماندن یا افتادن، واماندن. ناتوان شدن:
آنجا که براق عزم رانده
افتاده خر مسیح در گل.
سلمان ساوجی (از امثال و حکم دهخدا).
شکر کن تانایدت از بد بتر
ورنه مانی ناگهان در گل چو خر.
مولوی.
- خرش در گل افتادن. رجوع به خرش بگل افتادن شود.
- خرش در گل ماندن. رجوع به خرش بگل ماندن شود.
خرش کن افسار بیار سرش کن،با تملق و مزاح گویی حاجت خویش را از او توان برآورد. (از امثال و حکم دهخدا).
خرش کن و بارش کن. رجوع به خرش کن افسار بیار سرش کن شود.
خر عیسی به آسمان نرود؛ تنهابا بستگی و انتساب به بزرگی بزرگ نتوان شد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر عیسی گرش بمکه برند
چون بیاید هنوز خر باشد.
(از امثال و حکم دهخدا).
خرک سیاه بر در است، گویند روزی امیر خلف السجزی بشکار رفته بود و بر شکل ترکان کلاه کج نهاده و سلاح بربسته، ناگاه از حشم جدا شد. مردی را دید دراعه بسته و بر خری سیاه نشسته، امیر بر وی سلام کرد. آن مرد جواب داد. امیر پرسید: از کجایی ؟ گفت: از بلخ، گفت: کجا می روی ؟ گفت: به سیستان به نزد امیر خلف که شنیده ام که او مردی کریم است و من مردی شاعرم و نام من معروفی است. شعری گفته ام چون در بارگاه او برخوانم از انعام او نصیب یابم. گفت: آن قصیده برخوان تا بشنوم. چون برخواند، گفت: بدین شعر چه طمع می داری ؟ گفت: هزار دینار. گفت: اگر ندهد؟ گفت: پانصد دینار. گفت: اگر ندهد؟ گفت: صد دینار. گفت: اگر ندهد؟ گفت: آنگاه تخلص شعر بنام خرک سیاه خود کنم. امیر بخندید و برفت چون بسیستان آمد، معروفی بخدمت او آمد و شعر ادا کرد. امیر را بدید و بشناخت، اما هیچ نگفت و چون قصیده تمام بخواند، امیر پرسید که از این قصیده چه طمع داری ازمن ؟ گفت: هزار دینار. گفت: بسیار باشد، گفت: پانصد دینار. امیر همچنین مدافعت می کرد تا بصد برسید. امیرگفت: بسیار باشد، گفت: یا امیر خرک سیاه بر در است.امیر خلف بخندید و او را انعامی نیکو بداد و این گفته مثل شد که خرک سیاه بر در است. (از حاشیه ٔ نسخه ٔ خطی احیاء العلوم از امثال و حکم دهخدا).
خر که جو دید کاه نمی خورد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر که یک دفعه پایش بچاله رفت دیگر از آن راه نمی رود. (از امثال و حکم دهخدا).
خرکی بار کرده است، بیش از حدخورده و از آن روی سنگین شده و بتعجب افتاده است. (از امثال و حکم دهخدا).
خرکی را بعروسی خواندند
خر بخندید و شد از قهقهه سست
گفت من رقص ندانم بسزا
مطربی نیز ندانم بدرست
بهر حمالی خوانند مرا
کآب نیکو کشم و هیزم چست.
خاقانی.
نظیر:
خران را کسی در عروسی نخواند
مگر وقت آن کآب و هیزم نماند.
نظامی.
خر را که به عروسی می برند برای خوشی نیست برای آبکشی است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر گایم و نر گایم و آنگاه چنین
(... ویحک که ترا بارخدا اینهمه خر کرد).
قاآنی (از امثال وحکم دهخدا).
خرکچی روز جمعه ازکوه سنگ می آورد؛ ضعفا و زیردستان را هیچگاه آسایش نیست. (از امثال و حکم دهخدا).
خر گنگ بهتر از گویا. (اگر خری دم از این معجزه زند که مراست دمش ببند که...) خاقانی (از امثال و حکم دهخدا).
خر ما از کرّگی دم نداشت، از بیم زیانی بزرگتر از دعوی خسارت پیشین گذشتم. (از امثال و حکم دهخدا):
خر مانده کز ریش نالان بود
چه سود ار ز دیباش پالان بود.
(چو کاهل بود ناقه در خاستن
چه باید بخد خالش آراستن).
امیرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
خرم (یا) خرش بگل نمانده است، من مجبور با این کار نیستم. (از امثال و حکم دهخدا).
خرم تویی گاوم تویی گوسفندم تویی، گویند: حسینقلی خان بختیاری را ظل السلطان پسر ناصرالدین شاه حکمران اصفهان بمهمانی بشهر آورد. و بسیار تجلیل می کرد. روزی که حکمران و میهمان با جمعی از شهر در تالار حکومتی نشسته بودند، لری سرو پا برهنه وارد شده و سلام گفت: خان سر برداشت و خشمگین گفت: برای چه بشهر آمده ای ؟ گفت: آمده ام ترا زیارت کنم. خان گفت: احمق ! خر و گاو و گوسفند خود را رها کردن و چندین فرسخ پیاده بدیدن من آمدن چه ضرورت دارد؟ گفت: ای خان... (از امثال و حکم دهخدا).
خر مرد و خبر ماند:
زآن هر دو خر لاشه یکی گم شد ناگاه
آمد خبر مرگش خر مرد و خبر ماند.
سوزنی (از امثال و حکم دهخدا).
خر ملانصرالدین ایام هفته کار می کرد و روز جمعه می رفت به سنگ کشی، کنایه از عدم آسایش ضعیفانست.
خرم میزی که تا سبزی برآید. تمثل:
گذاره شدت عمر و تو چون ستوران
جهان را بر امیدها می گذاری
بهاران بر امید میوه ٔ خزانی
زمستان بر امید سبزه بهاری.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
خر میان ده است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر ناخنکی صاحب سلیقه می شود؛ «از ناخنک زدن، از خوردنیهای دکان بی ادای قیمت اندکی بدهان گذاشتن و ناخنکی عامل آن ». و از «سلیقه » به گزینی اراده کنند و مراد اولی مثل آنکه چون خری از دکان تره بارفروشی چیزی ربودن خواهد غالباً سبزی یا میوه ٔ گرانبهاتررا رباید و در نظایر مورد مستعمل است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر نبینند و بپالان برزنند.
مولوی.
رجوع به از هر طرف که رنجه شوی... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر نداری چه ترسی از خرگیر.
سنائی.
رجوع به آسوده کسی... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر نیستم خر بینم، در جواب کسی گفته اند که گوید: خر هستی.
خر نیستم که چشمم به آب و علف باشد. رجوع به خر بر آن آدمی... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر نمی خورد؛ کنایه از بدی و فساد چیزیست خاصه میوه.
خر و اسب را که هر یکی بندنداگر همبو نشوند همخو شوند یا اگر همرنگ نشوند همخو شوند. رجوع به آلوچو بالو... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر وامانده معطل یک چشه است، از معطل منتظر و مترصد اراده کنند و چشه کلمه ای است که چاروداران خران را به آن از رفتن و حرکت بازدارند. (ازامثال و حکم دهخدا).
خر و گاو را بیک چوب میراند؛ رعایت مقام ها و مرتب ها را نمی کند:
نه هر خر را بچوبی راند باید
نه هر کس را بنامی خواند شاید.
(ویس و رامین).
بار گوناگونست بر پشت خران
هین بیک چوپ این خران را تو مران.
مولوی (از امثال و حکم دهخدا).
خر و گاو را می زنند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر همان خر است پالانش دیگر است یا پالانش عوض شده، بمزاح لباس نو پوشیده است. بنابه استهزاء صاحب مقام و مرتبتی بلند شده است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر هم خیلی زور دارد. تمثل:
لولا العقول لکان ادنی ضیغم
ادنی الی شرف من الانسان.
(از امثال و حکم دهخدا).
خریت بهره ٔ خداداد است، مثلی عامیانه است که برای نسبت دادن حمق به کسی غالباً بمزاح گفته شده است. (از امثال و حکم دهخدا).
خریت نه تنها علف خوردنست، مثلی است که برای حمق و بلاهت دیگری زنند.
خری را که تیمار خربنده گشت
سه جو در شکم به که سی من به پشت.
امیرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
خری زاد و خری زید و خری مرد؛ در تمام عمر نادان و ابله بود. (از امثال و حکم دهخدا).
خریست که با هم امامزاده ساختیم. رجوع به امام زاده ای است که با هم ساختیم شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر یک بار پاپش بچاله می رود. رجوع به هر کسی انگشت خود... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خری کو شصت من برگیرد آسان
ز شصت وپنج من نبود هراسان.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
خری که از خری واماند یال و دمش را باید برید؛ بمزاح گویند: من از تو عقب نمانم، با تو برآیم. (از امثال و حکم دهخدا).
خری که ببام بردی فرود باید آورد. رجوع به کسی که خری را بالا برد... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خری که چغندر نخورد چه مصرفش. (از امثال و حکم دهخدا).
دست خر کوتاه، چون بخواهند کس بیقدری را از کاری بازدارند این را گویند.
زبان خر راخرکچی میفهد.
زبان خر را خلج می داند.
سر خر و دندان سگ، چون «السن بالسن » این دست راست بریده بجهت دست راست آن دیگری.
قربان خودم که خر ندارم
از کاه و جُوَش خبر ندارم.
نظیر: هرکه بامش بیش برفش بیشتر.
قیمت زعفران چه داند خر، نظیر:
خر چه داند قیمت نقل و نبات.
بر این بر یکی داستان زد کسی
کجا بهره بودش ز دانش بسی، که....
که خر شد که خواهد ز گاوان سرو
بیک بار گم کرد گوش از دو سو.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
لایق هر خر نباشد زعفران، نظیر:
لایق هر خر نباشد گوش خر.
مولوی.
مانند خر در گل فکندن:
وگرچه آتشم در دل فکندی
مرا مانند خر در گل فکندی.
(ویس و رامین).
مثل خر؛ در مورد ابلهان بکار رود.
مثل خر آسیا؛ راه خود را بلد است. رجوع به «خر آسیاست...» شود.
مغز خر خورده، در مورد ابلهان بکار رود.
مگر خر می خرید؛ کنایه از ارزان خریست.
مگر خر می فروشم، در جواب کسی می آید که تقاضای ارزان کردن قیمت چیزی کند.
مثل خر زخمی، کنایه از بدبختی و ناراحتی است.
وضع طوری است که خر صاحبش را نمی شناسد؛ کنایه از شلوغی بسیار است. هرکه خر را بالا برد یا خر بربام برد فرود نیز تواند آورد؛ درباره ٔ کسی گفته میشود که کاری را انجام داده و از او خواهند که تدارک کار انجام شده کند. او چنین گوید: هرکه خری ندارد غمی ندارد. رجوع به قربان خودم که خر ندارم شود. همیشه خر خرما نمی افکند؛ همیشه کارها موافق میل جریان نمی یابد.
|| گل تیره و چسبنده ٔ ته حوض و جوی می باشد و به این معنی با تشدید ثانی یعنی خرّ هم گفته اند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری) (شرفنامه ٔ منیری). رجوع به خرّ در این لغت نامه شود:
دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نپیچد زین آب گند و لوره و خر.
عنصری.
|| خرک طنبور و عود و قیجک و امثال آنرا نیز گویند و آن چوبکی باشد که در زیر تارهای سازهای مذکور گذارند. (از برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء):
دانی چرا خروشد ابریشم رباب
از بهر آنکه دائم همکاسه ٔ خر است.
کافی نجاری.
گاو عنبر برهنه تن پیوست
خر بربط بریشمین افسار.
خاقانی.
|| شخص بی عقل و احمق و نادان. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری):
عالم شهر همین خواهد لیکن بزبان
بنگوید چو من خویله دیوانه ٔ خر.
فرخی.
مثل من بود بدین اندر
مثل زوفرین و از هر خر.
عنصری.
چون کنند از نام من پرهیز خران چون خدای
در مبارک ذکر خود گفتست نام بولهب.
ناصرخسرو.
شتر را چو شور و طرب در سراست
اگر آدمی رو نباشد خر است.
(بوستان).
دین بدنیافروشان خرند یوسف را فروشند تا چه خرند. سعدی.
- خر گرفتن، کسی را احمق فرض کردن. (از ناظم الاطباء).
- خر گیر آوردن. رجوع به خر گرفتن شود. (از ناظم الاطباء).
|| لای شراب. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). || مزید مؤخر برای بیان مبالغت، چون: فرخاش خر، پرخاش خر بمعنی پرخاشگر. (از فردوسی). || هر چیزی که در بدی و زشتی و ناهمواری و بزرگی و ناتراشیدگی بنهایت رسیده باشد، همچو: خرآس، خرامرود، خربط، خرپشته، خربیواز، خرتوت، خرچال، خرچنگ، خرسنگ، خرگاه، خرمگس، خرموش، خرمهره: خرنای، خر دشتی. (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). || بزرگی. درشت. (یادداشت بخط مؤلف). || کم ارزترین سوی قاب در قاب بازی:
با بخت تو بد خواه شتالنگ غرض باخت
لیکن به نقیص غرضش اسب خر آمد.
سیف اسفرنگ.
- خر آوردن، بدبخت شدن. (یادداشت بخط مؤلف).
|| (نف مرخم) خرنده. کسی که می خرد. رجوع به مصدر خریدن در این لغت نامه شود. از این کلمه است ترکیبات زیر: عتیقه خر، الماس خر، خانه خر، پارچه خر و امثال آن و حتی کلمه ٔ مرکب «بزخر» نیزدر اصل از آن بوده است. هر یک از این ترکیبات علیحده در لغت نامه می آید.

فارسی به انگلیسی

فرهنگ عمید

پدرمرده

کسی که پدرش مرده باشد، یتیم: پدرمرده را سایه بر سر فکن / غبارش بیفشان و خارش بکن (سعدی۱: ۸۰)،


یتیم

کودکی که پدرش مرده باشد، کودک پدرمرده،
(صفت) مفرد و یکتا از هر چیز،
(اسم) [قدیمی] دزد، راهزن،

حل جدول

گویش مازندرانی

پیربمرد

پدرمرده – نوعی نفرین

مترادف و متضاد زبان فارسی

یتیم

بی‌پدر، پدرمرده، بی‌مانند، بی‌نظیر

معادل ابجد

پدرمرده

455

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری