معنی چو
لغت نامه دهخدا
چو. [چ ُ] (حرف اضافه) (ادات تشبیه) مخفف و مرادف چون است. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ نظام). بمعنی مانند است. (برهان) (شرفنامه ٔ منیری). کلمه ٔ تشبیه و بمعنی مانند است. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). بسان. بکردار. مثل:
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد.
شهید بلخی.
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی.
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال.
رودکی.
چنان اندیشد او از دشمن خویش
چو باز تیزچنگال از کراکا.
رودکی.
آن روز نخستین که ملک جامه ش پوشید
بر کنگره ٔ کوشک بدم من چو غلیواج.
ابوالعباس ربنجنی.
می خورم تا چو ناربشکافم
می خورم تا چو خی برآماسم.
ابوشکور.
بیاموز تا بد نیایدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ابوشکور.
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر باد پیچ بازیگر.
ابوشکور.
موسیجه و قمری چو مقریانند
از سروبنان هر یکی نبی خوان.
بشار مرغزی.
کونی دارد چو کون خواجه ش لت لت
ریشی دارد چو ماله آلوده به پت.
عماره.
به کین سیاوش ز افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب.
فردوسی.
دو زن دید با آن نبرده سوار
چو تابنده ماه دو پنج و چهار.
فردوسی.
ز هر دو سپه خاست آوای کوس
جهان گشت روشن چو چشم خروس.
فردوسی.
بفرمود پس تا بیامد دبیر
نبشتند پس نامه ای بر حریر
که پرموده خاقان چو یار منست
بهر مرز در زینهار منست.
فردوسی.
چوکاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ بید درختان او تهی از بار.
فرخی.
جهان همی چو یکی گلبن است و او چو گل است
چو گل چنند ز گلبن همی چه ماندخار.
فرخی.
به اسماع چنگ باش از چاشتگه تا آنزمانک
بر فلک پیدا شود پروین چوسیمین شفترنگ.
عسجدی.
سالار سپاهان چو ملک شد بسپاهان
برشد بهوا همچو یکی مرغ هوائی.
منوچهری.
چو چنبرهای یاقوتین بروز باد گلبن ها
جهنده بلبل و صلصل چو بازیگر بچنبرها.
منوچهری.
چو باران درم ریختند از برش
گرفتند در مشک ساراسرش.
اسدی.
چو گل کی دهد بار خار درشت
گهر چون صدف کی دهد سنگ پشت.
اسدی.
چنان چون مر او را کسی یار نیست
چو کردار او هیچ کردار نیست.
اسدی.
ور ز زردشت بی هوا شنوی
زنده گرداندت چو قرآن زند.
سنائی.
احسان همه خلق را نوازد
آزاده را چو بنده سازد.
نظامی.
چرا بصد غم و حسرت سپهر دایره وار
مرا چو نقطه ٔ پرگار در میان گیرد.
حافظ.
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد
بهتر آنست که با مردم بد ننشینی.
حافظ.
- چو باد برخاستن، کنایه است از خیز کردن و جستن.
- چو پشت پلنگ، ابلق. (شرفنامه ٔ منیری).
- چو حلقه بی دل و بی مغز بودن، کنایه است از مرده دل و اهل دل نبودن.
- چو حلقه بر در بودن، کنایه است از مقیم بودن بر در.
- چو خر بر یخ ماندن و چو خر بر گل ماندن، کنایه است از فروماندن.
- چو روز بودن، کنایه است از ظاهر و آشکارا و روشن بودن.
- چو زر، کنایه است از خوب و پسندیده لیکن بدین معنی بیشتر با لفظ «کار» استعمال میشود. (آنندراج):
ز پند تو ای بانوی پیش بین
زدم سکه بر زر چو زر بر زمین.
نظامی (از آنندراج).
- چو سایه در گل خفتن، کنایه از درغلطیدن و مردن باشد.
- چو سنگ بستن، کنایه از محکم و استوار بستن:
چو سنگش دست و پا محکم ببستند
بیفکندند وز آنجا برنشستند.
نزاری قهستانی (از آنندراج).
- چو کشتی شدم، یعنی شناور شدم. (آنندراج).
- همچو، مانند. مثل. بسان:
بر که و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو درصحرا شمال.
شهید.
چو نامه بر او خواند فرخ دبیر
رخ شاه کاووس شد همچو قیر.
فردوسی.
همچو لؤلؤ کند ای پور ترا علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب.
ناصرخسرو.
رجوع به همچو شود.
|| از قبیل. همچنین. نیز:
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد بکردار روشن چراغ.
فردوسی.
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو شاپور و فرهاد و بهرام شیر
چو رهام و چون زنگه شاوران
چو خرادبرزین و گندآوران
چو گرگین و چون اشکش شیرمرد
چو شیدوش شیر آن سوار نبرد.
فردوسی.
که دیوان ببستند کاووس را
چو گودرز گردنکش و طوس را.
فردوسی.
آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند
چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر.
ناصرخسرو.
|| (حرف ربط) چنانکه. چونانکه. بدانسان که. مانند آنکه. آنطور که. آنگونه که:
یکی آلوده کس باشد که شهری را بیالاید
چو از گاوان یکی باشد که گاوان را کند ریخن.
رودکی.
ز ناگه بار پیری بر من افتاد
چو بر خفته فتد ناگه کرنجو.
فرالاوی.
ستودن نداند کس او را [خدای تعالی] چو هست
میان بندگی را ببایدت بست.
فردوسی.
بسوزم بدو تیره جان پدرش
چو کاووس را سوخت او بر پسرش.
فردوسی.
همه لشکرش زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند.
فردوسی.
نماز شامگاهی گشت صافی
ز روی آسمان ابر معکن
چو بردارد ز پیش روی اوثان
حجاب ماردی دست برهمن.
منوچهری.
رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی
تیز رانده به شتاب از ره دولاب همی.
منوچهری.
بدلها اندر آویزد دو زلفش
چو دوژه اندر آویزد بدامن.
(حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی).
سخن گویان همه خاموش ماندند
چو هشیاران همه بیهوش بودند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
عقیقین بود سنگ کوهساران
چو نوشین بود آب جویباران.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
سراپای بعضی و بعضی کیا کن
چو اندر مغاک چغندر چغندر.
عمعق.
|| (ق زمان) بمعنی هنگام باشد. (برهان). وقتی که. هنگامی که. (ناظم الاطباء). آنگاه که. زمانی که. گاهی که. بدانگاه که:
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
شهید بلخی.
یارب چو آفریدی روئی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.
شهید بلخی.
چو گشت آن پریچهره بیمار غنج
ببرید دل زین سرای سپنج.
رودکی.
چو پیش آرند کردارت بمحشر
فرومانی چو خر بمیان شلکا.
رودکی.
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
رودکی.
شگفت نیست اگر کیغ چشم من سرخ است
بلی چو سرخ بود اشک سرخ باشد کیغ.
بوشعیب هروی.
چو گلبن از بر آتش نهاد عکس افکند
بشاخ او بر دراج شد ابستاخوان.
خسروانی.
چو خورشید آید ببرج بزه
جهان را ز بیرون نماند مزه.
ابوشکور.
چو دینار باید مرا یا درم
فراز آورم من ز نوک قلم.
ابوشکور.
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بیکار باشند سرشان بکاف.
ابوشکور.
چو کوشیدم که حال خود بگویم
زبانم برنگردید از نیوشه.
شاکر بخاری.
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرودآمد از تخت و بربست رخت.
دقیقی.
چو اندر میان بیند ارجاسب را
ستایش کند شاه گشتاسب را.
دقیقی.
روستائی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار.
دقیقی.
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش بخامی چو یشمه بی چربو.
منجیک.
از خون او چو روی زمین لعل فام شد
روی وفا سیه شد و چهر امید زرد.
عماره ٔ مروزی.
نکوئی بهر جا چو آید به کار
نکوئی گزین وز بدی شرم دار.
فردوسی.
چو از مشرق او [خورشید] سوی مغرب رسد
ز مشرق شب تیره سر برکشد.
فردوسی.
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو.
فردوسی.
چو گشتاسب آن تخت را دید گفت
که کار بزرگان نشاید نهفت.
فردوسی.
آن حوض آب روشن و آن کوم گرد او
روشن کند دلت چوببینی در آینه.
بهرامی.
چو مرا بویه ٔ درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را و از این غم بِرَهان.
فرخی.
چو مه گرفت بدو بیشتر کنند نگاه.
فرخی.
گرد گرداب مگرد ای [بت] نامخته شنا
که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری.
لبیبی.
چو راهی بباید سپردن به گام
بود راندن تعبیه بی نظام
نقیبان ز دیدن بمانند کند
گر ایشان همیشه نباشند غند.
عنصری.
چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت
هوا چون مغ آتش پرستی گرفت.
عنصری.
فکندش به یک ضرب گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت.
عنصری.
ندانی که ویران شود کار وآنگه
چو برخیزد آمد شد کاروانی.
منوچهری.
شاه چو دل برکندز بزم و گلستان
آسان آرد بچنگ مملکت آسان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
چو سلطان مسعود از هندوستان با غزنین آمد. (تاریخ سیستان). باز عبدالرحمن... را بسیستان فرستاد چو او یکچند ببود باز او را عزل کردند. (تاریخ سیستان). چو طواف بکردی شخصی بزرگوار دیدی. (تاریخ سیستان).
چو شرمت نیست رو آن کن که خواهی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چو من باشم مرا دلدار کم نیست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
شود بدخواه تو روباه بددل
چو شیرآسا تو بخرامی بمیدان.
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش بصد لابه مهمان خویش.
اسدی.
چو باشد هنر بخت نبود چه سود.
اسدی.
چو ندروی بجز از کشته هرچه خواهی کار.
ناصرخسرو.
برزمگاه چو مریخ وار گیرد روز
ببزمگاه چو خورشیدوار گیرد فر
زمین معصفر گردد زبس که راند خون
هوا مزعفر گردد ز بس که بخشد زر.
معزی.
چو نیست هیچ تمیز از قصور عقل چه نقص
چو نیست هیچ سخندان وفور عقل چه سود.
جمال اصفهانی.
بخدمت پیوست چو دانست که با افراط بأس و هیبت شمشیر او جز اسلام و استسلام چاره ای نیست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 409).
به ز خرابی چو دگر کوی نیست
جز به خرابی شدنم روی نیست.
نظامی.
چو شست آمد نشست آمد پدیدار.
نظامی.
چو باران رفت بارانی میفکن
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن.
سعدی.
چوخرمن برگرفتی گاو مفروش
که دون همت کند نعمت فراموش.
سعدی.
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.
سعدی.
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که میخوانند ملاحان سرودی.
سعدی.
چو پشت آینه باشد مکدر
نماید روی شخص از روی دیگر.
شبستری.
چو ترک گرسنه خرد گم کند
کله در ته دیگ هیزم کند.
امیرخسرو.
چو آید بموئی توانی کشید
چو برگشت زنجیرها بگسلد.
ابن یمین.
چو صاحب سخن زنده باشد، سخن
بنزد همه رایگانی بود
یکی را بود طعنه بر لفظ او
یکی را سخن در معانی بود
چو صاحب سخن مرد آنگه سخن
به از گوهر نغز کانی بود
زهی حالت خوب صاحب سخن
که مرگش به از زندگانی بود.
ابن نصیر.
چو با حبیب نشینی و باده پیمائی
بیاد آر محبان باده پیما را.
حافظ.
جانها ز دام زلف چو بر خاک می فشاند
بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو.
حافظ.
چو من بگذرم زین جهان خراب
بشوئید جسم مرا با شراب.
(منسوب به حافظ).
ما چو دادیم دل و دیده بطوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر.
حافظ.
چو طفل گریه کند بهر کدخدائی نیست.
وحید قزوینی.
بلی چو بخت قرین نیست مار گردد یار
بلی چو چرخ معین نیست چاه گردد جاه.
قاآنی.
چو گل نباشد در باغ هم خوش است خوید.
قاآنی.
- امثال:
چو در قومی یکی بی دانشی کرد، کنایه از این است که خوب ها، به آتش بدها میسوزند.
چو فردا شود فکر فردا کنیم، کنایه از اینکه هر روزی را درد و رنج همان روز بس است، و رنج فردا را امروز نمیتوان برد.
چو آمد به موئی توانی کشید.
چو برگشت زنجیرها بگسلد..
کنایه از اینکه دارائی گاهی در خواب می آید. (یادداشت مؤلف).
|| کلمه ٔ تعلیل باشد. بمعنی زیرا که. به آن سبب. (ناظم الاطباء). از آنکه. بدان سبب که. چون که. از آن رو که. بمناسبت آنکه.پس آنکه. بسبب آنکه. از آنجا که:
بخت و دولت چو پیشکار تواند
نصرت و فتح پیشیار تو باد.
رودکی.
چو جان پاک جاویدان بماند
بماند نام بد تا جان بماند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
|| چرا. (یادداشت بخط مؤلف). || در صورتی که. در حالی که. با اینکه. (یادداشت مؤلف):
جهانا ندانم چرا پروری
چو پرورده ٔ خویش را بشکری.
فردوسی.
بکن کار و کرده بیزدان سپار
بخرما چو یازی چه ترسی ز خار.
فردوسی.
چو دانی که ایدر نمانی دراز
بتارک چرا برنهی تاج آز.
فردوسی.
|| (حرف اضافه) قریب. نزدیک به. درحدود. تخمیناً. تقریباً. بقدر. (یادداشت مؤلف):
سواران رومی چو سیصدهزار
حلب را گرفتند یکسر حصار.
فردوسی.
وز آن پس پرستنده ٔماهروی
چو دوصد برفتند با رنگ و بوی.
فردوسی.
شمار سواران افراسیاب
نبیند خردمندهرگز بخواب
بریده چو سیصد سر نامدار
فرستادم اینک بر شهریار.
فردوسی.
چنان شدز خون خاک آوردگاه
که گفتی همی خون ببارد ز ماه
چو سیصد تن از نامداران چین
گرفته، ببستند بر پشت زین.
فردوسی.
چو. (اِ) مخفف چوب است. رجوع به چوب شود.
چو. [چ َ] (اِ) در تداول عامه بمعنی شایعه است و هو. اما این کلمه غالباً با مصادری از قبیل: انداختن، درافتادن، افکندن بکار رود.
- چو افتادن، نشر شدن ِ خبری بی اساس. و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- چو افکندن، شایع کردن خبری بی اساس. شایع ساختن.
- چو انداختن، چو افکندن.
- هو انداختن، هو افکندن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
فرهنگ عمید
از آنجا که، وقتیکه: بخت و دولت چو پیشکار توانَد / نصرت و فتح پیشیار تو باد (رودکی۱: ۷۴)،
چنانکه، همانگونه که: بسوزم بر او تیرهجان پدرش / چو کاووس را سوخت او بر پسرش (فردوسی: ۴/۲۰۶)،
(حرف اضافه) مانندِ، مثلِ: پارسایی چو تو پاکیزهدل پاکنهاد / بهتر آن است که با مردم بد ننشینی (حافظ: ۹۶۶)،
(حرف اضافه) قریبِ، نزدیک به: سواران جنگی چو سیصدهزار / به جیحون همیکرد خواهد گذار (فردوسی: ۴/۷)،
حل جدول
فارسی به انگلیسی
Rumor, Rumour
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم) ماده ای سخت که ریشه و ساقه و شاخه درخت را تشکیل میدهد و آنرا برای سوزاندن یا ساختن اشیا بکار برند، واحد پول است در معاملات بازاری این اصطلاح بسته بمقدار معامله است. اگر معامله کلان باشد و در آن گفتگو از هزار (تومان) بود یک چوب معادل یک هزار (تومان) است و در غیر این صورت مراد از یک چوب یک تومان است چوق. یا پای چوب ایستادن. در اصطلاح کاسبهای میدان حاضر شدن شخصی برای خرید جنس (دست اول) در صبح زود در میدان و منتظر قپان کردن آن شدن پس از خرید. مانند مثل، وقتی هنگامی: ((سخن چون برابر شود با خرد ز گفتار گوینده رامش برد. ))، زیرا ازیرا بدین سبب: ((من نرفتم چون تو هم نرفتی. ))، (ادات استفهام) چگونه چطور چسان: ((میگوید چون بود حال آن جهودان و منافقان ک)) (کشف الاسرار)
معادل ابجد
9