معنی پیچیدن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
حلقه زدن، درنوردیدن، در هم کردن. [خوانش: (دَ) (مص م.)]
فرهنگ عمید
پیچوتاب خوردن،
حلقه زدن،
چرخیدن،
پیچ خوردن چیزی به گرد چیز دیگر،
(مصدر متعدی) درنوردیدن، درنوشتن، لوله کردن، پیچ دادن،
حل جدول
فارسی به انگلیسی
Bind, Coil, Enfold, Ply, Writhe, Swathe, Turn, Twist
فارسی به ترکی
burkulmak, dolamak, kıvrılmak, sapmak, sarmak
فارسی به عربی
برغی، تاثیر، حضن، ریح، ظرف، عقد، عقده، غط، لف، لفه، لیه، مزیف
فرهنگ فارسی هوشیار
حلقه زدن
فارسی به ایتالیایی
curvare
فارسی به آلمانی
Brötchen (n), Rolle (f), Rollen, Schlingern, Schraube (f), Schrauben, Semmel (f), Wind, Winden [verb], Einwickeln [verb]
معادل ابجد
79