معنی چهارگانه

لغت نامه دهخدا

چهارگانه

چهارگانه. [چ َ / چ ِ ن َ / ن ِ] (اِخ) یاران و هم پیمانان چهارگانه که بر بنی امیه قیام خواستندی کرد. حسین بن علی (ع) عبداﷲبن عمر. عبدالرحمن بن ابوبکر و عبداﷲبن زبیر. (یادداشت مؤلف): و معاویه از بهر این چهارگانه که بیعت نکرده اند به مدینه آمد. (مجمل التواریخ والقصص).

چهارگانه. [چ َ ن َ / ن ِ] (ص نسبی) اسب راهوار تیزگام باشد. (جهانگیری). قسمی دویدن که آن را چهارتک نیز گویند. اما در این معنی ظاهراً مصحف چهارگامه است. رجوع به چهارگامه شود. || مربع. (یادداشت مؤلف). || (اِ مرکب) چهارعنصر. عناصر چهارگانه:
ز آمیزش این چهارگانه
شد خوش نمک این چهارخانه.
نظامی.

چهارگانه. [چ َ ن ِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان اصفاک بخش طبس شهرستان فردوس، در 63هزارگزی جنوب خاوری طبس واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

فارسی به انگلیسی

چهارگانه‌

Fourfold, Quadripartite, Quadruple, Quartet, Quartette

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

چهارگانه

285

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری