معنی پله

لغت نامه دهخدا

پله

پله. [پ َ ل َ / ل ِ] (اِ) نام درختی است خودرو که برگش به پنجه ٔ آدمی و گلش به ناخن شیر ماند و بیخ گل سیاه و برگ آن نارنجی میشود و در جنگلهای هندوستان بسیار است. (برهان قاطع بکسر پی هم آمده است). دهاک. (غیاث اللغات). درختی خورد (خودرو؟) که در جنگل هندوستان بسیار بود و به هندی پلاس گویند وگل نارنجی مانند ناخن شیر و بیخ آن گل سیاه بود. گربه بید. بیدموش. بهرامه. بهرامج. شاه بید. گله موش. پنجه گربه. خلاف بلخی. بید طبری. گربه. گربَکو. مشگ بید.زنف. عطفل. و نیز رجوع به بید مشک شود:
گوشت همی سازند از بهر تو
از خس و خار و پله کاندر فلاست.
ناصرخسرو.
پنجه گشاده گل لعل پله
غرقه بخون ناخن شیر یله.
امیرخسرو (از فرهنگ رشیدی).
بیدمشک و گربه بید و بیدموش و شاه بید و پنجه گربه و خلاف بلخی و بید طبری و مترادفات دیگر آن درخت معروفی است که در ایران بسیار است و همه دیده اند و گل او سرخ و برگش نارنجی نیست و بهرامه ای که شعرا غالباً برای نشان دادن سرخی در شعرهای خود می آورند بی شک درخت دیگری است که گلش سرخ و برگش نارنجی است لکن چنانکه ملاحظه شد اهل لغت این دو کلمه را بهم خلط و مشتبه کرده اند. || فله که شیر حیوان نوزائیده باشد. (برهان قاطع). آغوز. شیر حیوان نوزائیده را خوانند که چون بر آتش نهند مانند پنیر تر که آن را دلمه گویند بسته شود و لذیذ باشد و آن را فله و زهک نیز نامند. (فرهنگ جهانگیری). || بضاعت قلیل و اندک. (برهان قاطع) (سروری):
بر پله ٔ پیره زنان ره مزن
شرم بدار از پله ٔ پیرزن.
نظامی.
|| موی اطراف سر. (برهان قاطع) (سروری). || چوبکی که ریسمان بر کمر آن بندند و در کشاکش آرند تا آوازی از آن ظاهر گردد. (برهان قاطع). || کفّه ٔ ترازو. (برهان قاطع):
دزد بشمشیر تیز گر بزند کاروان
بر در دکان زند خواجه بزخم پله.
سنائی.
|| جیب در لهجه ٔ طبری.

پله. [پ ِل ْ ل َ / ل ِ] (اِ) کفه. کپه. (نصاب). کپه ٔ ترازو. کفه ٔ ترازو:
ز بس برسختن زرّش بجای مادحان هزمان
ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله.
فرخی (دیوان ص 350).
ترازو را همه رشته گسسته
دو پله مانده و شاهین شکسته.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
گر بسنجد سپهر حلم ترا
بشکند خردپله ٔ شاهین.
ابوالفرج رونی.
اگر بسنجم خود را به نیک و بد امروز
بر آن نهم که در آن روز عرض میزانم
هیَم به پله ٔ نیکی ز یک سپندان کم
به پله ٔ بدی اندر، هزار سندانم.
سوزنی.
در پله ٔ ترازوی اعمال عمر ماست
طاعات دانه دانه و عصیان تنگ تنگ.
سوزنی.
حلم ترا کمانه همی کرد ناگهان
بگسست هردو پله ٔ میزان روزگار.
انوری.
خاصه که مهر سپهر گوشه ٔ خوشه گذاشت
و آتش گردون گرفت پله ٔ لیل و نهار.
خاقانی.
سر نهد از دامن پر آدمی
پله چو پر گشت ببوسد زمی.
امیرخسرو دهلوی.
|| پایه ٔ نردبان. نردبان پایه. مرقات. درجه. || زینه ٔ خانه ٔ بلند و بالاخانه و جز آن:
نه دام الامدام سرخ پرکرده صراحی ها
نه تله بلکه حجره ٔ خوش بساط اوکنده با پله.
عسجدی.
یکی پله ست این منبر مجره
زده گردش نقط از آب روین.
منوچهری.

پله. [پ ِ ل َ / ل ِ] (اِ) کفّه ٔ ترازو را گویند. || هر مرتبه و پایه از نردبان باشد، وبه این وزن و به این معنی بجای حرف اول تای قرشت نیز بنظر آمده است. (برهان قاطع). رجوع به پلّه شود.

پله. [پ َ ل ْ / ل ِ] (اِ) بمعنی درجه و مرتبه باشد. (برهان). || هر مرتبه و پایه از نردبان را گویند و به این معنی با ثانی مخفف هم درست است. (برهان قاطع). || ترازو (؟). (غیاث اللغات). || کفه. کپه. کپه ٔ ترازو:
کار بی دانش مکن چون خرمَنِه
در ترازو بارت اندر یک پَلِه.
ناصرخسرو.
و رجوع به پِلّه شود.

پله. [پ ِ ل َ / ل ِ] (اِ) ابریشم بود و آنچه کرم ابریشم بر خود تنیده باشد. (برهان قاطع). پیله || پلک چشم. (سروری). || درخت بیدی که برگش پنجه راماند و بعضی گویند درخت بیدمشکی است که بیدمشک آن پنجه دار است. (برهان قاطع و مولف برهان شبیه این معانی را برای لفظ پَلَه نیز آورده است) || چوبکی را گویند بمقدار یک قبضه و هر دو سر آن تیز میباشد و آن را بر زمین گذارند و چوب درازی به مقدار سه وجب بر سر آن زنند تا از زمین بلند شود و در وقت فرودآمدن بر کمر آن زنند تا دور رود و آن بازئی است مشهور که آن را پله چوب خوانند. الک دولک. و رجوع به الک دولک شود. || پایه ٔ نردبان:
مالک مملکت ستان بارگهش درِ امان
بام دراز نردبان چرخ فروترین پله.
فلکی شیروانی (از سروری).

پله. [پ َ ل َ / ل ِ] (اِ) مهمل پول ُ در ترکیب. پول ُ و پله، از اتباع است بمعنی نقد و جنس پیدا و پنهان. (آنندراج). پول مول. رجوع به پول و پله در جای خود شود.

پله. [پ ُ ل ِ] (اِخ) (کوه...) قله ٔ آتش فشانی به ارتفاع 1330 گز مارتینیک که در آتش فشان سال 1902م. شهر سن پیر را ویران کرد.

پله. [پ ِ ل ِ] (اِخ) پلئوس. پسر اِآک پادشاه داستانی ایولخس شوی تتیس و پدر آشیل (اخیلوس). در قاموس الاعلام ترکی (ماده ٔ پلیوس) آمده است: پلیوس. نام پدر آشیل (اخیلوس) پهلوان مشهور است که در محاصره ٔ تروا شرکت جست. اصلاً پسر ایاک پادشاه اگینه بود از روی سهو برادرش را بکشت و به ترک میهن خویش مجبور گشته به حکمران فتیوتید التجا جست و در نتیجه با دختر این حکمران ازدواج کرد. بعدها او را نیز در شکارگاه بقتل رسانید و به ایولخوس عزیمت کرد. زن آکاست پادشاه ایولخوس عاشق وی شد و به روابط نامشروع دعوتش کرد. پلیوس به این امرتن درنداد در نتیجه به تعرض و تجاوز ناموس متهم گشته به امر پادشاه در جنگلی مصلوب شد و به حیله ریسمان را پاره کرد و آکاست را با زوجه ٔوی بقتل رسانید و صاحب تاج و تخت ایولخوس گردید و پس از وفات زن اول با تنیس که یکی از پریان بود ازدواج کرد و از این زناشوئی آخیلؤس (اشیل) بوجود آمد.

پله. [پ َ ل َ] (اِ) صورتی از پهل (پهلوی). رجوع به ایران باستان ج 3 ص 2184 شود.

پله. [پ َ ل َ / ل ِ] (ص) سست. نیمه حال.
- پَله مُرده، زنبورِ از سرما فسرده.
و رجوع به پلمرده شود.

پله. [پ ُ ل َ / ل ِ] (اِ) الک دُلک. رجوع به الک دولک شود.

فرهنگ معین

پله

(پَ لِ یا لَ) (اِ.) = فله: شیر حیوان نوزاییده، فله، آغوز، زهک.

مایه کم، سرمایه اندک، موی اطراف سر، کفه ترازو، درختی است. [خوانش: (~.) (اِ.)]

(پَ) (اِ.) پول، وجه.

هر مرتبه و پایه از نردبان، هر یک از مجموع پایه هایی که برای بالا رفتن از سطح زمین به اطاق یا بام و مانند آن و پایین آمدن از آن سازند جمع پلکان، برقی سیستم انتقال از یک طبقه به طبقه دیگر توسط برق با سرعتی معادل سرعت انسان. ب [خوانش: (پِ لِّ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

پله

موی سر: بر پلهٴ پیرزنان ره مزن / شرم بدار از «پلهٴ» پیرزن (نظامی۱: ۴۸)،

بضاعت کم، سرمایۀ اندک: پول‌وپله. بر «پلهٴ» پیرزنان ره مزن / شرم بدار از پلهٴ پیرزن (نظامی۱: ۴۸)،

نوعی درخت بید، بیدمشک،

آغوز

پایه، مرتبه، درجه،
هر مرتبه و پایه از نردبان یا راهرو بین طبقات پایین و بالای عمارت، زینه،
* پلهٴ ترازو: کفۀ ترازو،
* پله‌پله:
درجه‌به‌درجه، به‌تدریج،
از یک پله به پلۀ دیگر،

پردۀ کرم ابریشم،

حل جدول

پله

اسطوره فوتبال برزیل

مترادف و متضاد زبان فارسی

پله

پغنه، پلکان، مرقات، نردبام، نردبان

فارسی به انگلیسی

پله‌

Grade, Stair, Step

فارسی به ترکی

پله‬

basamak

فارسی به عربی

پله

خطوه، درجه، مستوی

گویش مازندرانی

پله

یک کفه ی ترازو، هر لنگه از چیزی مانند یک لنگه ی در و غیر

نام مرتعی در حوزه ی کارمزد شهرستان سوادکوه

پلکان

ظرف چای خوری

تاول

اصرار، مایعی که قبل از زاییدن جیوانات تراوش شود

پیچ خورده، سرگردانی در کار که مسبب آن خود شخص باشد

دو نیم کردن یا دو نیم شدن

پیله ی کرم ابریشم، قسمت داخل پیراهن تا حد فاثل کمربند که...

پلک چشم

پره ی بینی

فرهنگ فارسی هوشیار

پله

بمعنی درجه ومرتبه، هر مرتبه وپایه از نردبان را گویند، راهرو بین طبقات پایین وبالای عمارت هم گویند

فارسی به ایتالیایی

پله

scala

scalino

gradino

فارسی به آلمانی

پله

Abstufen, Schritt (m), Staffel (m), Stufe (f), Treten, Tritt (m)

معادل ابجد

پله

37

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری