معنی چاروق

لغت نامه دهخدا

چاروق

چاروق. (ترکی، اِ) چاروغ. چارغ. چارق. کفش مخصوص دهقانان. پای افزار مخصوص روستائیان. نوعی کفش که دهقانان و روستائیان پوشند. و رجوع به چارغ و چارق و چاروغ و کفش شود.


حسن آباد چاروق

حسن آباد چاروق. [ح َ س َ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان سیاه منصور در 26 هزارگزی جنوب باختری حسن آبادسوگند و چهارهزارگزی شمال اوغلان میراحمد. کوهستانی و سردسیر است. 170 تن سکنه ٔ شیعه ٔ ترک زبان دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، لبنیات وشغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


چاروغ

چاروغ. (ترکی، اِ) چارغ. (برهان) (آنندراج). پای افزار دهقانان. (برهان) (آنندراج). پوزار. کفش. نوعی کفش مخصوص روستائیان. و رجوع به چارغ و چارق و چاروق و کفش شود.


بطریقان

بطریقان. [ب ِ] (ع اِ) بصیغه ٔ تثنیه. دو شراک در پشت قدم. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب). دو تسمه است که رویه ٔ کفش صندل (چاروق) را بزیره ٔ آن متصل میکند. (از دزی ج 1 ص 94).


شم

شم. [ش ُ] (اِ) چاروق و پای افزاری که زیر آن از چرم و بالای آن از ریسمان بود. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری):
که را بنده کو بار مردم کشد
گهی شم کشد گه بریشم کشد.
نظامی.


شمل

شمل. [ش َ م َ] (اِ) کفش روستایی. (ناظم الاطباء). پای افزار چرمین باشد و یا پای افزاری را گویند که زیر آن از چرم خام و رویش از ریسمان باشد و آنرا چاروق گویند. (برهان). پای افزار باشد و آنرا شمم نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به شمم شود.


لکا

لکا. [ل َ] (اِ) لخا. کفش. لالکا. پای افزار. لخه:
کبک چون طالب علم است و در این نیست شکی
ساخته پایکها را ز لکا موزگکی.
منوچهری.
حب علی ز رضوان بر سر نهدت تاج
از پایها برون کندت مالکی لکا.
ناصرخسرو.
|| چرمی را گویند که آن را دباغت نکرده باشند و مسافران بر کف پای بندند وروند و آن را چاروق گویند. || پوستی را گویند که به غایت نرم و پیراسته باشد. دارش. || تیماج. سختیان. || گل سرخ. (برهان):
در کنارش نه آن زمان کاکا
تا شود سرخ چهره اش چو لکا.
سنایی.


چارق

چارق. [رُ] (ترکی، اِ) چارغ.نوعی از پاافزار. (آنندراج). نوعی از کفش صحرائیان. (غیاث). چاروق. پوزار. پای افزار. پاپوش. چاموش. شم.پالیک. قسمی کفش. نوعی پاپوش. کفش درشت روستائیان. کفش های روستائیان از انبان کرده. نوعی کفش که از انبان کنند. پای افزار از پوست انبان که آن را با ریسمانهای کلفت به پای بندند و فقرای روستا و ساربانان پوشند. کفش ترکان و آن پوست ناپیراسته باشد که با قاتمه (طناب باریک پشمین) به پای بندند. پاپوش که زیر آن پوست و روی آن ریسمان است. پاپوش دهاتی:
ای ایاز آن مهرها بر چارقی
چیست آخر همچو بربت عاشقی.
مولوی.
همچو مجنون بر رخ لیلی خویش
کرده ای تو چارقی را دین و کیش.
مولوی.
بنگریدند از یسار و از یمین
چارقی بدریده بود و پوستین.
مولوی.
باز گفتند این مکان بی نوش نیست
چارق اینجا جزپی روپوش نیست.
مولوی.
پوستین و چارق آمد از نیاز
در طریق عشق محراب ایاز.
مولوی.
میرود هر روز در حجره ٔ برین
تا ببیندچارقی با پوستین.
مولوی.
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم زنم شانه سرت.
مولوی.
چارقت دوزم شپشهایت کشم
شیر پیشت آورم ای محتشم.
مولوی.
- امثال:
یک پا گیوه یک پا چارق، کنایه است از فقری تمام.
کرد را به مسجد راه دهند با چارقش آید، کنایه است از جهل و آداب ندانی.


کفش

کفش. [ک َ] (اِ) معروف است که پای افزار باشد و معرب آن کوث است. (برهان). پاپوش و افصح کوش به «واو» است و معرب آن کوث است و در قدیم بزرگان کفش زرینه پوشیده اند وحکیم فردوسی مکرر با درفش قافیه کرده. عرب آن را معرب کرده قفش گویند. (از آنندراج) (انجمن آرا). پای افزار و پاپوش و چمشاک و چمناک و چیدار و نعلین و ارسی و پاافزار پاشنه بلند. (ناظم الاطباء). چرمین که بپا کنند. پاپوش. پای افزار. (فرهنگ فارسی معین). قفش. کوث. (منتهی الارب) (دهار). نعل. صله. (منتهی الارب). چاموش. چمتاک. چمتک. وشمک. لالک. لالکا. پالنگ. بالیک.چمشاک. چشمک. چست. شلم. شمل. سر. هملخت. (ناظم الاطباء). پاپوش. پاافزار. عامیانه ٔ آن (پوزار). پاچپله. موزه. اورسی. تسخن. تسخان. مسحی. چارق. چاروق. خف. آنچه برپای پوشند از چرم یا پوست یا جیر یا انواع پلاستیک. (یادداشت مؤلف). پهلوی «کفش »، طبری «کوش » به اظهار «واو»، اشکاشمی «کوش »، گیلکی «کفش »، فریزندی، یرنی «کوش »، نطنزی «کوش »، شهمیرزادی «کوش »، سنگسری «کفش »، در بشرویه خراسان «کوش ». (از حاشیه ٔ برهان چ معین):
همیشه کفش و پلش را کفیده بینم من
بجای کفش و پلش دل کفیده بایستی.
معروفی.
پا به کفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از پس غمهای تو تا تو مگرکی آئیا.
عسجدی.
پیراهن لؤلؤئی برنگ کامه
و ان کفش دریده و بسر برلامه.
مرواریدی.
از این پسش تو ببینی دوان دوان در دشت
به کفش و موزه برافکنده صدهزار سیان.
عمعق.
در کفش پاسبانش هر سنگ ریزه ای
چون گوهری در افسر سلطان نو نشست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 756).
چونکه کلیم حق بشد سوی درخت آتشین
گفت من آب کوثرم کفش برون کن و بیا.
مولوی.
غیر نعلین و گیوه و موزه
غیر مسحی و کفش و پای افزار.
نظام قاری (دیوان ص 23).
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار.
(ایضاً ص 15).
تنگدستان را زقید جسم بیرون آمدن
راه رو را کفش تنگ از پای بیرون کردن است.
صائب (از آنندراج).
هرکه ترک تن نکرداز زندگانی برنخورد
راحتی گر هست کفش تنگ را در کندن است.
صائب (از آنندراج).
- بی کفشی، کفش نداشتن، پابرهنگی: هرگز از دور زمان ننالیده بودم... مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود... یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم. (گلستان).
- پا در کفش کسی کردن، موجب اذیت و آزار کسی شدن. (فرهنگ فارسی معین)
- پا را به یک کفش کردن یا دوپا را در یک کفش کردن یا پاها را در یک کفش کردن، کنایه از لجاج کردن. ستیهیدن. اصرار ورزیدن. مصر و مبرم بودن دیگری وتغییر رای ندادن. (یادداشت مؤلف).
- دست برکفش نهادن، کنایه از احترام کردن:
بخدمت منه دست برکفش من
مرا نان ده و کفش بر سربزن.
(بوستان).
- سنگ در کفش بودن، کنایه از در تنگنا بودن و گرفتار مزاحم بودن است:
کله آنگه نهی که بر فتدت
سنگ در کفش و کیک در شلوار.
سنائی.
و رجوع به کفشدوز، کفشدوزک، کفشدوزی، کفشک، کفش کن، کفش ونوس، کفشگر، کفشگری و زرینه کفش شود.
- کفش آوردن، کنایه از کفش حرکت در پا کردن و عازم شدن یا آماده ٔ حرکت شدن و مهیای راهی گشتن:
گر نفسی نفس به فرمان تست
کفش بیاور که بهشت آن تست.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 108).
- کفش آهو، کنایه از سم آهو. (آنندراج):
کشد زحمت چو آید در تکاپو
در این ره سنگ دارد کفش آهو.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- کفش از آهن ساختن، کنایه از آماده شدن برای سفری طولانی:
کفش از آهن ساخت تیرت و زپی بدخواه رفت.
کاتبی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1221).
- کفش از دستار ندانستن، پای از سر ندانستن (نشناختن) سخت حیران بودن بسببی. (فرهنگ فارسی معین):
بی تابش روی تو دل ما همی از رنج
نی پای ز سر داند نی کفش ز دستار.
سنایی.
چو آسمان و زمین رابانبیا بنواخت
یکی از این دو ندانست کفش از دستار.
ظهیر (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1221).
- کفش بان، آنکه کفشهای خداوندش را نگهبانی کرده باشد. (از آنندراج). کفشدار. باشماقچی و کسی که کفشها را نگهداری می کند. (ناظم الاطباء):
جنت نقشی ز آستان نجف است
رضوان بهشت کفش بان نجف است...
زکی ندیم (آنندراج).
- کفش بایستن کسی را، ضرور شدن سفر او را. مهیای سفر بودن. چنانکه گویند، کفش که را می باید یعنی چه کسی باید عزیمت کند:
ای صبر بگفتی که چوغم پیش آید
خوش باش که کار تو زمن بگشاید
رفتی چو کلاه گوشه ٔ غم دیدی
ای صبر کنون کفش کرا می باید.
مجیر بیلقانی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1221).
- کفش بردار، کفش دار. کفش بان. خدمتکار:
ای سکندرطالعی کز راه عدل
کفش بردارت شود نوشیروان.
طالب آملی (از آنندراج).
- کفش برداشتن،عمل کفش بردار. کنایه از فرمانبرداری و فروتنی:
شاهی که به رزم کاویان داشت درفش
گر زنده شود پیش تو بردارد کفش
ای کرده دل خصم خلاف تو بنفش
مشت است دل خصم و خلاف تو درفش.
معزی.
- کفش بر سر کسی زدن، ظاهراً در بیت زیر کنایه از خوار و خفیف داشتن اوست:
به خدمت منه دست بر کفش من
مرا نان ده وکفش بر سر بزن.
سعدی (بوستان).
- کفش پوش، پوشنده ٔ کفش.
- || کنایه از شاطر و عیار. در قصه ٔ حمزه در تعریف عمرو عیار آمده: سرخیل بساط کفش پوشان جهان. (آنندراج).
- || پوشش کفش.
- کفش پیش پای او نمی تواند گذاشت، رتبه اش چندان پست است که این کار را نمی شاید. لایق خدمتگزاری وی نیست. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
چون به قصد جلوه آید قامت رعنای تو
سرو نتواند گذارد کفش پیش پای تو.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- کفش پیش پای کسی گذاشتن، کفش پیش پای کسی نهادن. کفش پیش آوردن. رسم بود که خدمتکاران بهنگام برخاستن مخدومان کفشهای آنان را پیش پایشان می گذاشتند. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). کنایه از فروتنی کردن و اظهار بندگی نمودن:
چو مقبل کمربسته پیش آر کفش
نشاید طپانچه زدن بر درفش.
نظامی.
شخص دانش اعتمادالدوله کز لطف کلام
می نهد دست کلیمش کفش پیش پای نطق.
طالب آملی (از آنندراج).
کفشی که پیش پای گدایان شهان نهند
فردا چو سر ز خاک برآرند افسر است.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- || کنایه از رخصت و وداع. (آنندراج):
بر دل زتو داغ بیقراری ننهم
بر لب قدح امیدواری ننهم
از گفت رقیب پابزن بر عشقم
تا کفش به پیش پای یاری ننهم.
حکیم شفایی (از آنندراج).
- کفش تابتا کردن، کفشهای دوپا عوضی بپاشدن. (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). کنایه از عملی کودکانه انجام دادن:
زاهل هوش و بصیرت کمال مسخرگیست
بمجمع شعرا کفش تابتا کردن.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
- کفش تنگ، کفشی که به اندازه ٔ پا نباشد و از آن کوچکتر باشد و پوشنده را زحمت دارد:
پا تهی گشتن به است از کفش تنگ
رنج غربت به که اندر خانه جنگ.
مولوی.
تهی پای رفتن به از کفش تنگ
بلای سفر به که در خانه جنگ.
سعدی.
- || کنایه از مزاحم وآزار دهنده:
مگو کفشدوز آن نگار فرنگ
کزو خانه برمن بود کفش تنگ.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
- کفش جامگی، گیوه. (یادداشت مؤلف).
- کفش جَسته، کفش نعلدار که پاشنه اش بلند باشد. (آنندراج):
سلیم ایام را از عیب پوشی نیست تقصیری
برای هر که کوتاه است کفش جسته می آرد.
سلیم (از آنندراج).
غزالان را سم از شوخی شکسته
ندارد تاب جستن کفش جسته.
سلیم (از آنندراج).
- کفش جفت شدن (پیش پای کسی)،کنایه از داشتن کرامت و علو مقام و درجه در نزد خداوند است و مردان خدا را بدین صفت می شناسند: مرحوم میرزای شیرازی کفش پیش پایش جفت می شد. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- کفش جفت کردن کسی را؛ کنایه از بیرون کردن مستخدم یا کارگر و خاتمه دادن به خدمت ایشان است: دیروز کفش های نوکرمان را جفت کردم چون از زیر کار در می رفت. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- کفش جفت کن، کنایه از آدم متملق و چاپلوس است که برای حصول مقصود خود به هر خواری تن در می دهد. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- کفش چوبی، پای افزاری از چوب مسطح و تقریباً بیضی شکل که بر قسمت پیشین آن تسمه ای از چرم یا جز آن نصب کنند تا پنجه ٔ پادر آن رود و غالباً قسمت زیرین این چوب دو برجستگی دارد تاگل و خاک برپای ننشیند و این کفش در گیلان و مازندران بیشتر مورد استفاده است زنان را و در نقاط دیگر غالباً در حمام استفاده کنند.
- کفش خواستن، طلب کردن کفش. (فرهنگ فارسی معین).
- || کنایه از تهیه ٔ سفر کردن و بسفر رفتن. (از برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). مقابل کفش نهادن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کفش نهادن در همین ترکیبات شود.
- کفشدار، کسی که در اماکن مقدس یا منزل بزرگان مواظبت کفشها کند. (فرهنگ فارسی معین). آنکه در مشاهد متبرکه یا در دربار محافظت کفش کند. باشماقچی. باشمقچی. باشمقدار. (یادداشت مؤلف).
- کفشداری، عمل و شغل کفشدار. (فرهنگ فارسی معین).
- || مزدی که به کفشدار دهند. (فرهنگ فارسی معین). اجرت کفشدار. (یادداشت مؤلف).
- کفش در طلب کسی دریدن، نهایت سعی و کوشش کردن در طلب او:
صد کفش و گیوه در طلبش بیش می درم
چون آرزوی میوه ٔ بلغار می کنم.
نظام قاری (دیوان ص 26).
- کفش دریدن، پاره کردن کفش. (فرهنگ فارسی معین).
- || کنایه از تکاپوی بسیار کردن. سعی بلیغ نمودن. (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین):
بجستجوی دریدند کفشها تا شد
لری براه تمنا به این گروه دوچار.
شفایی (در هجو فکری از آنندراج).
- کفش دریده، که کفش پاره و دریده و کهنه پوشیده باشد:
صاحبدل نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه.
سعدی
- کفش دوختن، ساختن کفش. مهیاکردن کفش. (فرهنگ فارسی معین).
- کفش دوزی. رجوع به همین کلمه شود.
- کفش را از پای به پای (پایی) کردن، یعنی کفش این پای را در پای دیگر پوشیدن. (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
هر عضو را صلای بلای دگر دهم
چون کفش را ز پای به پای دگر دهم.
حکیم رکنای کاشی (از آنندراج).
- کفش ربا، کفش رباینده. کفش دزد. (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین):
پای من چون کتل از مشت خسی یافته کفش
نعل واژون چه زند کفش ربا در کشمیر؟
ملاطغرا (از آنندراج).
- کفش زرین، کفشی که پاره ای از اجزای آن طلا باشد یا با طلا تزیین یافته باشد:
به پیکر یکی کفش زرین بپای
ز خوشاب زر آستین قبای.
فردوسی.
- کفش گوهرنگار، کفشی که گوهر در آن نشانده باشندزینت را:
ز زر افسران بر سر میگسار
به پای اندرون کفش گوهرنگار.
فردوسی.
- کفش سرپایی، کفش راحتی. (فرهنگ فارسی معین).
- کفش نهادن، کنایه از اقامت کردن واز سفر بازآمدن است. (از برهان) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). مقابل کفش خواستن. (فرهنگ فارسی معین):
گفت بختم خنکا کفش بنه موزه مخواه.
انوری.
- امثال:
کفش آهنی و عصای پولادی. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1221). رجوع به کفش و عصای آهنین... در همین امثال شود.
کفش پا را می شناسد، چرا کفش دیگران را می پوشد. (ایضاً ص 1221).
کفش تنگ دارد پای را لنگ
(برون کش پا از این گهواره ٔ تنگ، که...).
نظامی (ایضاً ص 1221).
کفش تو شود پاره بر من چه حرج داره. (ایضاً ص 1221).
کفش زان پا، کلاه آن ِ سر است
(روز عدل و عدل و داد اندر خور است...)
مولوی.
نظیر: کله بر فرق زیبد کفش در پای. (ایضاً ص 1221).
کفش مهمان چون بخواهی برد مهمانی چه سود
(بی غرض کس را نخواهی داد نانی در جهان).
اوحدی (ایضاً ص 1221).
کفشهات جفت حرفهات مفت، بمزاح و عتاب، گفته های تو ننیوشم و حضور تو را نیز نخواهم. (ایضاً ص 1221). و رجوع به ترکیب کفش جفت کردن شود.
کفشها را هم امام جعفر صادق فرموده خودت نگاهداری. (ایضاً ص 1221). و نیز رجوع به همان کتاب امثال و حکم شود.
کفشها را می جوری. (ایضاً ص 1221).
با کفش و کلاه ! تعبیری مثلی است. کنایه از اینکه به هر قیمتی این کار را انجام می دهم. حریفان نرد و شطرنج گویند و مراد اینکه نشستن این مهره در این خانه برای من نهایت مضر است و اگر با مهره های خود نیز آن را نتوانم زد با کفش و کلاه خود بزنم. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 367).

فارسی به انگلیسی

چاروق‌

Clodhopper, Clog

حل جدول

چاروق

کفش چرمی


کفش چرمی

چاروق

فرهنگ فارسی هوشیار

چاروق

(اسم) کفش چرمی که بندها و تسمه های بلند دارد و بندهای آن بساق یا پیچیده میشود پا تابه بالیک.

واژه پیشنهادی

یک نوع پاپوش بدون پاشنه

چموش«چوموش»، چاروق


از صنایع دستی

آجیده‌دوزی- ابریشم‌دوزی -بافتنی -بردری‌دوزی -بیلیش‌دوزی- پارچه‌بافی -پتوبافی- پته‌دوزی -پرده‌های نگارین- پشتی‌دوزی -پلاس- کتیبه‌دوزی -پوستین‌دوزی -ترمه‌بافی- تکه‌چسبانی -تکه‌دوزی -توربافی- جاجیم‌بافی -جوال- جوراب پشمی- چاپ کلاقه‌ای (باتیک)- چادرشب‌بافی- چاروق چرم‌سازی -چشمه‌دوزی -چنته‌بافی -چهل‌تکه -چوقا- چیت‌بافی- چیدمان- چیغ‌بافی- حاشیه‌دوزی -حصیربافی -خامه‌دوزی -خورجین‌بافی -خیاطی- دارایی‌بافی- دست‌بند- دوستی دوزندگی ده‌یک‌دوزی رشتی‌دوزی رفوگری رنگرزی گره‌ای رنگرزی رودوزی ریسندگی زربفت -زین‌سازی سبدبافی (مرواربافی • پخل‌بافی • کپوبافی) سرپرده سرمه‌دوزی سکمه‌دوزی سوزن‌دوزی شعربافی شماره‌دوزی شمدبافی علاقه‌بندی قارچین قلمکارسازی قلاب‌دوزی کفاشی کلاه مالی گبه‌بافی گلابتون‌دوزی گلیچ‌بافی گلیم‌بافی گلیمچه گل‌دوزی لحاف‌دوزی مفرش‌بافی ملیله‌دوزی منجوق‌دوزی منگوله‌سازی نساجی نمدمالی نواربافی ورنی‌بافی

گویش مازندرانی

آجه

سوراخ نمودن چرم پاپوش های قدیم از جمله چموش و چاروق جهت عبور...

معادل ابجد

چاروق

310

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری