معنی پیشرو کاروان

حل جدول

پیشرو کاروان

چاووش


پیشرو

طلایه‌دار

لغت نامه دهخدا

پیشرو

پیشرو. [رَ / رُو] (نف مرکب) پیش رونده:
ابا لشکر و جنگسازان نو
طلایه به پیش اندرون پیشرو.
فردوسی.
|| مقدم. سابق. (دهار). که نخست رفتن گیرد. که قبل از دیگران رود. پیشقدم. مقابل پس رو. کسی که پیشاپیش کسان رود خاصه پیشرو سپاهیان و آنرا مقدمه و مقدمه الجیش گویند. (انجمن آرا). پیش آهنگ. سرآهنگ. سرهنگ. مقدمه. قراول. طلیعه. پیش هنگ:
ز لشکر بر پهلوان پیشرو
بمژده بیامد همی نو به نو.
فردوسی.
هیونی که بود اندرآن کاروان
کجا پیشرو داشتی ساروان.
فردوسی.
بدو باغبان گفت کای پرهنر
نخست آن خورد می که پرمایه تر
تو باید که باشی برین پیشرو
که پیری بفرهنگ و در سال نو.
فردوسی.
سپه بود چندانکه بر کوه و دشت
همی ده شبانروز لشکر گذشت
چو دیدار برداشتی، پیشرو
بمنزل رسیدی همی نو بنو.
فردوسی.
یکی پیشرو بود [دسته ٔ کرگدن را] مهتر ز پیل
بسر بر سرون داشت همرنگ نیل.
فردوسی.
سپهرم پس و بارمان پیش رو
خبر شد بدیشان ز سالار نو.
فردوسی.
براه رایت او پیشرو بود هر روز
چو پیش رایت کاوس رایت رستم.
فرخی.
آن پیشروپیشروان همه عالم
چون پیشرو نیزه ٔ خطی که سنانست.
منوچهری.
رایت منصور او را فتح باشد پیشرو
طالع مسعود او را بخت باشد پیشکار.
منوچهری.
رسید پیشرو کاروان ماه خزان
طناب راحله بربست روزگار خزی.
منوچهری.
غو پیشرو خاست اندر زمان
که آمد به ره چار ببر دمان.
اسدی.
بدو پیشرو گفت: فرمود شاه
که تا بی عنان تکاور ز راه.
اسدی.
تو پیشرو این رمه ٔ بزرگی
جان و دل من زین رمه رمانست.
ناصرخسرو.
نیستی چون سخن یار موافق خوش
گر نه او پیشرو باد بهارستی.
ناصرخسرو.
اشتری اندر نمازگاه مراو را
پیشرو و جبرئیل غاشیه دارست.
ناصرخسرو.
شاه علاءالدول داور اعظم که هست
هم ازلش پیشرو هم ابدش پیشکار.
خاقانی.
خاقانیست پیشرو کاروان شعر
همچون حباب پیشرو کاروان آب.
خاقانی.
چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود
ریاحین را شقایق پیشرو بود.
نظامی.
در سفری کان ره آزادی است
شحنه ٔ غم پیشرو شادی است.
نظامی.
همچنان میشدند در تک و تاب
پس رو آهسته، پیشروبشتاب.
نظامی.
گرچه پس رو ز پیشرو می ماند
پیشرو بازمانده را میخواند.
نظامی.
وگر زانکه در رهگذرهای نو
کسی بایدت پس رو و پیشرو.
نظامی.
چو آید گه بازگشتن ز راه
بود مادیان پیشرو در سپاه.
نظامی.
گفت بسم اﷲ بیا تا اوکجاست
پیشرو شو گر همی گویی تو راست.
مولوی.
غطوس، بسیار پیشرو و اقدام کننده در سختی و جنگها. اهتداء؛ پیشرو شدن. مقدمهالجیش، پیشرو لشکر. فرانق، پیشرو لشکر. بغایا؛ پیشروان لشکر. (منتهی الارب). || خدمتکار که پیش اسب میرود و این مجازست. (آنندراج):
حیات ابد خنده را پیشرو
صفای گهر پیش دندان گرو.
ظهوری (از آنندراج).
دل شادست ترا پیشرو و خدمتکار
پیشخیز گل و گلشن که بود غیر بهار.
میر نجات (از آنندراج).
|| متقدم. قدام. (از منتهی الارب). امام. قدوه. مقتدی. قائد. مقدام. (زمخشری). سر. قائد سپاه. پیشوا. راید. (دهار). هادی. اسوه. (از منتهی الارب). رهبر. سردار. سالار:
کنون پیشرو باش و بیدارباش
سپه را ز دشمن نگهدار باش.
فردوسی.
دلت خیره بینم همی سوی گو
بر آنی که او را کنی پیشرو.
فردوسی.
از ایشان فغانیش بد پیشرو
سپاهی پسش جنگسازان نو.
فردوسی.
بشد تیز لشکر بفرمان گو
سه ترک سرافرازشان پیشرو.
فردوسی.
چو طلحند بشنید پیغام گو
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو.
فردوسی.
مرا گر محمد بود پیشرو
ز دین کهن گیرم این دین نو.
فردوسی.
چنین گفت کای رزمسازان نو
کرا خوانم اندر شما پیشرو.
فردوسی.
چو پور سیاوش بدیدش ببام
منم پیشرو گفت بهرام نام.
فردوسی.
فریبرز کاوس را ده سپاه
که او پیشروباشد و کینه خواه.
فردوسی.
سپاهی بد از روم و بربرستان
یکی پیشرو نام کشورستان.
فردوسی.
سرمایه و پیشروشان زهیر
که آهو ربودی ز چنگال شیر.
فردوسی.
زواره بد این جنگ را پیشرو
سپاهی همه جنگسازان نو.
فردوسی.
بدان جنگ هرمزبدش پیشرو
همی رفت با کارسازان نو.
فردوسی.
منم پیشرو گر بمن بد رسد
بدین کهتران بد نباید سزد.
فردوسی.
گوی پیشرو نام او خانگی
که همتا نبودش بفرزانگی.
فردوسی.
چنین گفت بیژن منم پیشرو
که از من یکی کینه سازید نو.
فردوسی.
نگه کن که برخیزد از دشت غو
فرخ زاد پیروزشان پیشرو.
فردوسی.
گرانمایه گستهم بد پیشرو
پس او چو بالوی و شاپور گو.
فردوسی.
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو
بر انگیختند اسب و برخاست غو.
فردوسی.
ولیکن ازین گفته پاسخ شنو
خرد یار کن بخت را پیشرو.
فردوسی.
ترا بود باید همی پیشرو
که من رفتنی ام تو سالار نو.
فردوسی.
سپهدار پیران بود پیشرو
که جنگ آورد هر زمان نو بنو.
فردوسی.
بزد گوی و از دشت برخاست غو
همی رفت پیش سپه پیشرو.
فردوسی.
چنین گفت کاموس جنگی بمن
که تو پیشرو باش از این انجمن.
فردوسی.
چو اشتاد و خراد برزین گو
شنیدند پیغام آن پیشرو.
فردوسی.
ز ترکان هر آنکس که بد پیشرو
ز ناکار دیده سواران گو.
فردوسی.
ز درگاه کاموس برخاست غو
که او بود مرد افکن و پیشرو.
فردوسی.
بگفتند کامد ز ایران سپاه
یکی پیشرو با درفشی سیاه.
فردوسی.
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو
ورا خواندی شاه گشتاسب گو.
فردوسی.
به آموی شد پهلوان پیشرو
ابا لشکر و جنگسازان نو.
فردوسی.
که هر چند بیژن جوانست و نو
به هر کار دارد خرد پیشرو.
فردوسی.
گر ایدونکه رستم بود پیشرو
نماند برین بوم برخار و خو.
فردوسی.
ز گودرزیان هر که بد پیشرو
یکی (آفرین) گستریدند بر شاه نو.
فردوسی.
که او باشد اندر جهان پیشرو
جهاندار و سالار و بیدار و گو.
فردوسی.
نخستین فریبرز بد پیشرو
گذر کرد پیش جهاندار نو.
فردوسی.
سپه را فرامرز بد پیشرو
که فرزند او بود و سالار نو.
فردوسی.
که بودست این جنگ را پیشرو
که کردست این کینه را باز نو.
فردوسی.
چه گفت اندرین موبد پیشرو
که هرگز نگردد کهن گشته نو.
فردوسی.
سخن گفت گوینده ٔ پیشرو
که ای شاه، قیصر جوانست و نو.
فردوسی.
جهان پهلوان بایدش پیشرو
چو برخیزد از دشت آوای غو.
فردوسی.
سپه را تو باش این زمان پیشرو
تویی نامدار و سپهدار نو.
فردوسی.
جهانجوی کاوس شان پیشرو
ز لشکر بسی رزمسازان نو.
فردوسی.
چومهراس داننده شان پیشرو
گوی در خرد پیر و در سال نو.
فردوسی.
یکی از بزرگان مازندران
کجا او بدی پیشرو بر سران.
فردوسی.
سپه را بدان شارسان جای کرد
یکی پیشرو جست و بر پای کرد.
فردوسی.
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیشرو را هزبر است جفت.
فردوسی.
چو پاسخ بنزد سکندر رسید
هم آنگه ز لشکر سران بر گزید
که باشند شایسته و پیشرو
بدانش کهن گشته در سال نو.
فردوسی.
سواران و اسبان پرمایه اند
ز گردنکشان برترین پایه اند
سلاحست و بهرام شان پیشرو
که گردد سنان پیش او خار و خو.
فردوسی.
بدانگه کجا مادرت را ز چین
فرستاد خاقان به ایران زمین
بخواهندگی من بدم پیشرو
صدو شصت مرد از دلیران گو.
فردوسی.
ز دشت سواران نیزه گذار
سپاهی بیامد فزون از شمار
چو عباس و چون عمروشان پیشرو
سواران و گردنفرازان نو.
فردوسی.
دمنده سپه، دیوشان پیشرو
همی به آسمان برکشیدند غو.
فردوسی.
ز سی نیز بهرام بد پیشرو
که هم تاجور بود و هم شاه نو.
فردوسی.
ز ایران زمین هر که بد پیشرو
کهن گو اگر از دلیران نو.
فردوسی.
رده بر کشیدند و برخاست غو
بیامد دمان یانس پیشرو.
فردوسی.
شما را بویم اندرین پیشرو
نشانیم برگاه او شاه نو.
فردوسی.
بدو گفت گودرز پرمایه شاه
ترا پیشرو کرد بر این سپاه.
فردوسی.
سپه را تو باش این زمان پیشرو
تو کین خواه نو، او جهاندار نو.
فردوسی.
زرسب گرانمایه بد پیشرو
که از لشکر او بد جهانجوی نو.
فردوسی.
سپه را بدان شارسان جای کرد
یکی پیشرو جست و بر پای کرد.
فردوسی.
دلت چفته بینم همی سوی گو
بر آنی که او را کنی پیشرو.
فردوسی.
گزین کرد مرد سخنگوی گو
کز آن مهتران او بدی پیشرو.
فردوسی.
سواران بهر سو برافکند گو
بجایی که بد موبدی پیشرو.
فردوسی.
بفرزانه ٔ خویش فرمود گو
که گوید به آواز با پیشرو.
فردوسی.
کسی را کجا پیشرو شد هوا
چنان دان که رایش نگیرد نوا.
فردوسی.
تویی پیشرو کو پناه منست
نماینده ٔ آب و راه منست.
فردوسی.
چنین پاسخش داد بیژن که شو
دلت چاه باد اهرمن پیشرو.
فردوسی.
هنوز پیشرو هندوان [روسیان] بطبع نکرد
رکاب او را نیکو بدست خویش بشار.
فرخی.
دان و آگه باش ای پیشرو گوهر خویش
دان و آگه باش ای محتشم مجلس شاه.
فرخی.
بتی به دست کنم من ازین بتان بهار
بحسن پیشرو نیکوان ترکستان.
فرخی.
سه کار به یکبار همی ساخته داری
احسنت و زه ای پیشرو زیرک و هشیار.
فرخی.
شاه ملکان پیشرو بار خدایان
ز ایزد ملکی یافته و بار خدائی.
منوچهری.
آن پیشرو پیشروان همه عالم
چون پیشرو نیزه ٔ خطی که سنان ست.
منوچهری.
و سرهنگان طاهر همه نزدیک لیث [بن علی] آمدند پیشرو ایشان علی حسن درهمی بود. (تاریخ سیستان). امیر وی را بنواخت و بسیار نیکوئیها گفت و امیدها کرد و همچنان پیشروان هندوان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 503). اگر بطرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم آن خدمت بسر برم. (تاریخ بیهقی).
پیشروم عقل بود تا بجهان
کرد بحکمت چنین مشار مرا.
ناصرخسرو.
سام نریمان کو، رستم کجاست
پیشرو لشکرمازندران.
ناصرخسرو.
نگیرم پیشرو مر جاهلی را
که نشناسد نگاری از نکالی.
ناصرخسرو.
پیشرو خلق پس از مصطفی
کز پس او فخر بود رفتنم.
ناصرخسرو.
نروم جز ز پس پیشرو رحمان
گر درستست که من بنده ٔ رحمانم.
ناصرخسرو.
آل پیمبر است ترا پیشرو کنون
از آل اومتاب و نگه دار حرمتش.
ناصرخسرو.
پیغمبرست پیشرو خلق یکسره
کز قاف تا به قاف رسیده است دعوتش.
ناصرخسرو.
چو خواهی سپه را سوی رزم برد
مکن پیشرو جز دلیران گرد.
اسدی.
که این زاولی پیشروتان کجاست
سپهبد چو بشنید زود اسب خواست.
اسدی.
شاه را بگوئید تا دیدار باز نماید که خاقان چین لشکر فرستاده است و از فرزندان خویش یکی را پیشرو کرده. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
قضا ز وهمش پیوسته پیشرو گیرد
قدر ز رایش پیوسته راهبر دارد.
مسعودسعد.
ای پیشرو هر چه نکوئیست جمالت
ای دور شده آفت نقصان ز کمالت.
سنائی.
احمد مرسل که هست پیشرو انبیا
بود پس از انبیا دولت او برمدار.
خاقانی.
پیشروان پرده برانداختند
پرده ٔ ترکیب درانداختند.
نظامی.
ای پیشرو سپاه صحرا
خرگاه نشین کوه خضرا.
نظامی.
هر کجا عقل پیشرو باشد
بد بدگو ز بدشنو باشد.
نظامی.
بساطی کشیدم بترتیب نو
بر او کردم اندیشه را پیشرو.
نظامی.
چو افزایش و کاهش نو بنو
بنا بود پیشینه شد پیشرو.
نظامی.
چنان داد فرمان در آن راه نو
که خضر پیمبر بود پیشرو.
نظامی.
گرگدا پیشرو لشکر اسلام بود
کافر از بیم توقع برود تا در چین.
سعدی.
سپه را مکن پیشرو جز کسی
که درجنگها بوده باشد بسی.
سعدی.
نماند بمحشر کسی در گرو
که دارد چنین سیدی پیشرو.
سعدی.
زعیم، پیشروقوم. قدّام، پیشروان. (منتهی الارب).
- پیشرو کوکب انبیاء، حضرت رسالت مآب (ص). (آنندراج).
- پیشرو لشکر صحرا، گورخر. (برهان).
|| خادم. (غیاث). || نشید و آهنگ سرود. (غیاث). نشیدی که پیش از نقش خوانند. (آنندراج). مقدمه ٔ آهنگ ساز:
بهر آواز صد تصنیف نو داشت
پس هر پرده چندین پیشرو داشت.
تأثیر (از آنندراج)
مغنی بشنود گر پیشروهای فغانم را
پس از مردن به پی پیوند سازد استخوانم را.
ملاطغرا.


کاروان

کاروان. [کارْ / رِ] (اِ مرکب) کاربان. (جهانگیری). قافله. (برهان) (غیاث) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). و رجوع به قافله شود. قیروان. (المعرب جوالیقی ج 2 ص 254). (منتهی الارب). و رجوع به لغت «کاربان » شود. عیر. (ترجمان القرآن) (دهار). و رجوع به عیر شود. سیاره. (ترجمان القرآن). جمعیت زیادی از مسافران و سودا گران. (ناظم الاطباء). دسته ٔ مسافرین:
کاروان شهید رفت از پیش
وان ما رفته گیر و می اندیش.
رودکی.
سوی رود با کاروانی گشن
زهابی بدو اندرون سهمگن.
ابوشکور بلخی.
به دستور فرمود تا ساروان
هیون آرد از دشت صد کاروان.
فردوسی.
شتر بود بر دشت ده کاروان
به هر کاروان بر یکی ساروان.
فردوسی.
به ایران شتروار صد کاروان
ببردند شادان و خرم روان.
فردوسی.
به صد کاروان اشتر سرخ موی
همی هیزم آورد پرخاشجوی.
فردوسی.
کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش
کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ.
فرخی.
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حله ای تنیده بدل بافته ز جان.
فرخی.
هر چه پرسیدند او را همه این بود جواب
کاروانی زده شد کار گروهی سره شد.
لبیبی.
شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ و آوای درای کاروان آمد.
منوچهری.
یکی کاروان اشتر گشن دادش
هر اشتر بسان کهی از کلانی.
منوچهری.
ندانی که ویران شود کاروانگه
چو برخیزد آمد شد کاروانی.
منوچهری.
چو پولی است زی آن جهان این جهان
برو عبره ما را و ما کاروان.
اسدی.
ز مصر آمده روم را خواسته
یکی کاروانی پر از خواسته.
(گرشاسبنامه).
ز دروازه هاشان یکان و دوگان
شدند اندر آن شهر بی کاروان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
گر نیست طاقتم که تن خویش را
بر کاروان دیو سلیمان کنم.
ناصرخسرو.
چند چپ و راست بتابی ز راه
چون نروی راست درین کاروان.
ناصرخسرو.
وز مطرب و رود و نبید آنجا
پیوسته همه روز کاروانست.
ناصرخسرو.
دردا و حسرتا که مرا دور روزگار
بی آلت سلاح بزدراه کاروان.
مسعودسعد.
مثل ما و دنیا مثل کاروانیست که در فصل گرمای تابستان در زیر درختی منزل کند چندانکه از گرما بیاساید. (مجمل التواریخ والقصص ص 229).
یک خر نخوانمت که یکی کاروان خری
کرد آخورت پر از علف و کفر و زندقه.
سوزنی (از جهانگیری).
باز پس ماند ز همراهیت گر آصف بود
کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری.
انوری.
خاقانی است پیشرو کاروان شعر
همچون حباب پیشرو کاروان آب.
خاقانی.
کاروان عشق را بیّاع جان شد چشم او
دار ضرب شاه زان بیّاع جان انگیخته.
خاقانی.
کاروان منقطع شد از در شهر
رصد از راه کاروان برخاست.
خاقانی.
خبر پرسید از هر کاروانی
مگر کآرندش از خسرو نشانی.
نظامی.
زان همه بانگ و علالای سگان
هیچ واماند ز راهی کاروان.
مولوی.
برخری کز کاروان تنها رود
بر وی آن ره از تعب صدتو شود.
مولوی.
شبگهی کردند اهل کاروان
منزل اندر موضع کافرستان.
مولوی.
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه ٔ کاروان.
سعدی (گلستان).
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر بر کنار بیشه خفته. (گلستان). پیاده ای سر و پا پرهنه با کاروان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت. (گلستان).
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی.
حافظ.
تو قاصد ار نفرستی و نامه نفرستی
از اینطرف که منم راه کاروان باز است.
قاسمی.
عن ابی عبداﷲ البراثی قال کانت جوهره (زوجتها العابده المشهوره) تنتبهنی من اللیل و تقول یا اباعبداﷲ «کاروان رفت » معناه قد صارت القافله. (صفه الصفوه).
- امثال:
درویش از کاروان ایمن است.
سگ لاید و کاروان گذرد.
من یک تن علیلم و یک کاروان اسیر.
هم دزد می نالد هم کاروان.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
|| وکیل. (مهذب الاسماء). || شتر و استر و خر و الاغ را نیز گویند. (برهان). || قطار. عده ٔ بسیار از شتر و دیگر ستور. || راه گذری و مسافری را نیز گویند که جهت تجارت به جایی رود. (برهان). سیار.
- کاروان از کاروان نگسستن، آمدن متوالی کاروان. پیوسته و پی در پی آمدن کاروان:
تا جود اوبراه اَمَل گشته بدرقه
نگسست کاروان مکارم ز کاروان.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 367).
گرفته راه امید نشسته رهبان عقل
که کاروان سخاش نگسلد از کاروان.
مسعودسعد (دیوان ص 414).
تا بود بر راه جودش قافله بر قافله
نگسلد در راه شکرش کاروان از کاروان.
معزّی.

کاروان. [کارْ / رِ] (اِخ) نام ناحیتی به بلوچستان.

کاروان. [کارْ / رِ] (اِخ) رجوع به کادیجان و رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود.

کاروان. [کارْ / رِ] (اِخ) نام محلی کنار راه سراب به اردبیل میان سیستان و صائین در 133800 گزی تبریز.

کاروان. [کارْ / رِ] (اِخ) دهی از دهستان منجوان بخش خدا آفرین شهرستان تبریز. در 17500 گزی جنوب خداآفرین و 16500 گزی شوسه ٔ اهر به کلیبر. کوهستانی و معتدل و دارای 84تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

کاروان. [کارْ / رِ] (اِخ) دهی از بخش قشم شهرستان بندرعباس، واقع در 39هزارگزی باختر قشم و 12هزارگزی شمال راه مالرو قشم به صلخ. جلگه و گرمسیر و مالاریائی و دارای 255 تن سکنه است. آب آن از چاه و باران است. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صید ماهی است.راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

فرهنگ عمید

پیشرو

پیشوا، راهنما،
کسی که جلو برود و دیگران از عقب او حرکت کنند، پیش‌رونده: همچنان می‌شدند در تک‌وتاب / پسرو آهسته، پیشرو به‌شتاب (نظامی۴: ۶۷۰)،
(موسیقی) [قدیمی] نوعی تصنیف بدون شعر که حکم پیش‌درآمد یا آواز ضربی را داشته است،


کاروان

گروه مسافرانی که باهم سفر می‌کنند،
[مجاز] چیزی که اجزای آن به دنبال هم می‌آید،
اتاقک چرخ‌داری که به پشت اتومبیل وصل می‌شود و برای حمل کالا، حیوانات، و اقامت در سفر مورد استفاده قرار می‌گیرد،
* کاروان زدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] دزدیدن اموال مسافران کاروان با حمله به آن،

تعبیر خواب

کاروان

اگر در خواب بیند که با کاروان به خانه خود می رفت، دلیل که کارها بر وی گشاده شود، اگر به خلاف این بیند، دلیل بستگی کار بود. اگر بیند با کاروان سواره می رفت و بزرگی تمام داشت، دلیل که نعمتی تمام حاصل کند. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

اگر کسی بیند در خواب که با کاروانی در راه بود و اهل کاروان مصلح بودند، دلیل خیر و صلاح است. اگر مفسد بودند، دلیل شر و فساد است.
- محمد بن سیرین

فارسی به عربی

پیشرو

اثر، بادره، رائد، رییس، شاحنه، مستقبلی، منادی

فرهنگ فارسی هوشیار

پیشرو

متقدم، امام، پیشوا

معادل ابجد

پیشرو کاروان

796

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری