معنی پش
لغت نامه دهخدا
پش. [پ َ] (اِ) موی گردن و کاکل اسب را گویند... (برهان قاطع). یال. عرف (در اسب):
کفلهاش گرد و پش و دم دراز
بر وبال فربی و لاغر میان.
پوربهای جامی (از فرهنگ جهانگیری).
بجای نعل نومه بسته بر پای
بجای درّ پروین بسته بر پش.
لطیفی (از فرهنگ شعوری).
ظفر چو تیغ بدست تو دیدگفت به تیغ
همه سلامت آن روی چون نگار تو باد
چو دید فتح پش اسب تو به اسبت گفت
همه سعادت آن زلف چون نگار تو باد.
|| طره که بر سر دستار و کمر گذارند و فش معرب آن است. || پست.ناقص و فرومایه از هر چیز. || شبیه و نظیر و مانند. (برهان قاطع). || و بمعنی بش وفش است یعنی بند آهنین و سیمین که بر صندوق و در زنند. آهن جامه. ضَبّه. هر بندی آهنین که به تخت و تخته های رخت دان برای سختی بندند. بندهائی بود از آهن یااز مس نیک پهن کرده که بر درها و تختها و صندوقها زنند و بندی که کاسه بندان بر کاسه ٔ چینی و چوبین و غیره زنند و حلقه و کمر که بر میان بندند. و بند آن چیز را پش گویند:
از آبنوس دری اندر او فراشته بود
بجای آهن، سیمین همه پش و مسمار.
ابوالمؤید.
بر دل هر شکسته زد غم تو
چون طبق بند از صنیعت، پش.
شهید.
مرا گفت بگرفتمش زیر کش
همی بر کمر ساختم بند و پش.
فردوسی.
|| بند. وصل: التضبیب، پش برزدن چیزی را و به آهن بستن. (زوزنی). || هر بند و گیره.
- پای پش، جمعاً بمعنی آواز پای باشد گاه ِ رفتن:
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
گفت دزدانند و آمد پای پش.
رودکی.
پش. [پ ُ] (اِ) جغد را گویند و آن پرنده ای است نامبارک. (برهان قاطع). بوم. پَشَک. و رجوع به پشک شود.
پش. [پ ِ] (ق) مخفف پیش است. (برهان قاطع). رجوع به پیش شود.
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
حل جدول
فارسی به انگلیسی
Form, Mane, Mediocre
ترکی به فارسی
دنبال، عقب، پی
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم) پیش (اسم) جعد موی، موی مجعد.
معادل ابجد
302