معنی چاره
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
گریز، درمان، تدبیر، مکر، حیله. [خوانش: (رِ) [په.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
علاج، درمان،
تدبیر، گزیر،
[قدیمی] مکر، حیله،
حل جدول
علاج
مترادف و متضاد زبان فارسی
درمان، علاج، مداوا، وید، راهحل، تدبیر، ترفند، حیله، زیرکی، مکر، تمهید، وسیله، گزیر،
(متضاد) ناگزیر
فارسی به انگلیسی
Alternative, Answer, Choice, Cure, Help, Recourse, Remedy, Resort, Resource
فارسی به ترکی
çare
فارسی به عربی
بدیل، بدیل موقه، علاج
ترکی به فارسی
چاره، درمان
گویش مازندرانی
از دهستان گنج افروز بابل، از دهستان دابوی جنوبی آمل
فرهنگ فارسی هوشیار
علاج، درمان، دارو
فارسی به آلمانی
Der notbehelf [noun]
واژه پیشنهادی
ینگ
معادل ابجد
209