معنی پیچ و تاب

لغت نامه دهخدا

پیچ و تاب

پیچ و تاب. [چ ُ] (اِ مرکب، از اتباع) خطل. (منتهی الارب).خم و شکن. گردش چیزی بدور خود چون موی:
پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد
تا بماندم تافته بی نور و تاب.
ناصرخسرو.
تاب و نور از روی من میبرد ماه
تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب.
ناصرخسرو.
عشق بی باک مرا در رگ جان افکندست
پیچ و تابی که در آن موی کمر می باید.
صائب.
اهل معنی میزنند از غیرت من پیچ و تاب
مصرعی را میکند گر سرو موزون از من است.
صائب.
مژده از گنج دلم خشت سرخم می کند
مار زهرآگین فرقت پیچ و تابی میزند.
شفائی.
عاشق دیوانه چون خواهد که بیند روی یار
زلف او آشفته گشت و پیچ و تابی میزند.
اسیر لاهیجی.
- بپیچ و تاب افکندن (افتادن)، پیچان گشتن یا گردانیدن از درد و رنج.

فرهنگ معین

پیچ و تاب

خم و شکن، رنج و مشقت. [خوانش: (چُ) (اِمر.)]

حل جدول

پیچ و تاب

خم

خم، شکن

شکنج

فارسی به انگلیسی

پیچ‌ و تاب‌

Flourish, Swirl, Wave, Winding

فارسی به عربی

پیچ و تاب

اعوجاج

فرهنگ فارسی هوشیار

پیچ و تاب

(اسم) گردش چیز دور خود خم و شکن، رنج و مشقت: تاب نور از روی من میبرد ماه تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب. پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد تا بماندم تافته بی نور و تاب. (ناصر خسرو) یا به پیچ و تاب افکندن یا افتادن. پیچان گشتن یا گردانیدن (از درد و رنج) .

معادل ابجد

پیچ و تاب

424

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری