معنی پوسیده شدن

لغت نامه دهخدا

پوسیده شدن

پوسیده شدن. [دَ / دِ ش ُ دَ] (مص مرکب) پوسیدن. چریدن. (در تداول مردم قزوین):
تازه رویم بمثل لاله ٔ نعمان بود
کاه پوسیده شد آن لاله ٔ نعمانم.
ناصرخسرو.
نخر. (تاج المصادر بیهقی). عفن. (دهار) (منتهی الارب). عفونت. (منتهی الارب). وهی. و رجوع به پوسیدن شود. رمه؛ پوسیده شدن استخوان. نخر؛ پوسیده شدن استخوان. لخن، پوسیده شدن مغز. عفن، عفونه؛ پوسیده شدن در نم. عطن، پوسیده شدن پوست در پیراستن. (تاج المصادر بیهقی). قضاء؛ پوسیده شدن ریسمان بسبب دیرماندگی در زمین. (منتهی الارب).


پوسیده

پوسیده. [دَ / دِ] (ن مف) متخلخل و سبک شده از طول زمان یا علتی دیگر. رمیم. نخر. نخره. پوده. بالی. بالیه. رمه. ریزیده. رث.سوداء. چرّیده. (در تداول مردم قزوین):
زآنهمه وعده ٔ نیکو ز چه خورسند شدی
ای خردمند بدین نعمت پوسیده ٔ غاب.
ناصرخسرو.
تازه رویم بمثل لاله ٔ نعمان بود
کاه پوسیده شد آن لاله ٔ نعمانم.
ناصرخسرو.
بنگر که این غلیژن پوسیده
یاقوت سرخ و عنبر سارا شد.
ناصرخسرو.
آن به که زیر نفرین باشد همیشه جاهل
مردار گنده بهتر پوسیده گشته سرگین.
ناصرخسرو.
بپوسیده وز هم گسسته رسن
همی زیر چاهم فرستی بفن.
اسدی.
جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردمان دل در پشتوان پوسیده بسته. (کلیله و دمنه).
تو آن گندم نمای جوفروشی
که در گندم جو پوسیده پوشی.
نظامی.
عهد فاسد بیخ پوسیده بود
وز شمار لطف ببریده بود.
مولوی.
سیب پوسیده بسی بد ریخته
گفت ازین خور ای بدرد آمیخته.
مولوی.
عظام زنخدان پوسیده یافت.
سعدی.
|| عفن. (منتهی الارب). متعفن: و اگر اندر تن رطوبتها و خلطهاء فزونی باشد آن را عفن کند یعنی پوسیده کند و پوسیدن خلط آن باشد که گنده و تباه گردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و در جمله سبب تولد سنگ، امتلاست و رطوبتهاء لزج که از طعامها تولد کند چون گوشت گاو و... گوشتها پوسیده. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
خاصه مرغ مرده ٔ پوسیده ای
پُر خیالی اعمیی بی دیده ای.
مولوی.
عظام نخره؛ استخوانهای پوسیده. (از منتهی الارب). ریز ریز شده. عظام بالیه؛ سخت پوسیده و نزدیک ریختن شده. هشیم، درخت پوسیده. دَعر؛ چوب پوسیده و ردی. عودُ داعرُ؛ چوب پوسیده و ردی. ادهم، آثار کهنه و پوسیده. حبل ُ رمام و رمم ُ؛ رسن کهنه و پوسیده. (منتهی الارب).


پوسیده گشتن

پوسیده گشتن. [دَ / دِگ َ ت َ] (مص مرکب) پوسیدن. پوسیده شدن:
چو پی سست و پوسیده گشت استخوان
دگر قصه ٔ سخت روئی مخوان.
نظامی.


پوسیده چوب

پوسیده چوب. [دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ظاهراً پاره ٔ چوبهای پوسیده است در زمینهای نمناک هند که مانند کرم شب تاب و کرم خاکی و امثال آن بشب روشنی دهد:
چوپوسیده چوبی که در کنج باغ
فروزنده باشد بشب چون چراغ.

فرهنگ فارسی هوشیار

پوسیده شدن

(مصدر) پوسیدن پوسیده گشتن.


پوسیده گشتن

(مصدر) پوسیدن پوسیده شدن.


پوسیده

(اسم) متخلخل و سبک شده بر اثر طول زمان یا علتی دیگر، عفن متعفن.

حل جدول

فارسی به عربی

مترادف و متضاد زبان فارسی

پوسیده

ژنده، فرسوده، کهنه، مندرس، پوک، فاسد، کرم‌خورده، رمیم

فرهنگ عمید

پوسیده

ازهم‌دررفته،
پوده‌شده در اثر کهنگی و فرسودگی،

معادل ابجد

پوسیده شدن

441

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری