معنی پرسیدن
لغت نامه دهخدا
پرسیدن. [پ ُ دَ] (مص) بپرسیدن. سؤال کردن. سؤال. مسأله. استفهام. پرسش کردن:
بپرسید پرسیدنی چون پلنگ
دژم روی و آنگه بدو داد چنگ.
فردوسی.
کنون هرچه دانم بپرسم بداد
تو پاسخ گذار آنچه آیدت یاد.
فردوسی.
بدو گفت شاپور کای ماهروی
سخن هرچه پرسم همه راست گوی.
فردوسی.
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار.
فردوسی.
بپرسی و گوئی بدان جشنگاه
نخواهی همی کرد کس را نگاه.
فردوسی.
بپرسید ازو شاه و گفتا خدای
ترا دین به داد و پاکیزه رای.
فردوسی.
بزال آنگهی گفت تا صد نژاد
بپرسی ندارد کسی این بیاد.
فردوسی.
بپرسید از او فرخ اسفندیار
که پاسخ چه دادت گو نامدار.
فردوسی.
یکی مرد بخرد بپرسید و گفت
که صندوق را چیست اندر نهفت.
فردوسی.
نگه کن که این کار فرخ بود
ز بخت آنچه پرسی تو پاسخ بود.
فردوسی.
بپرسید از او فرخ اسفندیار
که چونست شاهنشه نامدار.
فردوسی.
از اخترشناسان بپرسید شاه
که ایدر یکی ساختم جایگاه.
فردوسی.
چنین گفت کاین را بگیرید زود
بپرسید زو تا که راهش نمود.
فردوسی.
یکی چاره ٔ راه دیدار جوی
چه پرسی تو بر باره و من بکوی.
فردوسی.
فرستاده را خواند و پرسید چست
ازو کرد یکسر سخنها درست.
فردوسی.
ببالین نهاد آن گرامی بهی
بدان تا بپرسد ز هر دو رهی.
فردوسی.
بپرسید مر هر یکی را ز شاه
ز تابنده خورشید و رخشنده ماه.
فردوسی.
پس از گیو گودرز پرسید شاه
که رستم کجا ماند و چون بود راه.
فردوسی.
چو آمد دل هر دو از نو بجای
بپرسید از ایشان گو پاکرای.
فردوسی.
آن معتمد چیزی درگوش امیر بگفت... و امیر خرّم گشت... گمان بردیم سخت بزرگ خبریست و روی پرسیدن نبود. (تاریخ بیهقی). آن دو تن را دریافتم و پرسیدم که امیر آن سجده چرا کرد. (تاریخ بیهقی). دمنه پرسید چگونه بود آن. (کلیله ودمنه). شیر از نزدیکان خود پرسید که کیست. (کلیله ودمنه). بر این سیاقت و ترتیب پرسیدن گرفت. (کلیله ودمنه).
همچنان کآن خواجه را مهمان رسید
خواجه از ایام سالش پرّسید.
مولوی.
کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی.
باباافضل.
- امثال:
دانا هم داند و هم پرسد نادان نه داند و نه پرسد.
- پرسیدن از چیزی یا کسی، استعلام از آن. استطلاع. استخبار. استفسار. پژوهش کردن با سخن. تحقیق کردن. جویا شدن. خبر گرفتن. آگاهی خواستن:
بپرسید ازآن زرد پرده سرای
درفشی درخشان به پیشش بپای.
فردوسی.
که چندان سرافرازی و دستگاه
بزرگی و اورند و فرّ و کلاه
کز آن بیشتر نشنوی در جهان
وگر چند پرسی ز کارآگهان...
فردوسی.
فرود آمد از تخت و بردش نماز
بپرسیدش از رنج راه دراز.
فردوسی.
سبک مرد بهرام را پیش خواند
وز آن نامدارانش برترنشاند
بپرسیدش از لشکر و پهلوان
وز آن نامداران و فرخ گوان.
فردوسی.
برفتند از آن بیشه هر دو براه
بپرسید خسرو ز کاووس شاه.
فردوسی.
هر آنکس که رفتی بدرگاه شاه
بشایسته کاری و گر دادخواه
شدندی برش استواران اوی
بپرسیدن از کارداران اوی
که داده ست ازیشان و بگرفت چیز
وزیشان که خسبد به تیمار نیز.
فردوسی.
ز اسب اندرآمد گرفتش ببر
بپرسیدش از خسرو تاجور.
فردوسی.
بپرسیدی از من نشان قباد
تو این نام رااز که داری بیاد.
فردوسی.
بپرسیدش ازراه و از کار شاه
ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه.
فردوسی.
چنین رنج و سختی بسی دیده ام
که روزی ز شادی نپرسیده ام.
فردوسی.
از آزادگان هر که دیدی براه
بپرسیدی از نامدار سپاه.
فردوسی.
هرآنکس که او را بدیدی براه
بپرسیدی او را ز توران سپاه.
فردوسی.
هم آنگه ازو بازپرس این سخن
بگو تا بگوید ز سر تا به بن.
فردوسی.
بپرسید گشتاسب از هفتخوان
که بر نامداران سراسر بخوان.
فردوسی.
بپرسیدش از رنج راه دراز
ز گردان و از رستم سرفراز.
فردوسی.
ز کار سیاوش بپرسید شاه
از آن شهر وز کشور و تاج و گاه.
فردوسی.
سپهبد فرود آمد اندر زمان
ز لشکر بپرسید و از پهلوان.
فردوسی.
بپرسید ازو پهلوان از نژاد
بر او یک بیک سروبن کرد یاد.
فردوسی.
گرفتش جهان پهلوان در کنار
بپرسیدش از گردش روزگار.
فردوسی.
بپرسیدازو شهریار جهان
ز آگاهی نیک و بد در نهان.
فردوسی.
ز بیژن بپرسید و نالید زار
که چون بود کارت به بد روزگار.
فردوسی.
امیر... بسیار پرسیدی از آنجایها و روستاها. (تاریخ بیهقی). چگونگی حال قائد منجوق ازو بازپرسیدم. (تاریخ بیهقی). چون به تخت ملک رسید [سلطان ابراهیم] از بوحنیفه پرسید و شعر خواست. (تاریخ بیهقی). || احوال گرفتن. احوال پرسی کردن. پژوهش از حال کردن. پژوهش حال کردن. پژوهش حال و سلامت کسی کردن. پژوهیدن از حال کسی. جویای حال شدن. از سلامت حال کسی آگهی خواستن. تحقیق از سلامت و بیماری و خوبی و بدی حال کردن. تحفّی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی): از دیهها سه تن به وی گرویده بودند... هر سه بیامدند تا وی را [ایوب را] بپرسند. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی).
بیک انگشت بپرسید مراگفتی دوست
غالیه دارد شوریده بما سوره ٔ سیم.
معروفی.
چو زی هم رسیدند آن انجمن
بپرسیدشان پهلوان تن به تن.
فردوسی.
بر رستم آمد پر از رنگ وبوی
بپرسید و بنشست نزدیک اوی.
فردوسی.
بپرسید بهرام و بنواختش
بر تخت پیروز بنشاختش.
فردوسی.
چو موبد بیامد بهنگام بار
بپرسیدن نامور شهریار
شهنشاه چون دید بنواختش
بنزدیکی تخت بنشاختش.
فردوسی.
چو خاقان بیامد بنزدیک تخت
مر او را شهنشاه بنواخت سخت
بپرسید و بنشاختش پیش خویش
غمی شد ز جان بداندیش خویش.
فردوسی.
ز پشت سمندش بیازید دست
بپرسیدن مرد یزدان پرست.
فردوسی.
بپرسید کسری و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان.
فردوسی.
فراوان بپرسید و بنواختش
یکی مایه ورجایگه ساختش.
فردوسی.
سکندر بپرسید و بنواختش
بر تخت نزدیک بنشاختش.
فردوسی.
بپرسید بسیار و بنواختش
هم آنگه بر پیلتن تاختش.
فردوسی.
بپرسید بسیار و بنواختش
بخوبی بر تخت بنشاختش.
فردوسی.
بپرسش فراوان و با او بگوی
که ما سوی ایران نکردیم روی.
فردوسی.
شهنشه بپرسید و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان.
فردوسی.
وزان پس بپرسید و بنواختش
یکی نامور جایگه ساختش.
فردوسی.
گرفتش ببر شهریار زمین
ز شادی بر او برگرفت آفرین
از ایران بپرسید وز تخت شاه
ز گودرز وز رستم کینه خواه.
فردوسی.
ورا دید قیدافه بنواختش
بپرسید بسیار و بنشاختش.
فردوسی.
ز رستم بپرسید و بنواختش
بر آن تخت فیروزه بنشاختش.
فردوسی.
فرستاده آمد ز نزدیک شاه
بنزد سیاوش یکی نیکخواه
که پرسد تو را نامور شهریار
همی گوید ای مهتر نامدار...
فردوسی.
بپرسید و بگرفتش اندر کنار
ز فرزند و از گردش روزگار.
فردوسی.
بپرسید بهرام یل را زدور
همی جست هنگامه ٔ رزم، سور.
فردوسی.
ز رستم بپرسید خندان دو لب
تو گفتی که با او بهم بود شب.
فردوسی.
بدو گفت قیصر فرخ زاد را
نپرسی نداری به دل داد را.
فردوسی.
چنانست دادش که ایمن بناز
بخسبد همی کبک در چنگ باز
شود در یکی روزه ده بار بیش
به پرسیدن گرگ آهو و میش.
اسدی.
نشاندش بر اورنگ و پرسید چند
بخرسندیش داد هرگونه پند.
اسدی.
چو آمد بنزدیک بنشاختش
بپرسید و بسیار بنواختش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ز یعقوب دلخسته پرسید باز
یکی نغز پرسیدن دلنواز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
در این بود یعقوب فرخنده رای
که آمد بر او جبرئیل از خدای
بپرسید و پس گفت این حکم اوست
ترا اندرین صبر کردن نکوست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
استر... دررمید و لگد زد و ساقش بشکست مهدی غمناک شد و بپرسیدنش رفت بخانه ٔ او. (مجمل التواریخ والقصص). ابوعلی را استقبال کرد و در کنارش گرفت و با او بر یکی نهالی پیش تخت بنشست و بزرگیها پیوست و نیکو پرسید. (چهارمقاله). من گفتم خادم شیخ ابوسعید آمده است و تبرک شیخ ابوسعید آورده است کلاهی و مقداری شکر و خلالی چند. معشوق از شیخ پرسید. (اسرارالتوحید).
سحرگه میان بست و در باز کرد
همان لطف و پرسیدن آغاز کرد.
سعدی.
مرد از محاورت او بجان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان بپرسیدن آمدندش. (گلستان). پادشاه هیچ خشم ظاهر نکرد و خوش و نیکو پرسید. (رشیدی از جامعالتواریخ).
- پرسیدن بیمار، عیادت کردن او: و هر که بزندان اندر بیمار بودی بپرسیدی [یوسف]. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی). از این پس علی بن موسی الرضا بطوس نالان گشت اندکی و مأمون بپرسیدنش رفت. (مجمل التواریخ والقصص). گفتند صحبت با که داریم گفت آنکه چون بیمار شوی ترا بازپرسد. (تذکرهالاولیاء عطار).
|| مؤاخذه. مؤاخذه کردن. گرفتن بر:
سخن گرچه اندک بود در نهان
بپرسد زمن کردگار جهان.
فردوسی.
گر او را بدرند شیران نر
ز خونش نپرسد ز ما دادگر.
فردوسی.
چو پرسد ز من کردگار جهان
بگویم بدو آشکار و نهان.
فردوسی.
ز چیزی که پرسد مرا کردگار
همانا نپیچم بروز شمار.
فردوسی.
ز داد و ز بیداد شهر و سپاه
بپرسد خداوند خورشید و ماه.
فردوسی.
ولیکن تو از آن ترسی که چون گیتی ترا گردد
شمار گیتی از تو بازخواهد داور سبحان
دگر زان بشکهی گوئی بجائی از سپاه من
کسی را بد رسد بی شک مرا ایزد بپرسد زان.
فرخی.
اگر در این باب جهدی نرود جدّ فرمائیم که ایزد عزّ ذکره ما را از این بپرسد. (تاریخ بیهقی). || تجسس کردن. جستن:
در کینه ٔ او کینه گزاران جهان را
آنجا که همی سود بپرسند زیان باد.
فرخی.
|| توسعاً، سلام. جواب سلام:
جواب داد سلام مرا بگوشه ٔ ریش
چگونه ریشی مانند یک دو دسته حشیش
مرا به ریش همی پرسد ای مسلمانان
هزاربار بخوان من آمده بی ریش.
انوری.
|| اجازه خواستن. دستوری طلبیدن:
مرا شصت و پنج و ورا سی و هفت
نپرسید از این پیر و تنها برفت.
فردوسی.
و رجوع به پرسیدن شود.
فرهنگ معین
خبر گرفتن، پ رسش کردن، احوالپرسی، عیادت، بازخواست. [خوانش: (پُ دَ) [په.] (مص م.)]
فرهنگ عمید
پرسش کردن، سؤال کردن،
(مصدر لازم) [قدیمی] جویا شدن از حال کسی، خبر گرفتن،
حل جدول
استفهام
فارسی به انگلیسی
Ask, Put, Query, Question
فارسی به ترکی
sormak
فارسی به عربی
اسال، سوال، استفهام
فرهنگ فارسی هوشیار
(مصدر) (پرسید پرسد خواهد پرسید بپرس پرسنده پرسا پرسان پرسیده پرسش پرسه) پرسش کردن سوال کردن استفهام، پژوهش کردن از حال کسی احوالپرسی کردن احوال پرسیدن جویای حال شدن از سلامت حال کسی آگاهی خواستن تفقد کردن تفقد، دستوری طلبیدن اجازه خواستن، عیادت کردن عیادت. -5 باز خواست مواخذه گرفتن بر. -6 جواب سلام دادن. یا از خر پرسیدن که شنبه کی است. یا پرسیدن از چیزی یا کسی. پژوهش کردن آگاهی خواستن جویاشدن استعلام استخبار تحقیق کردن یا مپرس خ که مپرس خ نظیر: که مگو دیگر نگو. یا نگو نپرس.
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Abfrage (f), Anzweifeln, Befragen, Frage (f), Fragen, Problem (n), Auffordern, Bitten, Fragen, Verlangen
واژه پیشنهادی
سوال کردن
معادل ابجد
326