معنی پر گویی کردن

فرهنگ فارسی هوشیار

پر گویی کردن

(مصدر) پر چانگی کردن روده درازی کردن پر حرفی کردن پر گفتن وراجی کردن.


اختر گویی کردن

(مصدر) کهانت فال گویی کردن.


پر کردن

(مصدر) نهادن و ریختن چیزی در ظرف تا همه ظرف را فرا گیرد انباشتن مملو کردن ممتلی کردن مشحون کردن، بسیار انجام دادن بسیار کردن: کار نیکو کردن از پر کردن است، اشغال کردن مشغول کردن، اشباع در حرکت: (استکان. . . در اصل استکن بود پر کردند استکان شد. ) (منتهی الارب) یا پر کردن تفنگ (توپ و مانند آن) . باروت و گلوله یا فشنگ در آن نهادن. یا پر کردن دندان. تراشیدن قسمتهای کرم خورده و فاسد دندان و ممتلی کردن آن با سیمان و پلاتین و مانند آن. یا پر کردن قوه باطری و مانند آن. آنرا در جریان برق قرار دادن تا برق در آن ذخیره شود. یا پر کردن شکم. پر کردن معده. ممتلی کردن معده. یا کسی را پر کردن. با گفتار او را بدشمنی دیگری بر انگیختن نزد او از دیگری بدگویی کردن.

حل جدول

لغت نامه دهخدا

گویی

گویی. (ص نسبی) منسوب به گوی. به شکل گوی. چون گوی. از گوی، یعنی مدور. مانند گوی. (انجمن آرا) (آنندراج). گرد. (ناظم الاطباء). کروی: سراسر سپهران گویی، و ویژه و پاکند و مرده نمیشوند و همیشه گردنده اند. (نامه ٔشت مهاباد از انجمن آرا). || (ق) به معنی گوییا و گویا و گوئیا نیز آمده است. (انجمن آرا) (فرهنگ شعوری) مانا. همانا. پنداری. ظاهراً. علی الظاهر.مثل این که. رجوع به گویا و گوییا شود:
آن آتشی که گویی نخلی ببار باشد
اصلش ز نور باشد فرعش ز نار باشد.
منوچهری.
خمارین نرگسش در فتنه جویی
میان خواب و بیداریست گویی.
امیرخسرو (از فرهنگ شعوری).
صاحب دیوان ما گویی نمیداند حساب
کاندر این طغرانشان حسبه ﷲ نیست.
حافظ.
درهم شکسته ای دل چون آبگینه ام
گویی مگر که سد سکندر شکسته ای.
باقرکاشی (از آنندراج).
- امثال:
گویی از دهان گاو بیرون آمده، برای شخص متکبر و متفرعن گویند.
گویی پی آتش آمده است، کسی که شتاب دارد و عجله میکند.
گویی سر آورده است، کنایه از حمل چیزی بی بها است، با شتاب نمودن در حمل آن.
|| (حامص) این کلمه باکلمه های دیگر ترکیب گردد و معانی خاصی دهد و اینک برخی از آن ترکیبات: آفرین گویی. آمین گویی. اخترگویی. اذان گویی. اغراق گویی. افسانه گویی. اندرزگویی. ایارده گویی. بدگویی. بذله گویی. بسیارگویی. بلندگویی. بیهوده گویی. پاکیزه گویی. پراکنده گویی. پرگویی. پندگویی. پسندیده گویی. پیشگویی. ترانه گویی. تندگویی. تهنأت گویی. ثناگویی. چامه گویی. چراگویی. چرب گویی. حق گویی. خام گویی. خوشگویی. دعاگویی. دروغ گویی. دورگویی. راست گویی. راه گویی. رک گویی. ره گویی. زشتگویی. زورگویی. ستایش گویی. سخت گویی. سخن گویی. سردگویی. سرودگویی. شکرگویی. صواب گویی. طالعگویی. عذرگویی. عیب گویی. غلطگویی.غلنبه گویی. غیب گویی. فال گویی. قصه گویی. کژگویی. کلفت گویی. کم گویی. گرم گویی. گزاف گویی. لیچارگویی. لطیفه گویی. متلک گویی. مثل گویی. مجازگویی. مدح گویی. مذمت گویی. مرثیه گویی. مرحباگویی. مزاج گویی. مزاح گویی. مزیدگویی. مسئله گویی. مصلحت گویی. مضمون گویی. مناسبت گویی.نادره گویی. نادیده گویی. نرم گویی. نصیحت گویی. نغزگویی. نکته گویی. نکوگویی. نوش گویی. هجاگویی. هذیان گویی.هرزه گویی. هزل گویی. یافه گویی. یاوه گویی. در تمام این ترکیبات رجوع به ردیف خود کلمه شود.


ول گویی کردن

ول گویی کردن. [وِ ک َ دَ] (مص مرکب) در تداول، سخن بیهوده و بی معنی گفتن. یاوه گفتن.


پر کردن

پر کردن. [پ ُ دَ] (مص مرکب) نهادن و ریختن چیزی در ظرف تا تمام ظرف را فراگیرد. انباشتن. مملو کردن. قطب، زَند. تزنید. اِملاء. کعب. مَلأ. مَلاءه. مِلاءه. اِمداء.دَعدعه. ادماع. ادساق. دسع. مماداه. مِداء. شَحَط. شحوط. مشحط. زَفت. سَجر. قعز. اکثام. ازهاق. ازلام.
- پر کردن کسی را، با گفتار بسیار کسی را به دشمنی دیگری یا هر امر دیگر داشتن.
مَل ء. مَلأَ. (دهار). افراط. شحن. اِفعام. (زوزنی). ممتلی کردن. مملو کردن. آمودن. انباردن. بیاکندن. غَرض. افرام. اِفهاق. (تاج المصادر بیهقی). سَجر. (دهار). اطفاح. (زوزنی). لبالَب کردن. اشراء. اِدهاق. اِنهاد. (تاج المصادر بیهقی). اتراع. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی): آب انگور بگرفتند و خم پر کردند. (نوروزنامه).
تذرو تا که همی در خرند خایه نهند
گوزن تا همی از شیر پر کند پستان.
بوشکور.
پر از میوه کن خانه را تا بدَر
پر از دانه کن خنبه را تا بسر.
بوشکور.
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پر باد مکن بیش و کتف بر مفراز.
لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
نه دام اِلاّ مدام سرخ پر کرده صراحیها
نه تَله بلکه حجره ٔ خوش بساط او کنده تا پلّه.
عسجدی.
خورند از آنکه بماند ز من ملوک زمین
تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر.
عنصری.
ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکباز
نصفئی پر کن بدان پیر دوالک باز ده.
سنائی.
- || بسیار کردن،کار نیکو کردن از پر کردن است:
گفت پر کرد شهریار این کار
کار پر کرده کی بود دشوار.
نظامی.
- || شاغل شدن. مشغول کردن: جسم چیزی است که... جایگاه خویش پر کرده دارد. (التفهیم).
- || اِشباع در حرکت: استکان... در اَصل اِستَکَن بود حرکت را پر کردند استکان شد. (منتهی الارب).
- پر کردن دندان را (در دندانسازی)، تراشیدن قسمتهای پوسیده و کرم خورده ٔ آن و انباشتن حفره به «سیمان » یا «پلاتین » و جز آن.
- پر کردن معده، کنایه از پر کردن شکم باشد. (رشیدی).
|| پر کردن، چنانکه تفنگ را با باروت و سرب یا فشنگ در تفنگ و توپ و مانند آنها؛ نهادن و گشاد دادن را.
- پر کردن، چنانکه آکومولاتور را با قوه ٔ الکتریک.

فرهنگ عمید

گویی

پنداری، مانند اینکه: سیب گویی وداع یاران کرد / روی از این نیمه سرخ و ز‌آن سو زرد (سعدی: ۱۴۲)،

مترادف و متضاد زبان فارسی

پر کردن

آکندن، انباشتن، مشحون کردن، ممتلی کردن، مملو کردن، اشغال کردن، مشغول کردن،
(متضاد) تخلیه، خالی کردن

فرهنگ معین

گزاف گویی

(~.) (حامص.) اغراق گویی، مبالغه کردن.


پر کردن

انباشتن، لبریز کر دن، بسیار انجام دادن، (عا.) تحریک کردن. [خوانش: (پُ. کَ دَ) (مص م.)]


گویی

(ق.) قید شک و تردید. به معنی گویا، پنداری.

فارسی به عربی

معادل ابجد

پر گویی کردن

522

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری