معنی پند
لغت نامه دهخدا
پند. [پ َ] (اِخ) نام کوهی در شمال یونان قدیم میان تسالی و اپیر، مخصوص اپولون و موزها. اکنون آن را آگرافا خوانند.
پند. [پ َ] (اِ) آن است که به عربی نصیحت گویند. (برهان قاطع). اندرز. نُصح. وعظ. موعظت. موعظه. عبرت. (مهذب الاسماء). نُخیله. وَصاه. ذِکری. ذکر. تذکیر. (منتهی الارب). صلاح گوئی. تذکره:
مرا به روی تو سوگند و صعب سوگندی
که روی از تو نپیچم نه بشنوم پندی
دهند پندم و من هیچ پندنپذیرم
که پند سود ندارد بجای سوگندی.
شهید بلخی.
سیرت آن شاه پندنامه ٔ اصلی است
زانکه همی روزگار گیرد از او پند
هر که سر از پند شهریار بپیچد
پای طرب را بدام گرم درافکند.
رودکی.
پس پند نپذرفتم و این شعر بگفتم
از من بدَل خرما بس باشد کنجال.
ابوالعباس (از لغت نامه ٔ اسدی نسخه ٔ نخجوانی).
دل شاد دار و پند کسائی نگاهدار
یک چشم زد جدا مشو از رطل و از نفاغ.
کسائی.
زبان بزرگان پر از پند بود
تهمتن بدرد از جگر بند بود.
فردوسی.
دگر گفت با شهریار بلند
بگوی آنچه از من شنیدی ز پند.
فردوسی.
بزانوش نام و خردمند بود
زبان و روانش پر از پند بود.
فردوسی.
دگر گفت [کیخسرو] با طوس کای نامدار
یکی پند گویم ز من یاد دار.
فردوسی.
دل شاه [کیخسرو] گشت از فرامرز شاد
همی کرد با وی بسی پند یاد.
فردوسی.
چو بشنید پند جهاندار نو [کیخسرو]
پیاده شد از باره ٔ تندرو.
فردوسی.
بدانست [اردشیر]کآمد بنزدیک مرگ
همی زرد خواهد شدن سبز برگ
بفرمود تا رفت شاپورپیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش.
فردوسی.
سپهبد سپه را همی داد پند
همیداشت با پند لب را به بند.
فردوسی.
سخنها بر اینگونه پیوند کن
و گر پند نپذیردش بند کن.
فردوسی.
یکی تاج پرگوهر شاهوار
یکی تخت با طوق و با گوشوار
سپنجاب سغدی به گودرز داد
بسی پند و منشور آن مرز داد.
فردوسی.
مگر بشنود پند و اندرزتان
بداند سر مایه و ارزتان.
فردوسی.
هم اندر زمان پای کردش به بند
که از بند گیرد بداندیش پند.
فردوسی.
به تن زورمند و به بازو کمند
چه روز فسوس است و هنگام پند.
فردوسی.
به گودرز گفت این سخن درخور است
لب پیر با پند نیکوتر است.
فردوسی.
یکی نامه سوی برادر بدرد
نوشت و ز هر کارش آگاه کرد...
دگر گفت با شهریار بلند
بگوی آنچه از من شنیدی ز پند.
فردوسی.
پذیرفت از او هر که بشنید پند
همی جست هر یک ز راه گزند.
فردوسی.
یکی گوش بگشای بر پند گو
به گفتار بدگوی از ره مشو.
فردوسی.
ز لشکر ده و دو هزار دگر
دلاور بزرگان پرخاشخر
بخواندو بسی پندها دادشان
براه الانان فرستادشان.
فردوسی.
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم.
فردوسی.
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او رام وشاد.
فردوسی.
بکوشیم ما نیکی آریم و داد
خنک آنکه پند پدر کرد یاد.
فردوسی.
ز ماهوی سوری دلش گشت شاد
بر او بر بسی پندهاکرد یاد.
فردوسی.
پس آنگاه نامه بر زال زر
نهاد و بدو داد پند پدر.
فردوسی.
دو فرزند را کرد بدرود و گفت
که این پند مارا نباید نهفت.
فردوسی.
به پیران نه زینگونه بودم امید
همی پند او باد شد من چو بید.
فردوسی.
مده شهر توران بخیره بباد
مبادا که پند من آیدت یاد.
فردوسی.
بگرستم زارپیش آن کام و هوا
گفتا مگری پند همی داد مرا
پنداشت مگر آب نماند فردا
نتوان کردن تهی بساغر دریا.
فرخی.
تو نشنیدی چه گفت آن مرد تیمار
که داد او را رفیقی پند بسیار
رفیقا بیش از این پندم میاموز
که بر گنبد نیاید مر ترا گوز.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین.)
بشنو از هر که بود پند و بدان باز مشو
که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
پیوسته ویرا بنامه ها مالیدی و پند میداد که ولیعهدش بود. (تاریخ بیهقی).
این دو قصیده و با چندین تنبیه وپند نبشته آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391). پادشاهان محتشم و بزرگ با جدّ را چنین سخن باز باید گفت درست و درشت و پند تا نبشته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391).
به مست و بدیوانه مدهید پند.
اسدی.
بدو گفت هر چند رای بلند
تو داری مرا نیست چاره ز پند.
اسدی (گرشاسبنامه نسخه ٔ خطی مؤلف ص 195).
پندم چه دهی نخست خود را
محکم کمری ز پند دربند
چون خود نکنی چنانکه گوئی
پند تو بود دروغ و ترفند.
ناصرخسرو.
بشنو پدرانه ای پسر پندی
این پند که داد نوح سامش را.
ناصرخسرو.
پندیت داد حجت و کردت اشارتی
ای پور بس مبارک پند پدر پذیر.
ناصرخسرو.
از که دادت حجت این پند تمام
از امام خلق عالم بوتمیم.
ناصرخسرو.
چنان چون مر ترا پند است مرده ٔ جدّ بر جدّت.
تو مر فرزند فرزندان فرزندانت را پندی.
ناصرخسرو.
از پند مباش خامش ای حجت
هر چند که نیست پند را قابل.
ناصرخسرو.
پند چه دهی و چه گوئی سخن حکمت و علم
این خران را که چو خر یکسره از پند کرند.
ناصرخسرو.
بر حجت خراسان جز پند مشتهر نیست
وین شعر من مر او را جز پند و زیب و فر نیست.
ناصرخسرو.
از پند و ز علم آنچه برون نامد ازین در
از علم مگو آنرا وز پند مپندار.
ناصرخسرو.
بپذیر ز من پندی ای برادر
پندی که از آن خوبتر نباشد.
ناصرخسرو.
از عطای پند برتر نیست در عالم عطا.
ناصرخسرو.
نخستین پند خود گیر از تن خویش
وگرنه نیست پندت جز که ترفند.
ناصرخسرو.
با پند چو دُرّ و شعر حجت
منگر بکتاب زند و پازند
پند از حکما پذیر ازیراک
حکمت پدر است و پند فرزند.
ناصرخسرو.
چه باید پند چون گردون گردان
همه پند است بل زند است و پازند.
ناصرخسرو.
ترا گر همی پند خواهی گرفتن
زیان فلان و فلانه است فانه.
ناصرخسرو.
چو صبر تلخ باشد پند لیکن
بصبرت پند چون صبرت شود قند.
ناصرخسرو.
پند ز حجت بگوش فکرت بشنو
ورچه بتلخی چو حنظل است و مهاتل.
ناصرخسرو.
این پند نگاهدار هموار ای تن
برگرد کسی که یار خصم تو متن.
ابوالفرج رونی.
پس کیومرث گفت سخن پند و حکمت هرکه گوید قبول کنید. (قصص الانبیاء ص 35).
پند من گرچه نیکخواه توام
کی کند در تو سنگدل تأثیر.
(از کلیله و دمنه).
نیکخواهان دهند پند و لیک
نیکبختان بوند پندپذیر.
(از کلیله و دمنه).
فرزندان پند پدر و موعظه او هر چه نیکوتو بشنودند. (کلیله و دمنه). هرگز پند نپذیری. (کلیله و دمنه). و دیگر آنکه پند و حکمت و لهو و هزل بهم پیوستند. (کلیله و دمنه).
دادبک از رای او دست ستم بند کرد
زآنکه همی [همه ؟] رأی او حکمت نابست و پند
گر ز ره پند او داد دهد دادبک
چوزه ز بن برکند شهپر بر باز و پند.
سوزنی.
بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا
صدپندنو است اکنون در مغز سرش پنهان.
خاقانی.
گرچه ناصح را بود صد داعیه
پند را اذنی بباید واعیه.
مولوی.
پند گیر از مصائب دگران
تا نگیرند دیگران ز تو پند.
سعدی.
پندی اگر بشنوی ای پادشاه
در همه دفتر به ازین پند نیست.
سعدی.
گوش کن پند ای پسر از بهر دنیا غم مخور
بر سر اولاد آدم هر چه آید بگذرد.
سعدی.
پدر چون دور عمرش منقضی گشت
مرا پیرانه پندی داد و بگذشت.
سعدی.
گرچه دانی که نشنوند بگوی
هر چه میدانی از نصیحت و پند.
سعدی.
مرا روشن روان پیر خردمند
ز روی عقل و دانش داد این پند
که از بیدولتان بگریز چون تیر
وطن در کوی صاحب دولتان گیر.
سعدی.
بیاددار که این پندم از پدر یاد است
تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک.
سعدی.
اُمحوضه؛ پند خالص از غرض و از تهمت. (منتهی الارب). لفظ پند با افعال پذیرفتن و شنیدن و شنودن و کردن و بردن و دادن و گفتن و گرفتن صرف شود.
- پندپذیر، پندگیر.
- پندشنو، نصیحت پذیر. اندرزپذیر. نصیحت آموز. اندرزنیوش:
در مجلس دین گوش سرت پندشنو باد
در عالم جان چشم دلت نادره بین باد.
سنائی.
- پندگیر، نصیحت آموز. عبرت آموز:
مزن نیز با مردبدخواه رای
اگر پند گیری به نیکی گرای.
فردوسی.
- پندنیوش، پندشنو.
|| چاره. تدبیر. بند. فند. مکر. حیله:
نداند مشعبد ورا پند چون
نداند مهندس ورا دور چند.
منجیک.
همه مر ترا پند و تنبل فروخت
به اروند چشم خرد را بدوخت.
فردوسی.
یکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمده بود سیصدوشصت پند فاخر بدانستی... مگر گوشه ٔ خاطرش با جمال یکی از شاگردان خویش میلی داشت سیصدوپنجاه ونه پندش در آموخت مگر یک پند... استاد دانست که جوان بقوت از او برتر است بدان پند غریب که از او نهان داشته بود با او درآویخت. (گلستان). || زغن. غلیواج. (برهان قاطع). غلیواژ. غلیو. چوزه ربا. چوزه لوا. گوشت ربای. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی). موش گیر. حِداه. بند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی). خاد. اخاد. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی). موش ربای:
چون پند فرومایه سوی چوزه گراید
شاهین ستنبه بتذروان کند آهنگ.
جلاب بخاری (از لغت نامه ٔ اسدی).
تا نبود چون همای فرخ، کرکس
همچو نباشد بشبه باز خشین پند...
فرخی (از لغت نامه ٔ اسدی).
دادبک از رای او دست ستم بند کرد
زانکه همی [همه ؟] رای او حکمت نابست و پند
گر ز ره پند او داد دهد دادبک
چوزه ز بن بر کند شهپر بر باز و پند.
سوزنی.
پند را فر هما آید پدید اندر هوا
از بر کاخ همایونت ار بود پرواز پند.
سوزنی.
|| عهد. میثاق.
پند. [پ َ] (اِ) نشستگاه را گویند و به عربی مقعد خوانند. (برهان قاطع). دُبُر (پندی کنایه از امرد است):
پند و نره ٔ حامدی آن کشته مفاجا
بر... نجوم آژخ بر خایه ٔ طب فنج.
سیف اسفرنگ (از جهانگیری).
پند. [پ ُ] (اِ) گلوله ٔ پنبه ٔ حلاجی کرده باشد. (برهان قاطع). گلوله ٔ پنبه ٔزده. پاغنده. غنده. (فرهنگ جهانگیری). گاله. پنجش. پنجک. پندش. پنده. پندک. و رجوع به پاغنده شود. || برآمدگی روی شاخه ٔ درخت که مبدل به جوانه شود و آن را برای پیوند می برند (در گناباد خراسان).
پند. [پ َ] (اِ) قسمتی است از تقسیمات باغستان (در قزوین). فند. هر قطعه باغ انگور دارای پنجاه بوته ٔ رَز.
فرهنگ معین
اندرز، نصیحت، عهد، پیمان. [خوانش: (پَ) [په.] (اِ.)]
(پِ) (اِ.) مقعد، نشستنگاه، دبر.
چاره، تدبیر، بند، فند، مکر، حیله، فن کشتی گیری، حیله کشتی. [خوانش: (~.) (اِ.)]
فرهنگ عمید
در چاپونشر، واحد ضخامت فاصلههایی که بین حروف گذاشته میشود، معادل یکچهلوهشتم کوادرات، پنت،
نصیحت، اندرز: پند گیر از مصائب دگران / تا نگیرند دیگران به تو پند (سعدی: ۱۸۷)، گرچه دانی که نشنوند بگوی / هرچه دانی ز نیکخواهی و پند (سعدی: ۱۵۷)،
زغن: تا نبوَد چون همای فرخ کرگس / همچو نباشد به شبه باز خشین پند (فرخی: ۴۵۲)،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
اندرز، تذکیر، درس، رهنمون، رهنمود، عبرت، موعظه، نصیحت، وعظ
فارسی به انگلیسی
Admonition, Advice, Counsel, Exhortation, Instruction, Recommendation, Tip
فارسی به ترکی
öğüt
فارسی به عربی
حکمه، شعار، غول، مبدا، مغزی، نصیحه
فرهنگ فارسی هوشیار
نصیحت، اندرز
فارسی به ایتالیایی
ramanzina
فارسی به آلمانی
Rat
معادل ابجد
56