معنی پسر جوان

حل جدول

پسر جوان

رودک


ِجوان

برنا، شاب


جوان

برنا

برناک، ورنا، برنا، شاب

شاب

برناک

نیو

فرهنگ عمید

جوان

آن‌که یا آنچه به حد میانۀ عمر طبیعی خود رسیده باشد، بُرنا،
[مجاز] کم‌تجربه،
[قدیمی، مجاز] مساعد و موافق: بخت جوان،

لغت نامه دهخدا

پسر

پسر. [پ ُ / پ َ س َ] (اِ) پور. پوره. (برهان قاطع). پُس. فرزند نرینه. ریکا. ابن. ولد. ریمن ؟. (برهان قاطع). واد؟. (برهان قاطع). ابنم. (منتهی الارب):
پسر بُد مر او را یکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر نامجوی.
فردوسی.
بخوردن نشستند با یکدگر
سیاوش پسر گشت و پیران پدر.
فردوسی.
کنون کارگر شدکه بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت.
فردوسی.
پدر کشته گردد بدست پسر
پسر هم بدانسان بدست پدر.
فردوسی.
چنین گفت مر زال را ای پسر
نگر تا نباشی جز از دادگر.
فردوسی.
چو آگاه شد شاه کامد پسر
کلاه کئی برنهاده بسر.
فردوسی.
خنک آن میر که در خانه ٔ آن بارخدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه.
فرخی.
پسر آن ملکی تو که بمردی بگشاد
ز عدن تا جروان و ز جروان تا ککری.
فرخی.
سوی پسر کاکو و دیگران... نامه ها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و نیکوئی. (تاریخ بیهقی). و پسر علی را و سرهنگ محسن را بمولتان فرستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 88). چون آنجا رسید یکسر تا سرای پسرم مسعود شود. (تاریخ بیهقی).
که پسر بود دو، مر آدم را
مِه قابیل و کهترش هابیل.
ناصرخسرو.
فخر بر عالم ارواح وبر ارواح کند
آنکه در عالم اجسام چنینش پسر است.
ناصرخسرو.
پسر گرچه کور است زین خانه دور
بچشم پدر شب چراغست و نور.
مذکار؛ زن که همه پسر زاید و عادتش پسر زادن باشد. (منتهی الارب). اذکار؛ پسر زادن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). مُذکِر؛ زن که همه پسر زاید. اِطابَه؛ پسران نیک سیرت زادن. دعوه؛ بپسری خواندن. اِستلاطَه؛ پسر خواندن غیری را. التیاط؛ پسر خواندن کسی را. (منتهی الارب). || فرزند. طفل. صَبی ّ. جوان. غلام. خطاب است به کودکی یا جوانی خواه پسر متکلم باشد یا پسر دیگری:
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ بر سان زغن.
رودکی.
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیج
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی.
اُترور؛ پسر خرد. کودک. طِشَّه؛ پسر خردسال. (منتهی الارب). || یکی از سه اقنوم اهل تثلیث. عیسی. یکی از اقانیم ثلثه نزد نصاری. ابن.
- پسران، ابناء. ذکره. (منتهی الارب). بنین. بنون. اغلمه.
- پسران خدای، بعضی برآنند که قصد از این لفظ یا ملائکه یا ارواح طاهره می باشند لکن بعضی دیگر گویند که قصد از این لفظ اشخاص مقدس و محترمی هستند که پسران اشخاص مقدس و محترم بوده در تقوی و پرهیزکاری و خداشناسی شهرت داشتند. (قاموس کتاب مقدس).
- پسران عنبر، بلعنبر یعنی بنوالعنبر و آن قبیله ای است از بنی تمیم. (منتهی الارب).
- پسراندر، پسندر، پسر شوی از زن دیگر یا پسر زن از شوی دیگر. ربیب.
- پسربچه، پسری که از مرحله ٔ طفلی گذشته و به مرحله ٔ جوانی نرسیده باشد. مراهق. مؤلف فرهنگ شعوری بنقل از مؤیدالفضلا گوید (ج 1 ص 269): بمعنی پسران بدکار و ناخلف باشد.
- پسر برادر، برادرزاده. فرزند برادر.
- پسرِ پسر، نوه. سبط.
- پسرچه، پسر کوچک.
- پسرخواندگی، متقدمین و اشخاص زمان حال را عادت این بوده و هست که بچگان غیر را برای خود برمیگزیدند و بجای اولاد خود شمرده حقوق وراثت و غیره را آن طرز که باید در حق ایشان مرعی میداشتند. (قاموس کتاب مقدس). قوم اسرائیل لفظ پسر را بسیار توسیع داده اند چنانکه گاهی برای نبیره و گاهی برای خویش بسیار دور استعمال کرده اند. - انتهی. (قاموس کتاب مقدس).
- پسرخوانده، آنکه بجای پسر گیرند. متبنّی. دَعی ّ. زنیم. مزنَّم. مزنَد. ازیب. مُسبع. مُلَصَّق. مُلَسَّق. سنید. مُسند. لموس. مُدخل. مُذعذع. حمیل. (منتهی الارب).
- پسر خواهر، خواهرزاده.
- پسرزاده، پسر پسر. دختر پسر. اَمرد؛ پسر ریش نیاورده.
- پسرزن (با سکون راء) ناپسری، پسندر. ربیب. مادرش را بگیر تا پسرش به دو معنی پسرزنت باشد.
- پسرشوهر (با سکون راء پسر)، ناپسری. پسندر.
- پسرگیر، پسرخوانده را گویند.
- پسرمرده، آنکه پسر وی درگذشته است.

فرهنگ معین

جوان

(جَ) [په.] (ص. اِ.) هر چیز کم سن. مق پیر.

مترادف و متضاد زبان فارسی

جوان

برنا، شاب، غلام، کودک، نوباوه، نوجوان، نوچه، نورسته،
(متضاد) پیر

فارسی به عربی

جوان

شاب، صغار السمک، صغیر، مراهق

فرهنگ فارسی هوشیار

جوان

برنا، مقابل پیر، هر چیز که از عمر آن چندان نگذشته باشد

فارسی به ایتالیایی

جوان

giovane

فارسی به آلمانی

جوان

Jugendlich, Jung

معادل ابجد

پسر جوان

322

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری