معنی پیک اجل

حل جدول

پیک اجل

عزرائیل

فرهنگ فارسی هوشیار

پیک پیک

آواز عطسه پیاپی زکام زده، پیک پیک عطسه کردن (اسم) حکایت صوت عطسه های پیاپی زکام زده پیک و پیک. یا پیک پیک عطسه کردن. عطسه های پیاپی خرد آواز کردن.


پیک

نامه بر، قاصد فرانسوی نیزه، خجک پرش (خالدار) (اسم) کسی که مامور رساندن بارها و نامه های پستی از جایی بجای دیگر است قاصد برید چارپار پیام گزار خبربر: ای پیک رسان خ خبر یار ما بگوخ احوال گل به بلبل دستانسرا بگو. (حافظ) دو مرد پیک راست کردند با جامه نیکان که از بغداد آمده اند، قمرتابع سیاره کوکب سیار ثانی که بر گرد سیار اصلی گردد. یا پیک آسمانی. فرشته: هر دمش صد نام صد پیک از خدا یاربی زد شصت لبیک از خدا. (مثنوی) یا پیک الهی. جبرئیل. یا پیک چرخ. ماه قمر. یا پیک درگاه. جبرئیل: در گوشش گفته پیک درگاه کای عامر کعبه عمرک ا. . . . (تحفه العراقین. 197) یا پیک رایگانی. ‎ ماه قمر: هر ماه به پیک رایگانی خلعت بدهی و داستانی. (تحفه العراقین 16)، سوداگر، راهگذار، باد صبا. یا پیک رب. عزرائیل: کان مسلمان را بخشم از چه سبب بنگریدی باز گو ای پیک رب خ (مثنوی) یا پیک سپید و سیاه. شب و روز: اگرنامه ای رفتنم را نوید دهند این دو پیک سیاه و سپید. . . (گرشا. لغ. ) یا پیک فلک. ماه قمر یا. یا پیک مرتب. پیک یا راتیه دایم نه موقت برید مرتب: ورم ضعیفی و بی بدیم نبودی و آنک نبود از امیر مشرق فرمان. خود بدویدی بسان پیک مرتب خدمت او را گرفته چامه بدندان. (رودکی) یا پیک هوایی. ابر سحاب. (اسم) ورق قمار که بر آن صورتی چو سر نیزه است و بهمان مناسبت آنرا بدین نام خوانند سیاه خال خال سیاه بدین نام خوانند سیاه خال ده لوی پیک.


پیک و پیک

(اسم) آواز عطسه های پیاپی کسی که تازه سرما خورده باشد پیک پیک.

لغت نامه دهخدا

پیک پیک

پیک پیک. (اِ صوت) حکایت صوت عطسه های پیاپی مزکوم. آواز عطسه ٔ پیاپی زکام زده. صوت عطسه های خرد آواز پی در پی.پیک پیک عطسه کردن، عطسه های پیاپی خرد آواز کردن.


پیک

پیک. (فرانسوی، اِ) ورق قمار که برآن صورتی چون سرنیزه است و بهمان مناسبت این نام دارد؛ تک خال پیک، دولوی پیک، بی بی پیک، ده لوی پیک...

پیک. (اِ صوت) اسم صوت عطسه.

پیک. [پ َ / پ ِ] (اِ) (از اوستائی پدیکا، لغهً بمعنی پیاده رونده و مجازاً قاصد) کسی که مأمور رساندن بارها و نامه های پستی است از جایی بجایی. برید. فیج. (منتهی الارب). قاصد. مِرسال. ساعی. پروان. چاپار. نامه بر. پیام آور. (شرفنامه). رسول. پیامبر. چپر. فرستاده. سفیر. (دستوراللغه) (دهار). پست. اولاغ. خبر بر. (شرفنامه). ج، پیکان: صاحب آنندراج گوید: پیک جماعه ٔ معروف مرکب از پی بمعنی قدم و کاف نسبت، چرا که این مردم را بیشتر سر و کار به پای باشد و در هندی اصلی پایک مطلق پیاده را گویند و پیک و پایک هر چند که من حیث الماده یکی است لیکن من حیث الاستعمال بینهما نسبت عموم و خصوص است همچنان که در میان پیک و پیاده - انتهی. الفیج، رسول السلطان علی رجلیه. (المعرب جوالیقی ص 243):
پیک غزنین نرسیده ست که من
خبری یابم از دوست مگر.
فرخی.
گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی
ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی.
منوچهری.
چو پیک و مرد رام از در درآمد
طراقی از دل ویسه برآمد.
فخرالدین اسعد (ویس ورامین).
چو آمد نامه ٔ دایه بشهرو
بنامه در سخنها دید نیکو
بمژده پیک او را تاج زر داد
بجز تاجش بسی زر و گهر داد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بهر جای جاسوسان و پیکان و نامه ها همی فرستاد. (تاریخ سیستان). دو مرد پیک راست کردند با جامه ٔ پیکان که از بغداد آمده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183). ما در این حدیث بودیم که پیکی دررسید. (تاریخ بیهقی ص 632). سه پیک در رسیدند از منهیان که بر خصمان بودند با ملطفها در یک وقت. (تاریخ بیهقی ص 642).
یکی پیک با باد همراه کرد
پدر را ازین مژده آگاه کرد.
اسدی.
پیک جهانی تو بیندیش نیک
سخره گرفته ست ترا این جهان.
ناصرخسرو.
بلقیس گفت ملکی که پیک از مرغ باشد بزرگ باشد. (قصص الانبیاء ص 165).
نه در بحار قرارت نه در جبال سکون
چو تیز رحلت پیکی، چو زودرو سیاح.
مسعودسعد.
رسول خیر و برید ثواب و وفد صلاح
سفیر عفو و بشیر نجات و پیک فلاح.
عبدالواسع جبلی.
تا نخستین پیک او باشد بسوی راه هند
پر همی آراید از بهر سفر لکلک بچه.
سوزنی.
چنانکه دوشم بی زحمت کبوتر و پیک
رسید نامه ٔ صدرالزمان بدست صبا.
خاقانی.
از بهر آنکه نامه بر تعزیت شوند
شام و سحر دو پیک کبوتر شتاب شد.
خاقانی.
در شیب و فراز این دو منزل
یک پیک وفا روان ندیده ست.
خاقانی.
رسید وقت که پیک امل ز حضرت او
رساند آیت رحمت به انفس و آفاق.
خاقانی.
ستاره گفت منم پیک عزت از در او
ازآن بمشرق و مغرب همیشه سیارم.
خاقانی.
کار پیکان نامه بردن دان و بس
پیک را کی نامه خوان دانسته اند.
خاقانی.
عارفان احرام را در راه او
هفت پیک رایگان دانسته اند.
خاقانی.
دیودلان سرکشش حامل عرش سلطنت
مرغ پران ترکشش پیک سبای مملکت.
خاقانی.
پیک انفاس بر طریق مراد
دعوت مستحاب من رانده ست.
خاقانی.
بشرق و غرب رسد نامه ٔ ضمیرم از آنک
کبوتر فلکی پیک رایگان منست.
خاقانی.
پیکی که او مبشر اقبال و دولتست
در بارگاه سینه ٔ من رهگذرگشاد.
خاقانی.
چو پیک خواجه بدار الخلافه باز رسد
سلام بنده رساند بآستان جلال.
خاقانی.
بخون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ
مگر رخ لعل پیکانست و اشکم لعل پیکانی.
خاقانی.
بفتح الباب دولت بامدادان
ز در پیکی درآمد سخت شادان.
نظامی.
پیک سخن ره بسر خویش برد
کس نبرد آنچه سخن پیش برد.
نظامی.
این دو طرف گرد سپید و سیاه
راه ترا پیک ز پیکان راه.
نظامی.
خاص نوالش نفس خستگان
پیک روانش قدم بستگان.
نظامی.
مرا از خانه پیکی آمد امروز
خبر آورد از آن ماه دل افروز.
نظامی.
چو دیدند کان پیک منزل شناس
بمنزل شود بی رقیبان پاس.
نظامی.
تیر را پیک بلا خواهم ساخت
تیغ را زخم میان خواهم زد.
عطار.
پیک راهی تو بشمع روی او منگر بسی
تا نگردی همچو من پروانه ناپروای او.
عطار.
چون مرا پیک ره دین بینی
هر دمم در ره کفار کشی.
عطار.
وصول نامه ٔ فتح و فروغ روی ظفر
به پیک تیز و رخ تیغسرفشان باشد.
اثیر اومانی.
بار دگر گر بسر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا.
سعدی.
که فردا چو پیک اجل دررسد
بحکم ضرورت زبان درکشی.
سعدی.
ای پیک نامه بر که خبر میبری بدوست
یا لیت اگر بجای تو من بودمی رسول.
سعدی.
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست.
حافظ.
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی.
حافظ.
ای پیک پی خجسته چه نامی فدیت لک
هرگز سیاه چرده ندیدم بدین نمک.
حافظ.
صد پیک دوانید و یکی باز نیامد.
جامعالتمثیل.
اصل همه چیزها توئی تو بتحقیق
پیک نظر دورتر بری چو ز کیوان.
حاج سید نصراﷲ تقوی.
|| قمر.تابع سیاره. کوکب سیار ثانی که بر گرد سیار اصلی گردد.
- پیک آسمانی، فرشته:
هر دمش صد نامه صد پیک از خدا
یار بی زو، شصت لبیک از خدا.
مولوی.
- پیک ِ درگاه، جبرئیل:
در گوشش گفته پیک درگاه
کای عامِر کعبه عمرک اﷲ.
خاقانی.
- پیک سپید و سیاه، شب و روز:
اگر نامه ٔ رفتنم رانوید
دهند این دو پیک سیاه و سپید.
اسدی.
- پیک مرتب، بگمانم همان اسکدار باشد. رجوع به اسکدار شود. قاصدی چند متوقفه در منازل بین راه که خبر یا نامه را به هم رسانند تا هرچه سریعتر به مقصد رسد:
خود بدویدی بسان ِ پیک مرتب
خدمت ِ او را گرفته جامه به دندان.
رودکی.


اجل

اجل. [] (اِخ) لغوی. رجوع به اجل علی بن منصور... شود.

اجل. [اَج َل ل] (ع ن تف) اعظم. جلیل تر. عظیم القدرتر. بزرگوارتر: زندگانی خان اجل دراز باد. (تاریخ بیهقی). و اجل در شعر فارسی به تخفیف آید:
ای میر اجل چون اجل آیدت بمیری
هرچند که با عز و جمالی و جلالی.
ناصرخسرو.
شاه اجل خسرو گردون سریر
سیف دول خسرو خسرونژاد.
مسعودسعد.
گفت این زان فلان میر اجل
گفت طالب را چنین باشد عمل.
مولوی.
- امثال:
اجل من الحرش، مثل است در مورد کسی که از چیزی بترسد و بأشدّ از آن مبتلا گردد. (مجمع الأمثال میدانی).

اجل. [] (اِخ) ابوعلی، علی بن منصوربن عبیداﷲ الخطیبی. رجوع به اجل علی بن منصور... شود.

اجل. [اَ] (ع اِ) لاجلک و من اجلک، ازبهر تو.


پیک و پیک

پیک و پیک. [ک ُ] (اِ صوت مرکب) آواز عطسه های پیاپی کسی که تازه سرما خورده باشد. پیک پیک.

ترکی به فارسی

اجل

اجل

فرهنگ عمید

پیک

در ورق‌بازی، نقشی که خال‌های آن به شکل سر پهن نیزه یا گلابی است: تک‌خال پیک، بی‌بی پیک،

معادل ابجد

پیک اجل

66

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری