معنی چربی
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(اِمص.) پیه، ماده روغنی که روی آبگوشت جمع می شود، سرشیر، قیماق، (مص ل.) به ملایمت رفتار کردن، مهربانی نمودن. [خوانش: (چَ) [په.] (اِمر.)]
فرهنگ عمید
مادۀ آلی درون بدن حیوانات و دانۀ گیاهان که در آب حل نمیشود، پیه،
[مجاز] سرشیر،
قیماق،
(اسم مصدر) چرب بودن، روغندار بودن،
[مقابلِ درشتی و خشونت] [مجاز] نرمی، ملایمت، رفق، مدارا، ملاطفت: به هر کار چربی به کار آوری / سخنها چنین پرنگار آوری (فردوسی۲: ۱۲۱۱)،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
پیه، دنبه، شهله، دهن، روغن، زیت، چربه، سرشیر، قیماق،
(متضاد) گوشت، ملایمت، نرمی
فارسی به انگلیسی
Drippings, Fat, Greasiness, Oil, Oiliness, Shortening, Unctuousness
فارسی به عربی
دهن، سمنه، نفط
فارسی به ایتالیایی
grasso
فارسی به آلمانی
Dick, Feist, Fett (n), Fett, Fetten, Öl (n), Ölen, Schmiere (f), Schmieren
واژه پیشنهادی
په
معادل ابجد
215