معنی چه
لغت نامه دهخدا
چه. [چ َه ْ] (اِ) مخفف چاه است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
موکشان برلب چه آرد زود
نیز نه بان کند نه ویل و نه وای.
خسروی.
هر بزرگی که سر از طاعت تو بازکشید
سرنگون گشت ز منظر به چه سیصد باز.
فرخی.
نه چاهی را بگه دارد نه گاهی را به چه دارد
ز عفوش بهره ورتر هر که او افزون گنه دارد.
فرخی.
از این تاریک چه بیرون شدن را
ز مردان مرد باید وز زنان زن.
ناصرخسرو.
بدانش تو صورتگر خویش باش
برون آی از ژرف چه مردوار.
ناصرخسرو.
به یک لفظ آن سه خوان را از چه شک
به صحرای یقین آرم همانا.
خاقانی.
مگر نشیندی از فراش این راه
که هرکو چه کند افتد در آن چاه.
نظامی.
وآن چه از بهر دیگران کندی
خویشتن رادر آن چه افکندی.
نظامی.
گرد خود چون کرم پیله برمتن
بهر خود چه میکنی اندازه کن.
مولوی.
درفتاد اندر چهی کو کنده بود
زآنکه ظلمی بر سرش آینده بود.
مولوی.
این ندانی کز پی من چه کنی
هم در آن چه عاقبت خود افکنی.
مولوی.
- امثال:
چَه مکن که خود افتی بد مکن که بد افتی. (امثال و حکم). رجوع به چاه شود.
چه. [چ ِ] (حرف ربط) برای تعلیل آمده است. (ازبرهان) (از آنندراج). زیرا. (ناظم الاطباء). به علت اینکه و برای اینکه. (فرهنگ نظام). ایرا که، زیرا که، که از آنکه. برای آنکه. زیرا به علت آنکه. (یادداشت مؤلف). در صورتی حرف ربط بشمار آید که دو جمله رابهم پیوند دهد و آن به معانی ذیل آید: زیرا. ازیرا.بعد از «چه » تعلیل آوردن لفظ که نادر است: خداوندان ما از این دو [اسکندر و اردشیر]... بگذشته اند... چه اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت... روزی چند... و پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی). ابومطیع... بدرگاه آمده بود و وی بماند... چه شب دور کشیده بود. (تاریخ بیهقی). چه در جهان بقعتی نیست نزه تر از گرگان و طبرستان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 475). آنچه درخواست است و بفراغ دل وی بازگردد بتمامی درخواهد چه بدان اجابت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب 335). چه هر که محبت او را از دنیا قاصر باشد حسرت او بوقت مفارقت اندک بود. (کلیله و دمنه). چه اگر این معنی بر وی پوشیده بماند انتفاع او از آن صورت نبندد. (کلیله و دمنه). ای فرزند هنر آموز چه بی هنر همه جا خوارست. (؟) || برای تسویه آید؛ یعنی برابر شمردن دو چیز که با هم مغایرند. (آنندراج). اعم از. (فرهنگ نظام). مساوات و برابری. اعم از اینکه. (یادداشت مؤلف). خواه. (ناظم الاطباء):
چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
رودکی.
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
ابوشکور.
چه دینار و چه سنگ زیر زمی
هر آنگه کزو نایدت خرمی.
ابوشکور.
چه آن کس که پیچدسر از شهریار
چه آن کس که دیده بخارد به خار.
ابوشکور.
دل شیر دارد تن زنده پیل
چه هامون به پیشش چه دریای نیل.
فردوسی.
چه هامون چه کوه و چه دریای آب
ز گرز و ز شمشیر او شد به تاب.
فردوسی.
زمان چون ترا از جهان کرد دور
پس از تو جهان را چه ماتم چه سور.
فردوسی.
هرکجا خواهد راند چه به دشت و چه به کوه
هر کرا خواهد سازد گذر و منزل گاه.
فرخی.
کجا حمله ٔ او بود چه یک تن چه سپاهی
کجا هیبت او بود چه شیری چه شگالی.
فرخی.
سپه کشیده چه از تازی و چه از بلغار
چه از برانه چه از اوزگند و از فاراب.
عنصری.
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست.
منوچهری.
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
منوچهری.
چه آن کز دلبرم آگاهی آرد
چه آن کم مژدگانی شاهی آرد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چه گوهر چه سخن دانگی نیرزند
بر آن دشتی که گردان کینه ورزند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و دست لشکریان از رعایا چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید تا بر کسی ستم نکنند. (تاریخ بیهقی).
بگذشته چه اندوه و چه شادی بر دانا
ناآمده ایدون و گذشته ست برابر.
ناصرخسرو.
چه لال و چه گویا برابر بود
سخن چون ز اندازه برتر بود.
ناصرخسرو.
گرامی همیشه به بوی است مشک
چو شد بوی چه مشک و چه خاک خشک.
اسدی.
چه مردن دگرجا چه در شهر خویش
سوی آن جهان ره یکی نیست بیش.
اسدی.
چه تاری چه روشن چه بالا چه پست
نشان است بر هستیش هرچه هست.
اسدی.
به دل کیش ضحاک را دشمن است
به نزدش چه او و چه اهریمن است.
اسدی (گرشاسب نامه).
فرق میان پادشاهان و دیگران فرمان روائی است. چون پادشاه چنان باشد که فرمانش بر کار نگیرند چه او و چه دیگران. (نوروزنامه).
چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ
پیمانه چو پر شود چه بغداد چه بلخ.
خیام.
بنزد چون تو بی جنسی چه دانائی چه نادانی
به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا.
سنائی.
چون درآید اجل چه بنده چه شاه
وقت چون دررسد چه بام و چه چاه.
سنائی.
چه به بی اصل زر و زور دهی
چه چراغی به دست کور دهی.
سنائی.
گر می بخوهی کشت چه امروز چه فردا
ور داد خُوهی دادچه فردا و چه امروز.
سوزنی.
چو گرگ باش که چون فتد میان رمه
چه میش وچه بره دندانش را چه پخته چه شاک.
سوزنی.
چون مصطفی نیابی چه معرفت چه جهل
چون زال زر نه ببینی چه سیستان چه بست.
خاقانی.
منم شیرزن گر توئی شیرمرد
چه ماده چه نر شیر روز نبرد.
نظامی.
زر از بهر خوردن بود ای پسر
برای نهادن چه سنگ و چه زر.
سعدی.
دست کوتاه باید از دنیا
آستین چه دراز و چه کوتاه.
سعدی.
چون قدر دین ندانی پیشت چه دین چه کفر
اندر کف خطیب چه هندی چه گندنا.
سراج الدین قمری.
چه در چشم دشمن چه در چشم دوست
بلندست هر کو دلیریش خوست.
حضرت ادیب.
- چه این و چه آن، در یک حکم است، خواه این خواه آن. (یادداشت مؤلف).
- چه بخواهی چه نخواهی، اعم از اینکه بخواهی یا نخواهی. خواه بخواهی، خواه نخواهی: من این کار را میکنم، چه بخواهی چه نخواهی. باید این کار بشود، چه بخواهی چه نخواهی.
- چه بیاید چه نیاید، خواه بیاید، خواه نیاید.اعم از اینکه بیاید یا نیاید. (یادداشت مؤلف).
- چه بیایی چه نیایی، اعم از اینکه بیایی یا نیایی. خواه بیایی و خواه نیایی، من میروم اعم از اینکه او بیاید یا نیاید. زش آیی زش نیایی. خواهی بیا، خواهی نیا. آمدن و نیامدنت مساوی است. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
چه برای کر بزنی چه برای کور برقصی. (امثال و حکم ج 2 ص 673).
چه به من گو، چه به در گو، چه به خر گو، نظیر:
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را.
سعدی (از امثال و حکم ج 2 ص 673).
چه جمعه و چه آدینه، خواه جمعه خواه آدینه. جمعه وآدینه یکی است. (امثال و حکم ج 2 ص 674).
چه سر به کلاه چه کلاه به سر. نظیر: دو لنگه یک خروار است. هر دو صورت کار را یک نتیجه باشد. (امثال و حکم ج 2 ص 679).
چه علی خواجه چه خواجه علی. نظیر: دو لنگه یک خروار است. (امثال و حکم ج 2 ص 680).
چه مرده، چه گریخته، چه به زنهار آمده.: ولیکن اگر دشمنی از تو زنهار خواهد اگرچه سخت دشمن بود و با تو بدکردار باشد او را زنهار ده و آن را غنیمت بزرگ شناس که گفته اند: چه مرده و چه گریخته و چه بزنهار آمده. (قابوسنامه).
چه یک مرد جنگی چه یک دشت مرد. (امثال و حکم ج 6832).
|| خواه... خواه. خواهی... خواهی. هم... هم:
بسی رنجها بردم اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان.
فردوسی.
بدو گفت آن خواهر کشته شاه
کجا جویمش در میان سپاه.
که با او مرا هست چندین سخن
چه از نو چه از روزگار کهن.
فردوسی.
|| از قبیل ِ. (یادداشت مؤلف). مانندِ. چون:
و دیگر بزرگان روی زمین
چه فغفور و قیصر چه خاقان چین
همه دخت رستم همی خواستند
همه بر دلش خواهش آراستند.
فردوسی.
نیاطوس را داد چندان گهر
چه اسب و پرستار و زرین کمر
کز اندازه ٔ هدیه برتر گذشت
هم از راه پرمایگان برگذشت.
فردوسی.
چه زرین کمرهای گوهرنگار
هم از یاره و طوق و از گوشوار
چه اسبان تازی بزرین ستام
چه شمشیر هندی بزرین نیام
بنزدیک خاقان فرستاد شاه
دو منزل همی راند با او براه.
فردوسی.
و بسیار عطا داد از هر چیزی چه اشتر و چه گوسپند وچه جامه های نیکو و چه زر و سیم و چه مشک و کافور و عنبر و عود. (تاریخ سیستان).
- گرچه، گاهی «چه » با «گر» (مخفف اگر، حرف شرط) ترکیب شود و به صورت حرف ربط مرکب «گرچه » درآید) هرچند. اگرچه:
گرچه غم سوز و غصه کاهست او
زو بُرم کآب زیر کاهست او
گرچه آبی تنگ نماید و سهل
پای در وی منه تو از سر جهل.
اوحدی.
|| (موصول) در صورتی موصول باشد که قسمتی از جمله را به قسمت دیگر پیوند دهد و به معنی چیز آید. (در غیر عاقل مستعمل است). وپیش از «چه » موصول غالباً یکی از کلمات ِ، این - آن - هر - من - تو - او - ما - شما - ایشان قرار گیرد. بلافاصله و یا با فاصله ٔ یک یا چند کلمه:
هرچه بخواهدبده که گنده زبانست
دیو رمیده نه کنده داند نه رش.
منجیک.
چو از ره سوی رام بر زین رسید
بگفت آنچه از شاه کسری شنید.
فردوسی.
آنچه کرده ست زآنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام.
فرخی.
خواجه فراموش کرد آنچه کشید
آب فرغولهابسی به دغول.
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
و پنجم علم آنچه بیرون از طبیعت است. (دانشنامه ٔ علائی ابن سینا). و هرچه به مرد می ماند اندرین معنی الا به مادتی معین. (الهیات دانشنامه ٔ علائی ابن سینا). و علتی و معلولی و هرچه بدین ماند که شاید این حالتها را تصورکنی اندر جز از محسوسات. (دانشنامه ٔ علائی ابن سینا).
آنچه درخواست است و بفراغ دل بازگردد و بتمامی در خواهد چه بدان اجابت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). آنگاه کسانی که سرای را شایند نگاهدارند و آنچه نشایند در باب ایشان آنچه رای واجب کند فرموده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب 235). ما را متصور گشت آنچه رفته است. بهر چه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را ازآن زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب 392).
هرچه به عالم دغا و مسخره بوده ست
از حد فرغانه تا به غزنی و قزدار.
نجیبی.
آخر چه هرآنچه بود اول
مقصود چه آنچه بود بهتر.
ناصرخسرو.
چون نیست ز هر چه هست جز باد به دست
چون هست به هر چه هست نقصان و شکست
پندار که هست آنچه در عالم نیست
انگار که نیست هرچه در عالم هست.
شیخ نجم الدین رازی.
مگر آنچه گر بر ملا اوفتد
وجودی از آن در بلا اوفتد.
سعدی.
بیار آنچه داری ز مردی و زور
که دشمن بپای خود آمد به گور.
سعدی.
و بر رعایا ستم نکنند و اندر اعمال ولایتها که برسم مقطعان باشد، نایبان ایشان را تصرفی نباشد، و دستها کوتاه مانند در آنچه دارند. به حکم و مال بازایستند و بدان قناعت کنند. (مجمل فصیحی خوافی چ محمود فرخ). و اگر از جایی هیچ تعذری رود بی حشمت باز باید نمود تا آنچه رای واجب دارد فرموده شود. (مجمل فصیحی خوافی چ محمود فرخ).
هرچه رفت از عمر یاد آن به نیکی میکنند
چهره ٔ امروز در آئینه ٔ فردا خوشست.
صائب.
کس نکند بجای تو آنچه بجای خود کنی.
؟
|| بلکه:
نه آن بود که تو خواهی همی و داری دوست
چه آن بود که قضا کرد ایزد دادار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
- گاه «آنچه » با «از» یا «ز» ترکیب شود و به صورت «از آنچه » و «زآنچه » درآید:
آنچه کرده ست زآنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام.
فرخی.
- و گاه با «هر» یکی شود:
آخر چه هر آنچه بود اول
مقصود چه آنچه بود بهتر.
ناصرخسرو.
|| وصف کثرت است و برای کثرت آید. (از برهان) (از آنندراج). بسیار. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). چقدر. بسیار. (فرهنگ فارسی). بس. بسیار:
چه عجب، بسیار عجب ! (یادداشت مؤلف).
چه خوش گفت آن مرد باآن خدیش
مکن بد بکس گر نخواهی بخویش.
(منسوب به رودکی).
چه ناخوش بود دوستی با کسی
که مایه ندارد ز دانش بسی.
دقیقی.
نشستند بر گاه بر ماه و شاه
چه نیکوبود گاه را شاه و ماه.
عنصری.
چه نیکو گفت با جمشید دستور
که با نادان نه شیون باد نه سور.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز جانش خوشتر آمد عشق رامین
چه خوش باشد به دل یار نخستین.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
که یک سر مهربانی درد سر بی
اگر مجنون دل شوریده ای داشت
دل لیلی از آن شوریده تر بی.
باباطاهر.
چه خوش گفت لقمان که نازیستن
به از سالها در خطا زیستن.
نظامی.
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان.
نظامی.
چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسی
که مرگ خر بودسگ را عروسی.
نظامی.
چه خوش گفت شاه جهان کیقباد
که نفرین بد بر زن نیک باد.
سعدی.
چه خوبست تشریف شاه ختن
وزآن خوبتر خرقه ٔ خویشتن.
سعدی.
چه خوش باشد که بعد از انتظاری
به امیدی رسد امیدواری.
جامی.
چه خوش وقت است و خرم روزگاری
که یاری برخورد از وصل یاری.
جامی.
- امثال:
چه خوش است دوشاب فروشی هیچکس نخرد خودت بنوشی. (امثال و حکم ج 2 ص 677).
چه خوش بود که برآید به یک کرشمه دو کار. (امثال و حکم ج 2 ص 677).
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی.
باباطاهر.
|| (ق) وصف کثرت است. (برهان). چند. چندان. (ناظم الاطباء). بسیار. (فرهنگ نظام). چقدر:
چه سالهای فراوان و عمرهای دراز
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت.
سعدی (گلستان).
چه گنجها که نهادند و دیگری برداشت
چه رنجها که کشیدند و دیگری آسود.
سعدی.
چه مایه دارد در پیش طبع او دریا
چه پایه دارد در نزد آبسکون فرغر.
قاآنی.
چه دلاور است دزدی که به کف چراغ دارد. (از امثال و حکم ج 2 ص 678).
|| هرقدر. هراندازه. هرمقدار. هرچه:
قطعه ای گفتم و فرستادم
او رسانید قطعه را بر تو
هیچ توفیق خیرخواهی یافت
او بدین خیر هست رهبر تو
چه میسر شودبدو برسان
تا رساند به من میسر تو.
سوزنی.
|| (ق تحسین و تعجب) عجیب. غریب. شگفت: مردی و چه مردی ! مردی کامل در صفات نیک یا مردی در نهایت بدی. چه زنی است این زن، عجب زنی است. چه زنی ! عجب زن ِ خوبی یا عجب زن بدی. که هم در مقام تعظیم آید و هم برای تحقیر. (یادداشت مؤلف):
مکن امید دور و آز دراز
گردش چرخ بین چه کرمندست.
خسروی
خردمند شاهی چو نوشیروان
به هرمز بدی روز پیری جوان
بزرگان کشور ورا یاورند
چه یاور همه بنده وچاکرند.
فردوسی.
به فرمان رسیدم به کوه بلند
چه کوهی بسان سپهر بلند.
فردوسی.
یا رب چه جهانست این یا رب چه جهان
شادی به ستیر بخشد و غم به قپان.
صفار.
به کوه رهو برگرفتند راه
چه کوهی بلندیش بر چرخ و ماه.
اسدی.
خورشیدی و سحاب چه خورشیدی و سحاب
خورشید جودذره، سحاب سخانمی.
سوزنی.
نه در بحار قرارت نه در جبال سکون
چو تیز رحمت پیکی چه تیزرو سیاح.
مسعودسعد.
|| برای تعظیم و بزرگداشت:
دلیری ستاده چو نر اژدها
چه نر اژدها بل چو کوه بلا.
فردوسی.
|| و در مقام تحقیر:
چو از راستی بگذری خم بود
چه مردی بود کز زنی کم بود.
عنصری.
زنت مرد، چون تو نمیری همی
چه مردی بود کز زنی کم بود.
بدخشی.
- امثال:
چه سگی باشد، چه میتواند بکند.
چه عزائی است که مرده شو هم گریه میکند. (امثال و حکم ج 2ص 680).
|| (از ادات استفهام) در مقام استفسار استعمال کنند. (برهان). در مورد استفهام آید. (آنندراج) (فرهنگ نظام). پرسش را رساند (در مورد اشیاء). (فرهنگ فارسی معین). || چرا. برای چه. به چه سبب. به چه علت. (یادداشت مؤلف):
به یکی زخم تپانچه که بدان روی کژت
بزدم جنگ چه سازی چه کنی بانگ [و] ژغار.
بوالمثل.
رفت آنکه رفت و آمد آنکه آمد
بود آنکه بود خیره چه غم داری ؟
رودکی.
ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.
منجیک.
بر کمرگاه تو از کستی جورست بتا
چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا.
خسروی.
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
کسائی.
دلبرا دو رخ تو بس خوبست
از چه با یار کار گست کنی ؟
عماره.
چه بری همی تو سر بیگناه
که کاووس و رستم بود کینه خواه.
فردوسی.
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چه نازی بگنج و چه نالی ز رنج.
فردوسی.
چه پیچی همی خیره در بند آز
چو دانی که ایدر نمانی دراز.
فرخی.
کسی را چو من دوستگانی چه باید
که دل شاد دارد به هر دوستگانی.
فرخی.
خویشتن را چه ستاید چو ستوده ست بفضل
چه نیازست سیه موی جوان را بخضاب.
فرخی.
عسجدی نام او تو نیز مبر
چه کنی خیره گرد او لک و پک.
عسجدی.
چه زنی طعنه که با هیزان هیزند همه
که توئی هیز و توئی مسخره و شنگ و مشنگ.
خطیری (از فرهنگ اسدی).
سوی باغ و گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره.
بونصر (از فرهنگ اسدی).
شادی چه بوی تو بیشتر زین
خامش چه بوی بیا و بخروش.
خفاف.
چه باید این خرد کت داد یزدان
چو دردت را نخواهد بود درمان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چه باید که رنج فزونی بریم
بدشمن بمانیم و خود بگذریم.
اسدی.
چه باید سوی هر خوشی تاختن
شکم گور هر جانور ساختن.
اسدی.
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
به ایوان چه بری رنج و بکاخ و به ستاوند.
طیان.
مگر در سر نداری ای پسر هش
چه جویی مهربانی از پدرکش.
ناصرخسرو.
گرمن اسیر مال شوم همچو این و آن
اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا.
ناصرخسرو.
چه باید ترا سلسبیل و رحیق
چو خرسند گشتی به سرکه و شخار.
ناصرخسرو.
گازری از بهر چه دعوی کنی
چونکه نشوئی خود دستار خویش.
ناصرخسرو.
چه باید مغفر از آهن مر او را
که یزدان داده باشد مغفر از فر.
ازرقی.
چه دوم بیهده سوی بستان
خود همی یابمش بگورستان.
سنائی.
چه خوری چیزی کز خوردن آنچیز ترا
نی چنان سرو نماید به نظر سرو چو نی.
سنائی (دیوان ص 734 چ مصفا).
چه باید نازش و نالش بر اقبالی و ادباری
که تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی.
سنائی.
از چرخ نیل رنگ چه نالد حسود تو
از سیر کلک تو شده با ناله و غرنگ.
سوزنی.
دل بد چه کنی بر من و بدعهد چه گردی
قاصد چه شوی بی سببی فتنه و شربر.
سوزنی.
آزار دل عاشق مسکین چه کنی
او را چه زنی که روزگارش زده است.
داعی.
چه حاجت که نُه کرسی آسمان
نهی زیر پای قزل ارسلان.
سعدی.
چه حاجت است عیان را به استماع بیان
که بی وفائی دور فلک نهانی نیست.
سعدی
هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد
چه حاجت است که بنمائی آفتاب مبین را.
سعدی.
چه تفاخر کنی بنام پدر
چون ندانی نهاد گام پدر.
اوحدی.
چه نهی مال بهر فرزندان
که به ایشان نمیرسد چندان.
اوحدی.
چه جای شکر و شکایت ز نقش بیش و کم است
که بر صحیفه ٔ هستی رقم نخواهد ماند.
حافظ.
|| به کدام دلیل. به کدام سبب و علت. (یادداشت مؤلف):
ترابا جهان آفرین بود جنگ
که از چه سپید و سیاهست رنگ.
فردوسی.
چو از تو بود کژی و بیرهی
گناه از چه بر چرخ گردون نهی.
اسدی.
بر شاه ایرانم امید هست
چراغم، چه باید، چو خورشید هست.
اسدی.
- چرا (مرکب از «چه » + «را»):
برفتند بااو بخیمه درون
سخن بیشتر بر چرا رفت و چون.
فردوسی.
چرا نه بفرمان او در نه چون
خرد کرد باید بدین رهنمون.
فردوسی.
|| چطور. چگونه:
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود!
از این پس بگو کآفرینش چه بود؟
فردوسی.
- چه آید، چه گشاید، در تداول عامه، تا چه پیش بیاید و چگونه گرهی را بگشاید. و یا از ناچیزی امری حکایت کند که چون انجام گیرد چه مشکلی میتواند گشود، کجا میتواند مشکلی را بگشاید، دردی را چاره کند.
- چگونه (چه + گونه)، چطور؟ به چه ترتیب و وضع. (ناظم الاطباء).
|| کی. کجا:
چه خیری برآید از آن خاندان
که بانگ خروس آید از ماکیان.
سعدی.
- امثال:
چه داند کور مادرزاد قدر چشم روشن را.
(از امثال و حکم ج 2 ص 678).
خر چه دانه قدر حلوای نبات.
- چه نسبت، چه رابطه:
چه نسبت خاک را با رب ارباب
وجود ما همه مستیست یا خواب ؟
شبستری.
عدم کی راه یابداندرین باب
چه نسبت خاک را با رب ارباب.
شبستری.
|| از کجا:
جوان گفت با دختر چرب گوی
چه دانی که شاپورم ای ماه روی.
فردوسی.
|| کدام:
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان.
فردوسی.
چه مهتر که پای ترا خاک نیست
چه زهر آنکه نام تو تریاک نیست.
فردوسی.
بدو گفت ای مرد با رای و کام
نژادت کدام و چه مردی بنام.
فردوسی.
چه زیانست اگر گفت نیارست کلام
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
تو جاه و گنج ز فرهنگ از قناعت جوی
چه جاه و گنج فزون از قناعت و فرهنگ ؟
عنصری.
چه سود کند که آتش عشقش
دود از دل و جان من برانگیزد.
عسجدی.
چه چیز آمد این مهر فرزند و درد
که با نیک و بد هست با جان نبرد.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق
از می چه فایده که بزیر نهنبن است.
اسدی.
هوا نماند تا بررسم ز عقل که من
کیم چیم چه کسم بر چیم که را مانم ؟
سوزنی.
چون توانستم ندانستم چه سود
چون بدانستم توانستم نبود.
عطار.
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن
که نتوانی کمند انداخت بر کاخ.
سعدی.
چه سود آنگه که ماهی مرده باشد
که بازآید بجوی رفته آبی.
ابن یمین.
- امثال:
چه باک از موج بحر آن را که دارد نوح کشتی بان.
سعدی (از امثال و حکم ج 2 ص 672).
چه خرم بگل خوابیده است، رغبت یا احتیاجی به این کار ندارم. و از این رو سختیها و گرانیهای آن را برخود هموار نکنم. (امثال و حکم ج 2 ص 675).
چه مادری که از دایه مهربانتر نباشد. (امثال و حکم ج 2 ص 681).
- از چه، از کدام. از که:
بدین گونه بر نام او از چه رفت
ازیرا که او را پسر بود هفت.
فردوسی.
- برچه، برای کدام کار. برای چه کاری:
کدامست جنگی و گردان که اند
نشسته برین کوه سر بر چه اند.
فردوسی.
- چند و چه:
سپاهش نگه کن که چند و چه اند
سپهبد کدامست و گردان که اند؟
فردوسی.
- چه و چون و چند، بجزئیات تمام. از سیر تا پیاز در جائی که پرسش از نوع و جنس و کیفیت و کمیت باشد:
بگفتند راز سپهر بلند
همان کار او بر چه و چون و چند.
فردوسی.
چو جاماسب آن تخت را بنگرید
بدید از در دانش او را کلید
بر او برشمار سپهر بلند
همه کرد پیدا چه و چون چند.
فردوسی.
سواری و تیر و کمان و کمند
عنان و رکیب و چه و چون و چند.
فردوسی.
- درچه: درچه مورد سخن باید گفت، از کدام مورد حرف باید زد. این سخن را درچه مورد بمیان آورد. این سخن را در کدام مورد بمیان کشید.
|| کیستی. که هست:
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
چرا کرده ای سوی این مرز روی ؟
فردوسی.
چه مردی بدو گفت در کوهسار
نبینی همی لشکر بیشمار.
فردوسی.
|| چه فرق است ؟ کدام تفاوت است:
اگر آدمی بچشم است ودهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت.
سعدی.
|| کدام اندازه. کدام مقدار:
چه دانش بود با چنان تاجور
که باشد همه ساله بیدادگر.
فردوسی.
چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قدرت بود.
سعدی.
چه زید بپای پیلان اله چوب ترکمانی. (امثال و حکم ج 2 ص 679).
- چه داری، چه قدر داری. کدام قدر و اندازه داری.
آنچه داری، آن اندازه که داری:
بیار آنچه داری ز مردی وزور
که دشمن بپای خود آمد به گور.
سعدی.
- که چه، که چه مقدار:
بکاوید کالاش را سر بسر
که داند که چه یافت زر و گهر.
عنصری.
|| کدام کار. چه کند؛ یعنی کدام کار را بکند. (یادداشت مؤلف):
چه بایدت کردن کنون بافدم
مگر خانه روبی چو روبه به دُم.
ابوشکور.
چه کردی تو با شاه ایران زمین
ابا لشکر و پهلوانان ز کین.
فردوسی.
چو مرا بویه ٔ درگاه تو باشد چکنم
رهی آموز رهی را و از این غم برهان.
فرخی.
- امثال:
دیگ چه کنم بار کرده، یعنی به سرگردانی افتاده.
کاسه ٔ چکنم به دست دارد، یعنی به کار خویش فرومانده وحیران و سرگردان است.
|| عجیب. غریب. شگفت:
رزبان گفت چه رایست و چه تدبیر همی
مادر این بچگکان را ندهد شیر همی.
منوچهری.
ترا دام و دد باز داندبه مهر
چه مردم بود کت نداند بچهر.
(گرشاسب نامه).
من ترسان بر عبدالمطلب شدم [حلیمه پس از گم کردن محمد صلعم در کودکی] چون مرا بدان حال دید گفت چه بود ؟ شغلی رسید؟ گفتم شغلی و چه شغلی، گفت مگر پسرت گم شد؟ گفتم نعم. (تاریخ سیستان).
- امثال:
چه آشی باشد که لایق قدح باشد. نظیربرای هر خری آخر نبندند. (امثال و حکم ج 2 ص 672).
|| کدام سبب:
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانک جاه من افزون بد از امیر و ملوک
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شده ست شادی سوگ.
رودکی.
|| کدام چیز. چه چیز: به چه ارزد؛ به کدام چیز می ارزد. چه خواهی، یعنی کدام چیز را میخواهی. (یادداشت مؤلف):
بر کُه و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو در صحرا شمال.
شهید.
وگر کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار.
دقیقی.
از بهر که بایدت بدینسان [شو] و گیر
وز بهر چه بایدت بدینسان تف و تاب.
کسائی.
ز راه خرد بنگری اندکی
که معنی مردم چه باشد یکی.
فردوسی.
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود
ازین پس بگو کآفرینش چه بود؟
فردوسی.
مگر مرد بادانش و یادگیر
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر.
فردوسی.
وگر سوی درگاه خوانمش باز
بجویم سخن تا چه دارد به راز.
فردوسی.
به هر خاشه ای خویشتن پرورد
بجز خاشه او را چه اندر خورد؟
فردوسی.
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
سواری برافکند فرزند شاه
که پرسد که این جنگجویان که اند
وز این تاختن ساخته بر چه اند؟
فردوسی.
شادی چه بود بیشتر زین
خامش چه بوی بیا و بخروش.
خفاف.
مردم نئی ای خر به چه میماند رویت
چون بوزنه ای کو به کسی باز خماند.
طیان.
از مار کینه ورتر ناسازگارتر چه
گفتار چربش آرد بیرون از آشیانه.
لبیبی.
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست ؟
منوچهری.
آمد آنگاه چنان چون متکبر ملکی
تا ببیند که چه بوده ست بهر کشتگکی.
منوچهری.
من آن خواهم که تو باشی شکیبا
چه خواهد کور جزدو چشم بینا.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
از او [از قاتلی که بار اول بدو شراب داده بودند] پرسیدند که آن چه بود که دیروز میخوردی و خویشتن را چون میدیدی ؟ (نوروزنامه).
بد و نیک تو بر تو باشد مه
از بد و نیک کس کسی را چه.
سنائی.
بشعر اندرت مردم خواندم آری
که تا کارم ز تو گیرد فروغی.
خطی ما را تو هم دادی و شاید
دروغی را چه آید جز دروغی.
سنائی.
ز ناسزایان تخت نیا گرفت به تیغ
نبیره را چه به از مسند نیا دیدن ؟
سوزنی.
چه بهره میبری از اختلاط نااهلان
بجز شراره و دود از دکان آهنگر.
ظهیر فاریابی.
چه برخیزد از خُود آهن ترا
چو سر آهنین نیست در زیر خُود.
عطار.
تو چه ارمغانی آری که بدوستان فرستی
چه از آن به ارمغانی که تو خویشتن بیایی.
سعدی
چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود.
سعدی.
چه میخواهم از طارم افراشتن
همینم بس از بهر بگذاشتن.
سعدی.
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن ؟
جامی.
ز زندگی چه به کرکس رسد بجز مردار
چه لذت است به عمر دراز نادان را؟
صائب.
چه خواهی ز خرمهره اندوختن
گهر توز گر بایدت توختن.
ادیب نیشابوری.
چنین باید از بارت آبستنی
چه زاید ز خورشید جز روشنی.
ادیب نیشابوری.
- امثال:
بنگر که چه میگوید منگر که که میگوید. (از امثال مختصر طبع هند).
- برای چه، بخاطر کدام. بخاطر چه چیز.
- تا چه، تا چه چیز:
نگر تا چه دارد کنون آرزوی
بماند بر ما همین رای و خوی.
فردوسی.
دگر سوی درگاه خوانمش باز
بجویم سخن تا چه دارد به راز.
فردوسی.
- چه جوئی، چه را جستجو میکنی. چه چیز را میجوئی:
چه جوئی چه گوئی چه شاید بدن
بدین داستانی نشاید زدن.
فردوسی.
چه جوئی اندر این اجناس مردم
بتصویری دگر هر یک مصور.
- امثال:
چه داند آنکه اشتر میچراند. (امثال و حکم ج 2 ص 677).
- چه گفت، چگونه گفت. چه چیز گفت.
- چه گوئی، چه میگوئی.چه چیز میگوئی:
چه جوئی چه گوئی چه شاید بدن
بدین داستانی نشاید زدن.
فردوسی.
چه گوئی اندرین چرخ مدور
کزوتا بد همی مهر منور.
؟
- امثال:
چه ماند از کار پوستین یک برگه و دو آستین، این کار بسی بدرازا کشید، بسی دیر کشید. (امثال و حکم ج 2 ص 681).
|| چیست:
چو این آمد نصیب ما چه چاره
چه شاید کرد با سیر ستاره ؟
ناصرخسرو.
چه فایده ز زره با گشاد شست قضا
چه منفعت ز سپر با نفاذ زخم قدر؟
مسعودسعد.
چه زیان آفتاب را از ابر
کی شود جفت با مسلمان گبر؟
سنائی.
چه. [چ َ / چ ِ] (پسوند تصغیر) به فتح اول و عدم ظهور هاء در فارسی علامت تصغیر است. (در پهلوی ایچک، ایچه، ایزه، ایزک، ایجک، ایژک نشانه ٔ تصغیر است). (حواشی برهان قاطع چ معین). چون در آخر کلمه درآورند افاده ٔ تصغیر کند مانند باغچه و طاقچه. (برهان) (آنندراج). چون در آخر اسمی درآید دلالت بر تصغیر می کند و معنی کوچکی به آن میدهد. مانند: باغچه، یعنی باغ کوچک. و جویچه، جوی کوچک و طاقچه، طاق کوچک. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). این علامت را در آخر ترکیبات اسمی ذیل میتوان دید: آلوچه. انبانچه. ایوانچه. بازارچه. بازیچه. باغچه. بانوچه. بچه (شاید از به به و چه باشد). بزیچه. بُنیچه. بیلچه. پاتیلچه. پاچه. پارچه (شاید از پاره و چه باشد). پالانچه. پخلوچه. پخلیچه. پسربچه. پسرچه. پیازچه. تاچه. تپانچه:
به یکی زخم تپانچه که بدان روی کژت
بزدم جنگ چه سازی چه کنی بانگ [و] ژغار.
ابوالمثل بخاری.
تربچه. تغارچه. تیانچه. تیپ چه. تیمچه. جویچه. چاه چه. چمچه. حوضچه. خرچه. خشتچه. خمچه. خوانچه. خیکچه. دالانچه. دانچه. دخترچه. درختچه. دریاچه. دریچه. دستارچه: دیناری و دستارچه ای با ده پیروزه نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده به دست خواجه داد. (تاریخ بیهقی).
دکانچه.دمچه. دوشکچه. دولابچه. دولچه. دهچه. دیگچه. داوچه. زاچه. زاغچه. زچه. زرچه (قسمی برنج). زغارچه. زنچه. زیلوچه. ساماکچه. سپیچه (شاید مخفف سپیدچه باشد). سراچه. سرخچه. سرخیچه. سفچه. سنگ چه. شادیچه. شاماکچه. شمعچه. صندوقچه. طاسچه. طبق چه. عنبرچه (از طلا یا نقره). غراچه. غرچه. فرچه. قالیچه. قباچه. کبیچه. کتابچه. کریچه. کفچه. کمانچه. کمچه. کمیچه. کلوچه. کوچه. گره چه. گلیم چه. لحافچه. لگنچه. ماچوچه. ماسوچه. مشکچه. مغاکچه. ماماچه. ماهیچه. مورچه. میخچه. نافچه (ناقه). ناوچه. نوچه. نی چه. نیلچه. نیمچه. یخچه. (یادداشت مؤلف).
فرهنگ معین
(حررب.) در صورتی حرف ربط به شمار آید که دو جمله را به هم پیوند دهد، (موصول.) در صورتی موصول باشد که قسمتی از جمله را به قسمت دیگر پیوند دهد، (ق.) چقدر، بسیار، (ادات استف.) پرسش را رساند. [خوانش: (چِ)]
(چِ یا چَ) (پس.) پسوندی است دال بر تصغیر: باغچه، کوچه، آلوچه، کتابچه.
فرهنگ عمید
=چاه
کوچک (در ترکیب با کلمات دیگر): آلوچه، بازارچه، باغچه، بیلچه، تیمچه، خوانچه، دریاچه، دریچه، دولابچه، دیگچه، سراچه، کمانچه، کوچه، مورچه. δ در بعضی کلمات تبدیل به جیم میشود: سرخجه یا سرخیجه، کلیجه، شگیجه،
چه چیز؟،
(قید) چگونه، از کجا،
(صفت) کدام،
(صفت) برای ابراز شگفتی و تعجب به کار میرود: چه عجب!، چه بد!،
(حرف ربط، قید) زیرا، به علت آنکه،
(قید) [قدیمی] چرا؟، به چه دلیل؟،
حل جدول
فارسی به انگلیسی
What
فارسی به ترکی
ne
فارسی به عربی
اذا، او، ای، سواء، ما
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
حرف ربط که دو جمله را بهم پیوند میدهد
فارسی به ایتالیایی
che
فارسی به آلمانی
Beliebig, Beliebigen, Etwas; irgend ein; irgend welche, Irgend, Irgendein, Falls, Scheiss (m) [noun], Scheisse (f) [noun], Was, Welche, Welcher, Welches, Wenn, Wie, Entweder oder, Ob oder, Ob, Oder
معادل ابجد
8