معنی پوست کندن
لغت نامه دهخدا
پوست کندن. [ک َ دَ] (مص مرکب) پوست باز کردن. پوست گرفتن. پوست برآوردن. پوست کردن. پوست بازگرفتن از:
بناخن پریچهره میکند پوست
که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست.
سعدی.
|| پوست برگرفتن از حیوان. سلخ. جلد. پوست کندن از حیوان. || قشر از مغز جدا کردن. برداشتن پوست چنانکه در سیب و خیار و جز آن: تقشیر؛ پوست کندن از درخت و میوه و امثال آن. || پوست کندن از کسی، مجازاً او را سخت عذاب و شکنجه دادن. پوست پیراستن. مال بسیار از او ستدن. هر چه دارد از او گرفتن:
مراعات دشمن چنان کن که دوست
مر او را بفرصت توان کند پوست.
سعدی.
|| غیبت کردن و عیب گرفتن و طعن زدن و نکوهش کردن. (آنندراج). ظاهر کردن عیب کسی. (غیاث):
بعد چندین پوست کندن این خوش آمدهای تو
همچو از استاد رگزن پنبه برچسباندنست.
اشرف.
فرهنگ معین
پوست گرفتن، قشری از مغز جدا کردن، غیبت کردن، صریح گفتن. [خوانش: (کَ دَ) (مص م.)]
حل جدول
سلخ
فارسی به انگلیسی
Hull, Husk, Pare, Peel
فارسی به ترکی
kabuk soymak
فارسی به عربی
جلد، قشره، نباح، هیکل
فرهنگ فارسی هوشیار
پوست گرفتن، پوست باز کردن
فارسی به ایتالیایی
معادل ابجد
592