معنی چون

لغت نامه دهخدا

چون

چون. (حرف اضافه) در پهلوی چیگون مرکب ازچی (چه) و گون و گونه که بمعنی قسم و رنگ است و مخفف آن چو میباشد. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). برای تشبیه آید و بمعنی مانند است. (از غیاث اللغات). مثل و مانند. (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). همال. همتای. کُفْو. بکردار. بسان ِ. مثل ِ. مانندِ. بمثابه ٔ. آسا. (یادداشت مؤلف):
بر که و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال.
شهید بلخی (در صفت اسب).
بشوی نرم هم بزر و درم
چون بزین و لگام تند ستاغ.
شهید بلخی.
چون برگ لاله بوده ام و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.
رودکی.
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نو کرپا.
رودکی.
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی.
دعوت من بر تو آن شد کایزدت عاشق کناد
بر یکی سنگین دل نامهربان چون خویشتن.
رابعه ٔ قزداری.
روزم از دردش چون نیم شب است
شبم از یادش چون شاوغرا.
ابوالعباس.
شب وصال تو چون باد بی وصال بود
غم فراق تو گوئی هزار سال بود.
خسروانی.
نه چون خسروانی نه چون تو بتا
بت و برهمن دید مشکوی و گنگ.
خسروانی.
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشانه علکا
سوگند خورم بهرچه دارم ملکا
کز عشق تو بگداخته ام چون کلکا.
ابوالمؤید بلخی.
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو بروزی یک سبوی.
طیان.
یاری گزیدم از همه مردم پری نژاد
زآن شد ز پیش چشم من امروز چون پری.
دقیقی.
ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از زلف تو یک مشت.
دقیقی.
یکی چون حقه ای از زر خفچه ست
یکی چون بیضه ای بینی ز عنبر.
دقیقی.
دوست با قامت چون سرو بمن بر بگذشت
تازه گشتم چو گل و تازه شد آن مهر قدیم.
معروفی بلخی.
بقای او بمعنی قول باری
بقای دشمنان چون بیت راجز.
بدیع بلخی.
گوئی خدایش از می چون لعل آفرید
یا دایگانش داده ز یاقوت سرخ شیر.
منجیک ترمذی.
چون تیغ نیک کش بسگی آزمون کنند
وآن سگ بود به قیمت آن تیغ رهنمون.
منجیک ترمذی.
چون ژاله بسردی اندرون موصوف
چون غوره بخامی اندرون محکم.
منجیک ترمذی.
بطبع چون جگر عاشقان طپیده و گرم
برنگ چون علم کاویان خجسته بفال.
منجیک ترمذی.
بربسته هوا چون کمری قوس و قزح را
از اصفر و از احمر و از ابیض معلم.
طاهربن فضل چغانی.
ولیک آنکه خداوند چون تو یافت کریم
از او بنعمت بسیار کی شود خرسند.
آغاجی.
چونانش بسختی همی کشیدم
چون مور که دانه کشد بخانه.
منطقی رازی.
سپرکردار سیمین بود و اکنون
برآمد بر فلک چون نوک چوگان.
منطقی رازی.
فری روی تابانْت چون روی دولت
فری قد یازانْت چون عمر اختر.
منطقی رازی.
چون زورق فرکنده فتاده بجزیره
چون پوست سر پای شتر بر در جزار.
خسروی سرخسی.
مرا چون تو هزاران هزار هست
ولیکن بتو بر اختیار نیست.
خسروی سرخسی.
خرد ستد ز من او چون شه از معاند جان
دلم کشد ز من او چون شه از تف می کین.
قمری جرجانی.
سهی سروم از ناله چون نال گشته
سها مانده از غم سهیل یمانی.
محمد عبده.
علم همه عالم به علی داد پیمبر
چون ابر بهاری که دهد سیل بگلزار.
کسائی مروزی.
نیلوفر کبود نگه کن میان آب
چون تیغ آب داده و یاقوت آبدار...
چون راهبی که دو رخ او سال و ماه زرد
وز مطرف کبود ردا کرده و ازار.
کسائی مروزی.
دستش از پرده برون آمد چون عاج سپید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه
پشت دستش بمثل چون شکم قاقم نرم
چون دم قاقم کرده سر انگشت سیاه.
کسائی مروزی.
برپیلگوش قطره ٔ باران نگاه کن
چون اشک چشم عاشق گریان همی شده.
کسائی مروزی.
چون نوبهار باغ بیاراست چون بهشت
از سوسن سفید و گل سرخ و شنبلید.
بشار مرغزی.
از ارمتیه نیز چندی سپاه
همی تاخت چون باد با پور شاه.
فردوسی.
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی.
فردوسی.
بچندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون بنور و ز باغ.
فردوسی.
هرکه چون محمود پشتی دارد اندر روز جنگ
چون سرلشکر مقدم باشد اندر کارزار.
فرخی.
پیش خسرو روز خدمت چون خزان اندرشوند
بازگردند از فراوان ساز نیکو چون بهار.
فرخی.
بملک داری تا بود بود و وقت شدن
بماند ازو بجهان چون تو یادگار پسر.
فرخی.
بخندد همی باغ چون روی دلبر
ببوید همی خاک چون مشک اذفر.
فرخی.
بنات النعش چون طبطاب سیمین
نهاده دسته زیر و پهنه از بر.
لبیبی.
یکی چون نامه ٔ مانی منقش
یکی چون صورت آزر مصور.
لبیبی.
آن قطره ٔ باران بر ارغوان بر
چون خوی به بناگوش نیکوان بر.
زینبی علوی.
فلک چون قصر مدهون گشت بروی کنگره ٔ زرین
درافشان هریکی روشن چو قصر مرد مدهون گر.
منشوری.
چه بود امشب که چون خال و سر از خاک زمین برزد
خلوقی رنگ خورشیدی بشنگرف آزده پیکر
گهی چون عبهری سیمین همی بر آسمان تازد
گهی چون ابر یاقوتین همی نالد به ابر اندر.
منشوری.
چرا زرد شد دهر بی مهرگان
ازیرا که چون کوه شد آسمان.
منشوری.
وآن خال بر آن عارض چون ماهی شیم
همچون نقطی ز مشک بر تخته ٔ سیم.
مسعودی غزنوی.
کفیده چون دهان شیر و دانه اش
به دو در همچو خون آلوده دندان.
مسعودی غزنوی.
شاه اسپرم چو شاخ کشیده به گرد خویش
چون قبه ٔ زمرد بر شاخکی نزار.
بهرامی.
بر روی برف زاغ سیه را نگاه کن
چون زلف بر رخ بتم آن شمسه ٔ سپاه.
بهرامی.
به جلوه اندر چون آهوی رمیده ز یوز
به رزم اندر چون شیر و اژدهای دمان.
بهرامی.
کجا شریف بود چون غضایری بر تو
بطبع باشد چونانکه زرسرخ و سفال.
غضایری.
لاله بینی لرزلرزان چون دل بدخواه ملک
نیمی اندر خون غریق و نیمی اندر زیر قار.
غضایری.
چون حجابی لعبتان خورشیدرا بینی ز ناز
گه برون آید ز میغ و گه به میغ اندر شود.
عنصری.
روز هر روزی بیفزاید چو قدر شهریار
بوستان چون بخت او هر روز برناتر شود.
عنصری.
گر از فصل زمستانست بهمن
چرا امشب جهان چون لاله زارست.
عنصری.
نهاده دست چون گوران همه بر پشت یکدیگر
عصای یکدگر گشته نژند از تهمت عصیان.
عسجدی.
هر قطره ٔ زر که زو جدا گردد
چون سیم فروفتد به پیرامن.
عسجدی.
هیبتش الماس سخت را بکفاند
چون بکفاند دوچشم مار زمرد.
منوچهری.
دو ساعد راحمایل کرد بر من
فروآویخت از من چون حمایل.
منوچهری.
نشستم از برش چون عرش بلقیس
بجست او چون یکی عفریت هایل.
منوچهری.
شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک
چو بیژن در میان چاه او، من.
منوچهری.
ای چون شکر شکسته از پا تا سر
مگری که تباه گردد ازآب شکر.
عطاری.
نیک بختی چو آب و من سمکم
او ز من دور چون سما ز سمک.
بالیث طبری.
این گروهی مردم که گرد وی (مسعود) درآمده اند، هر یکی چون وزیری ایستاده و وی نیز سخن می شنود. (تاریخ بیهقی). نباید که حاسدان دولت را که... چون کژدم که کار او گزیدن است سخنی پیش رفته باشد. فرمود تا وی را در خانه کردند سخت تاریک چون گوری. (تاریخ بیهقی).
چو دریاست این گنبد نیلگون
جهان چون جزیره میانش درون.
اسدی.
چو نامه شد وی و اشجار چون حروف سخن
چو نقطه شد وی و افلاک چون خط پرگار.
اسدی.
چون خر رواست پایگهت آخر
چون سگ سزاست جایگهت شله.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی).
هوا چون خوی دلبندان گهی گریان گهی خندان
چو ایوان خداوندان زمین از زینت و زیور.
قطران.
چون رخ من شده ست رنگ زمین
چون دم من شده ست طبع زمان.
قطران.
منم غلام خداوند زلف غالیه گون
که هست چون دل من زلف او نوان و نگون.
قطران.
نه چون موسی بود هرکس که عمرانش پدر باشد
نه چون عیسی بود هرکس که باشد مادرش مریم.
ناصرخسرو.
تیر بودی چون و شدستی چون کمان
بدر بودی چون شدستی چون هلال ؟
ناصرخسرو.
چون باز ز مرغان و چو اشتر ز بهائم
چون نخل ز اشجارو چو یاقوت ز جوهر.
ناصرخسرو.
شاخ چون کرم پیله گوهر خویش
برتند گرد تن همی عمدا.
ابوالفرج رونی.
هر سال درین فصل برآرد فلک پیر
چون طبع جوانان جهان دوست جهان را.
ابوالفرج رونی.
انواع نبات اکنون چون مورچه در خاک
از جنبش بسیار مجدر کند آنرا.
ابوالفرج رونی.
بنده در مهر تو از جان خدمتی سازد همی
خرم و زیبا و رنگین چون شکفته بوستان.
ازرقی.
ز بهر مژده رخش ساخت چون ستاره و ماه
پدید کرد سمن زار زیر لاله ستان.
ازرقی.
فریادرسم نیست بغیر از تو کسی
فریاد ز دست چون تو فریادرسی.
ازرقی.
گهی از دیدگان بی غم بباری چون زلیخا نم
گهی از باد چون مریم شوی بی شوی آبستن.
جوهری.
نه چو اسپان دگر درخور زینست و لگام
چون خران آمده درخورد فسار و پالان.
جوهری.
گشتم از جیم او چو جیم دوتا
بر من از میم او جهان چون میم.
عطایی رازی.
زلفکانش بچنگ من چون شست
من چو صیاد و او چو ماهی شیم.
عطایی رازی.
بسان بیژن درمانده ام به بند بلا
جهان به من بر تاریک چون چه بیژن
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمه ٔ سوزن.
مسعودسعد.
نظمی به کامم اندر چون باده ٔ لطیف
خطی به دستم اندر چون زلف دلربای.
مسعودسعد.
که تاجت فروزنده چون هور باد
ز تیغت جهان جمله پرنور باد.
مختاری.
چرا قوی همی کند انگور خون همی در تن
اگر سراسر گلزار هست چون نشتر.
مختاری.
شب در بهار میل کند سوی کوتهی
آن زلف چون شب آمد و آن روی چون بهار.
امیرمعزی.
این یک دو سه روزه نوبت عمر گذشت
چون آب بجویبار و چون باد بدشت.
خیام.
این کتابی که گفته ام در پند
چون رخ حور، دلبر و دلبند.
سنائی.
داشت لقمان یکی کریچه ٔ تنگ
چون گلوگاه نای و سینه ٔ چنگ.
سنائی.
بر این خاکدان پر از گرگ تا کی
کنی چون سگان رایگان پاسبانی.
سنائی.
بهاراز زمرد همی بر درخت
بیاویخت چون دلبری زیوری.
ادیب صابر.
زو چه نالی که چون تو مجبورست
زو چه گویی که چون تو حیرانست.
ادیب صابر.
آن به که شب و روز همی پیوندیم
بر گردش روزهای چون شب خندیم.
ادیب صابر.
آن زلف مشکبار بر آن روی چون بهار
گر کوتهست کوتهی از وی عجب مدار
ای نوبهارعاشق آمد بهار نو
من بنده دور مانده از آن روی چون بهار.
عمعق.
دو دیده چون دو گهر بر رخ فلک بردوخت
رخ سپهر بشمع رخان همی آراست.
عمعق.
این چون بهارخانه ٔ چین پر ز نقش چین
وآن چون نگارخانه ٔ مانی پر از نگار.
عمعق.
گر زند بر سنگ بوسه سنگ گردد چون شکر
یارب این چندین حلاوت در لبی نتوان نهاد.
رشیدی.
ای چون گل سرخ دستمال هر کس
چون دیده ٔ نرگس نگران در هر خس
مانند بنفشه سرنگونی ز هوس
چون لاله ز تو رنگ به کار آید و بس.
رشیدی.
سر چون قلم ز لوح وجودم بریده باد
گر تا بساق عرش فرودآید این سرم.
سیدحسن غزنوی.
روح ز تو خوبتر بخواب نبیند
چشم فلک چون تو آفتاب نبیند.
سیدحسن غزنوی.
بی عارض چون سیم توام سنگی نیست
زین آمدنم جز بتو آهنگی نیست.
سیدحسن غزنوی.
دل را بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه ٔ چین پرنگار دل.
سوزنی.
سروند ولیکن همه چون ماه تمامند
ماهند ولیکن همه چون سرو روانند.
کافی همدانی.
داشت با خویش می نوشین چون آب حیات
هرکه را یافت همی داد چنان دلخواهی.
کافی همدانی.
اندر هوس خاک سر کوی تو صد سال
چون زلف تو از باد پراکنده توان بود
در مجلست از جان و ز دل بی دهن و لب
چون جام می لعل همه خنده توان بود.
خالد.
آب را ماند به گاه جستن و رفتن ولیک
هر زمان دودیش چون آتش بسر برمیشود.
روحانی.
ای رشک گل روی تو از تاب بنفشه
چون لاله مرا داغ نهاده به جگر بر.
روحانی.
چاک از فراق روی چو خورشیدت ای پسر
چون صبح صدهزار گریبان دیگرست.
روحانی.
گه سخن گوید بمجلس چون عطارد بی دهن
گه کمر بندد بمیدان همچوجوزا بی میان.
یمینی.
ای نگار سنگدل ای لعبت سیمین عذار
در دل من مهر تو چون سیم در سنگین حصار.
سیفی.
گاه بر سنگم زنی چون زر و جویی نقش سیم
گه زنی سنگ و مرا چون سیم و زر گیری عیار.
سیفی.
خواهد که نگوید بتو بر نادره لیکن
چون عطسه بود نادره کآن را نتوان داشت.
شطرنجی.
دهر نکبت رسان کز آسیبش
گاه چون گوی و گه چو چوگانم...
پیش چشم خود از نحیفی تن
چون مژه آشکار و پنهانم...
لقبم روحیست و چون روحست
شعر پرداخته بدیوانم.
روحی ولوالجی.
عالیست همتم بهمه وقت چون فلک
صافیست نسبتم بهمه حال چون هوا.
عبدالواسع جبلی.
که دارد چون تو معشوقی نگار و چابک و دلبر
بنفشه موی و لاله روی و نرگس چشم و نسرین بر.
عبدالواسع جبلی.
ای عارض تو چون گل و زلف توچو سنبل
من شیفته و فتنه بر آن سنبل و آن گل.
عبدالواسع جبلی.
غزلی چون شکرهمی گویم
زآن دو لب این قدر تراش منست.
قوامی رازی.
داده ام دل به دست نادانی
شده زین کار چون پشیمانی.
قوامی رازی.
ای قوامی درآرزوی وصال
چون تو در هجر دلبران تبهم.
قوامی.
گر سرم چون کلک برگیری رواست
نامم از دیوان چرا بسترده ای.
اثیر اخسیکتی.
چون تار طرازست شب وروز تن من
تا بر طرف روز پدیدست شب تو.
اثیر اخسیکتی.
چون لاله دلم چهره بخون شست که بگرفت
سبزه طرف چشمه ٔ حیوان لب تو.
اثیر اخسیکتی.
چو نون و چون الفست او به ابرو و بالا
وزو شده الف قد من خمیده چو نون.
رشید وطواط.
جانا لب چون شراب داری
رخسار چو آفتاب داری
بی آن لب چون شکر تنم را
همچون شکر اندر آب داری.
رشید وطواط.
وز ملاقات صبا روی غدیر
راست چون آژده ٔ سوهانست.
انوری.
روی چون ماه آسمان داری
قد چون سرو بوستان داری.
انوری.
امشب من و صدهزار فریاد و خروش
تا باز شبی کی ام بود چون شب دوش.
انوری.
زلفین تابدار و رخ آبدار تو
این چون بنفشه آمد و آن همچو ارغوان.
کمالی.
گشته ست روز روشن و عیش فراخ من
این تیره چون دو زلفت و آن تنگ چون دهان.
کمالی.
خوش بانگ از سرایش چون لن ترانی آمد
زو هر دمی بزاری دیدار می چه جوئی ؟
سمائی.
گفتم چنین مگوی که دیدار تو مرا
چون دل موافق و چو روان درخور آمده ست.
فتوحی.
چون دست اجل جان شکر آید غم تو
چون پای قضا در به در آید غم تو.
تاج الدین باخزری.
گفتا نه ز من شنیده بودی تو نخست
کاندیشه ٔ چون منی نه اندازه ٔ تست ؟
تاج الدین باخزری.
از طپانچه روی چون زرنیخ من زنگار شد
تا کشیدی گرد شنگرف رخت خطی ز نیل.
عبدالرافع هروی.
چون بلبلان نوازن اندر بهار فضل
کآن تازه گل بصحن گلستان همی رسد.
عبدالرافع هروی.
خواهی که تا قفای مه آسمان دری
بنمای روی چون مه و بردار آستین.
عبدالرافع هروی.
شد ز سرما بسته در پولاد گوهردار آب
و آب چون پولاد گوهردار شد در آبدان.
فرقدی.
یک صراحی آب چون آتش فرست
تا از آن آبی بر این آتش زنم.
فرقدی.
بوسه ای گر بلب چون شکرت بازدهم
آخر از حال دل آنجا خبرت بازدهم.
فرقدی.
شدم چون چنگ نالان در فراقش
کشیده پوستی بر استخوانی.
شرف الدین شفروه.
یکران بادپای تو چون آب خوش رواست
رخش تکاور تو چو کشتی شناورست
چون کرسی روان شده با چار قائمه
چون کشتی روان شده با چار لنگرست.
شرف الدین شفروه.
غمزه ٔ شوخ تو چون طبع جهان فتنه پرست
حلقه ٔ زلف تو چون دور قمر حادثه زای.
شرف الدین شفروه.
سبزه میان سرشک موج نماینده بود
گفتم دریاست گفت چون غم تو بی کنار.
عمادی شهریاری.
لاله پدیدار شد رنگ قبا چون عقیق
گفتم چونست ؟ گفت سوخته ٔ انتظار.
عمادی شهریاری.
چون زنگ خورده آینه ای گشته ام ز غم
بی صیقل سخن نتوان یافت روشنم.
عمادی شهریاری.
نقل خشک از لب چون شکر معشوق برند
می روشن بسماع غزل تر گیرند.
مجیر بیلقانی.
بعاشقان رخ چون لاله در سحر منما
که عاشقان ترا ناله ٔ سحر سازد.
مجیر بیلقانی.
ماه زیباست ولی چون رخ زیبای تو نه
سرو یکتاست ولی چون قد یکتای تو نیست.
مجیر بیلقانی.
ای راحت دل و جان ای آفتاب خوبان
ای جان نواز چون دل، ای دل گداز چون جان
وصل خردرُبایت چون دولتست کمیاب
هجر جفانمایت چون محنتست ارزان
گر صدهزار دیده باشد چو آسمانم
چون ابر جمله باشد در هجر تو درافشان.
بیغوملک.
زلف چون مار تو آسیب زند لعل ترا
گر بدو نرگس جادوی تو افسون نکند.
فلکی شروانی.
آن جرم پاک چیست چو ارواح انبیا
چون روح بالطافت و چون عقل باصفا.
جمال الدین اصفهانی.
روی چون خورشید بنمای از نقاب
کآبم از سر همچو نیلوفر گذشت.
ظهیر فاریابی.
که رهی در فِراق چهره ٔ تو
چهره چون برگ در خزان کرده ست.
شرف الدین حسام.
چون گیسوی تو تافته دارد دل مرا
بادی کز آن دو گیسوی عنبرفشان رسد.
مؤید نسفی.
یکی چون بهمن و قارن دگر چون رستم دستان
یکی چون طوس و چون گرگین دگر چون گیو و چون بیژن.
مؤید نسفی.
زآن گریبان هرکه سر برکرد روزی یا شبی
آسمان بر پای او بوسه زنان چون دامنست.
شهاب مؤید.
آنکه سبلت می نهد بر گوش فردا گوش دار
تا به دست مرگ چون درمانده پی سبلت کنست.
شهاب مؤید.
زنخدان توچون گویست و چون چوگان مرا قامت
گریبان تو پرماهست و پرپروین مرا دامن.
شهاب مؤید.
پشت بر دیوار زندان روی بر بام فلک
چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من.
خاقانی.
صبحدم چون کله بندد آه دودآسای من
چون شفق در خون نشنید چشم شب پیمای من.
خاقانی.
با همه چون خاک زمین پست باش
وز همه چون باد تهی دست باش.
نظامی.
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش
چون مه و خورشیدجوانمرد باش.
نظامی.
دو شکرچون عقیق آب داده
دو گیسو چون کمند تاب داده.
نظامی.
بی دم سرد چون سحر تیغ مکش که بر فلک
حاکم عدل روز و شب از دم سرد شد سحر.
شمس خاله.
چون حرف اگر با سخنی آمیزم
در هر معنی لطیفه ای انگیزم.
شمس خاله.
زلف تو بجور همچو ایام چراست
چون سیم سخن ز وصل تو خام چراست.
عمربن مسعود.
چون عقل به یک دوباره ما را
از معرض نیک و بد برون آر.
شمس طبسی.
خورشید پیش رای تو چون سایه ره نیافت
آری یکی گدای کجا یابد این محل.
شمس طبسی.
لاله چون یوسف آلوده بخون پیراهن
جامه بدریده ز آسیب زمان می آید.
ابوعلی مروزی.
رویم چو گهر باشد و هر ساعت از جزع
چون شاخ بسدست که بر کهربا رسد.
رفیع لنبانی.
ای روی تو چون گل بهاری
برخیز و بیار می چه داری ؟
رفیع لنبانی.
لاله پنداشت هست چون رویت
وز تو اکنون قفا همی خارد.
رفیع لنبانی.
بیار آن می چون لعل خویش تایابم
ز تاب آتش او در هوای دی با حور.
رضی الدین نیشابوری.
گفتم که ز خوردنی چه سازم
اندر خور و خورد چون تو مهمان.
شمس الدین شست کله.
سیرش همه چون عبیر خوشبوی
آبش همه با گلاب یکسان.
شمس الدین شست کله.
عاشق که در ره آید اندر مقام اول
چون سایه ای بخواری افتاده بر زمینست.
عطار.
نه مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه ای
در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم.
عطار.
صددریا نوش کرده اندر عجبیم
تا چون دریا از چه سبب خشک لبیم.
عطار.
گل خواست که چون رخش نکو باشد و نیست
چون دلبر من برنگ و بو باشد و نیست.
کمال الدین اسماعیل.
پستان یار در شکن زلف تابدار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس.
سعدی.
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر اﷲاکبرست.
سعدی.
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را.
حافظ.
دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
وز آن خط چون سلسله دامی نفرستاد.
حافظ.
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد.
حافظ.
ز عنبربر مهش چتر و ز سنبل بر گلش چوگان
دلش چون قبله ٔ تازی رخش چون قبله ٔ دهقان.
سراج الدین سگزی.
چون طفل نی سوار بمیدان اختیار
در چشم خود سواره ولیکن پیاده ایم.
صائب.
- همچون، همانندِ. مثل ِ. بسان ِ:
بینی و گنده دهان داری و نای
خایگان غر هر یکی همچون درای.
رودکی.
وآن میغ جنوبی چویکی مطرب خور بود
دامن بزمین برزده همچون شب ادهم.
طاهربن فضل چغانی.
راست همچون کبوتران سفید
راه گم کردگان ز هیبت باز
آغاجی.
بوستانا تو چو من گشتی و من گشته چو تو
تو مگر تازه شدی همچون من از ابر دگر.
قمری جرجانی.
ای بهار داد و دین آمد خجسته نوبهار
بوستان پادشایی کرد همچون قندهار.
غضایری.
چو من بجنگ سوی آن سپه سپاه کشم
تو آن سپه را همچون سپاه شاه انگار.
فرخی.
سکندر نیستی لیکن دوباره
بگشتی در جهان همچون سکندر.
لبیبی.
مگر عهد داری که همچون سکندر
ملوک زمین را تو قدرت نمائی.
زینبی علوی.
باغ همچون کلبه ٔ بزاز پردیبا شود
باد همچون طبله ٔ عطار پرعنبر شود.
عنصری.
ز روی بادیه برخاست گردی
که گیتی کرد همچون خّز ادکن.
منوچهری.
زبانه هاش زبانست در غش زر و سیم
براست گفتن همچون زبانه ٔ معیار.
اسدی.
بر من ای زلف تو و روی تو همچون شب و روز
روز روشن چو شب تار مکن گو نکنم.
مسعودسعد.
رخی که بود چو جان فریشته رخشان
ز خاک و خون شده همچون لباس اهریمن.
عمعق بخاری.
گردد همی شکافته دلشان ز زخم من
همچون مه از اشارت انگشت مصطفی.
جبلی.
صفای آینه دارند هر دو و مژه ها
به پیش هریک همچون دو شانه زیر و زبر.
سیدحسن غزنوی (دیوان ص 96).
ور تو میکوشی که فردا سرخ روی آئی چو تاب
اشک را در دیده همچون دانه کن در جرم نار.
قوامی رازی.
بی آن لب چون شکر تنم را
همچون شکر اندر آب داری.
رشید وطواط.
همچون کلاه گوشه ٔ نوشین روان میغ
برزد هلال سر ز پس کوه بیددار.
روحی ولوالجی.
بس ظریف افتاد در بستان خوبی روی تو
از لب همچون رطب با قامت همچون نخیل.
عبدالرافع هروی.
ای بس سخنان نغز همچون گوهر
کز گوش تو همچو حلقه بر در مانده ست.
ظهیر فاریابی.
بگیتی بتر زین نباشد بدی
جفا بردن از دست همچون خودی.
سعدی (بوستان).
- چونان (از: چون + ان). رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- چونانک (از: چون + ان + ک). رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- چونانکه (از: چون + ان + که). رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.و گاه کلمه ٔ «چون » به «چن » مخفف گردد و با «ان » ترکیب شود. و بصورت «چنان » در این معنی بکار رود:
چنانش بکوبم بگرز گران
که پولاد کوبند آهنگران.
فردوسی.
بیامد اوفتان خیزان بر من
چنان مرغی که باشد نیم بسمل.
منوچهری.
چنان دو کفه ٔ سیمین ترازو
که این کفه شود زآن کفه مایل.
منوچهری.
تن به گهرخانه ٔاصلی شتافت
دیده چنان شد که خیالش نیافت.
نظامی.
رجوع به چنان درردیف خود شود. گاه «هم » که از ادات مشارکت است بر سر ترکیب چنان درآید: و قباد با آن همه رنج کی کشیده بود همچنان بر اعتقاد مزدکی بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 86). نیز همچنان گاه با «ک » و «که » ترکیب شود و بصورت «همچنانک » و «همچنانکه » درآید: و چون جان با او جفت نبود هیچ کار را بکار نیاید، همچنانکه چون مردم بمیرد هیچ کار را بکار نیاید. (ترجمه ٔ تفسیر طبری). معنی زندقه، آنست کی نقیض زند یعنی کتاب زند همچنانک ملحدان ابادهم اﷲ نقیض قرآن میکنند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 62). و نیز به ترکیب چنان («چن » مخفف و «آن ») «ک » یا «که » الحاق گردد و دراین معنی بکار رود: گفت: یا موسی میخواهی که مرا بکشی چنانکه آن مرد را بکشتی. (ترجمه ٔ تفسیرطبری). و مدتی بر این جمله می بود چنانک جهانیان انوشیروان را در زبان گرفته بودند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 89). از بهر خون ایشان فرزند قزل ملک فرستادم، چنانکه باید سازد. (سمک عیار). و نیز «چن » مخفف «چون »با «چه » بصورت چنانچه درآید: گفت: ای خداوند این بنده برود و این کار را چنانچه خاطر شاه خواهد به اتمام رساند. (دارابنامه). اوالثغ بود چنانچه اصلاً بحرف «را» تکلم نمیتوانست نمود و عوض را عین میگفت. (حبیب السیر). رجوع به چنانک و چنانکه و چنانچه شود. و کلمه ٔ «چنان » بار دیگر با «چون » ترکیب شود و بصورت «چنانچون » بکار رود:
بسان آتش تیزست عشقش
چنانچون دو رخش همرنگ آذر.
دقیقی.
بنزدیک او اندرآمد بهوش
چنانچون کسی راز گوید بگوش.
فردوسی.
گر آنجا که رفتی خوش و خرم است
چنانچون بباید دلت بیغم است.
فردوسی.
زبان برگشایند بر من به بد
بهر جایگاهی چنانچون سزد.
فردوسی.
دم عقرب بتابید از سر کوه
چنانچون چشم شاهین از نشیمن.
منوچهری.
چنانچون صدهزاران خرمن تر
که عمداً درزنی آتش بخرمن.
منوچهری.
چنان چون دو سر از هم باز کرده
ز زرّ مغربی دستاورنجن.
منوچهری.
گاه «هم » که از ادات مشارکت است بر سر این ترکیب درآید:
آشکوخد بر زمین هموارتر
همچنان چون بر زمین دشوارتر.
رودکی.
و نیز «چنانچون » با«که » بصورت «چنانچونکه » درآید:
نیایش همی کرد خورشید را
چنانچون که بد راه جمشید را.
دقیقی.
کلمه ٔ «چون » گاهی مخفف میشود و با ضمیر اشاره ٔ «این » ترکیب میشود:
ولیکن اوستادان مجرب
چنین گفتند در کتب اوایل.
منوچهری.
کاین ده ویران بگذاری بما
نیز چنین چند سپاری بما.
نظامی.
این صورت مخفف «چنین » با پیشاوند مشارکت «هم » بصورت «همچنین »استعمال شود: و از جانب روم همچنین دست درازیها کرده بودند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 85). و با «که » بصورت «چنین که » درآید: ملک به انجام سخن گفت چنین که من این هر دو طایفه را دوست دارم کس دوست ندارد. (گلستان سعدی). رجوع به چنین شود. || بمعنی مثل و مانند اما بهنگام تعظیم و بزرگداشت. (یادداشت مؤلف): و آخر بیازردند (ترکمانان) و بسر عادت خویش که غارت بود بازشدند... تا سالاری چون تاش فراش... در سر ایشان شد. (تاریخ بیهقی). || (حرف ربط) چنانکه. بدانسان که. آنسان که. بدان گونه که. چونانکه. چنانچون که. (یادداشت مؤلف):
ترسی که کسی نیز دل من برباید
کس دل نرباید به ستم چون تو ربائی.
منوچهری.
|| (حرف اضافه) از قبیل. (یادداشت مؤلف). چو:
دگر بویهای خوش آورد باز...
چو بان و چو کافور وچون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب.
فردوسی.
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد بکردار روشن چراغ.
فردوسی.
برفتند با مویه ایرانیان...
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو شاپور و فرهاد و بهرام شیر...
چو گرگین و چون اشکش شیرمرد
چو شیدوش شیر آن سوار نبرد.
فردوسی.
چند فریضه است که چون به بلخ رسیم. پیش خواهیم گرفت چون مکاتبت کردن با خانان ترکستان. (تاریخ بیهقی).
آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند
چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر.
ناصرخسرو.
و ولایتها کی در عهد پدرش قباد از دست رفته بود چون زاولستان و طخارستان و بلاد سند و دیگر اعمال بازدست آورد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 94). و عادت ملوک فرس و اکاسره آن بودی که از همه ٔ ملوک اطراف چون چین و ترک و روم و هند دختران ستدندی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 97). و مشمومات چون نیلوفر و نرگس و بنفشه و یاسمن سخت بسیار بوده. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 142). || عبارتست از. بدین شرح. بدین تفصیل. (یادداشت مؤلف): و ایشان را یازده ناحیت است بزرگ، چون: حانکجال، ننک، کوتم، سراوان، پیلمان شهر، رشت، تولیم، دولاب، کهن رود استراب، خان بلی. (حدود العالم). از این سوی «رودیان » را هفت ناحیت است بزرگ چون: لافجان، میالفجان، کشکجان، برفجان، داخل، تجن، چمه. (حدود العالم).
برجها دیدم که از مشرق برآوردند سر
جمله در تسبیح و در تجلیل حی لایموت
چون حمل چون ثور چون جوزا سرطان و اسد
سنبله میزان و عقرب قوس و جدی و دلو و حوت.
ابونصر فراهی.
|| (حرف ربط) وقتی که. (از غیاث اللغات). همین که. (ناظم الاطباء). افاده ٔ معنی وقت و هنگام میکند. (آنندراج) (انجمن آرا). هنگامی که. (فرهنگ نظام). وقتی که. هنگامی که. (حاشیه ٔ برهان چ معین). وقتی. هنگامی. (فرهنگ فارسی معین). وقتی که. در حالی که. آنگاه که. زمانی که. همین که. (یادداشت مؤلف):
چون ترا دید زردگونه شده
سرد گردد دلش نه نابیناست.
رودکی.
چون بسپاری بحبس بچه ٔ او را
هفت شباروز خیره ماند و حیران.
رودکی.
چون بنشیند تمام و صافی گردد
گونه ٔ یاقوت سرخ گیرد و مرجان.
رودکی.
مهر دیدم، بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.
رودکی.
جوان چون بدید آن نگاریده روی
بسان دو زنجیر مرغول موی.
رودکی.
بنجشگ چگونه لرزد ازباران
چون یاد کنم ترا چنان لرزم.
ابوالعباس ربنجنی.
مار را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری
سفله فعل مار دارد بیخلاف
جهد کن تا روی سفله ننگری.
ابوشکور بلخی.
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیوگند موی زرد.
ابوشکور بلخی.
تا آنگه که بگویند که خدای عزوجل یکی است و بجز از وی خدای نیست، چون بگویند تیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
تو آن شبرنگ تازی را بمیدان چون برانگیزی
عدو را زود بنوردی بدان تیغ بلاگستر.
دقیقی.
که چون پور باسهم و مهتر شود
ازو باب را روز بهتر شود.
دقیقی.
ناهید چون عقاب ترا دید زیر تو
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
دقیقی.
و چون مردی بمیرد اگر زنش مر او را دوست دارد، خویشتن را بکشد. (حدود العالم).
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگاه نزد من حق بود.
خطیری.
عهد و میثاق خویش تازه کنم
از سحرگاه تا به وقت نماز
باز پدواز خویش باز شویم
چون دده باز جنبد از پدواز.
آغاجی.
ترَست زمین ز دیدگان من
چون پای نهم همی فرولغزم.
آغاجی.
زن پار او چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.
منجیک ترمذی.
یک موی بدزدیم از دو زلفت
چون زلف زدی ای صنم بشانه.
منطقی رازی.
ابر تو چون رفت تو نابهره ور مانی از او
ابر من هر جا که باشد من ز جودش بهره ور.
قمری جرجانی.
خلق شود ز نشست دراز حلیت مرد
که گنده گرددچون دیر ماند آب غدیر.
ابوالعلاء شوشتری.
چون نوبهار باغ بیاراست چون بهشت
از سوسن سفید و گل سرخ و شنبلید.
بشار مرغزی.
آن روشنی که چون به پیاله فروچکد
گوئی عقیق سرخ به لؤلؤ فروچکید
وآن صافیی که چون بکف دست برنهی
کف از قدح ندانی نی از قدح نبید.
کسائی مروزی.
چون پند فرومایه سوی چوزه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ.
جلاب بخاری.
اندر غزل خویش نهان خواهم گشتن
تا بر لب تو بوسه زنم چونش بخوانی.
عماره ٔ مروزی.
می چون میان سیم دو دندان او رسید
گوئی کران ماه به پروین درون نشت.
عماره ٔ مروزی.
خیره شود دو چشم که چون بنگری بدو
کوشی که بگذری ندهد ره که بگذری.
ترکی کشی ایلاقی.
سپهدار چون بوالمظفر بود
سر لشکر از ماه برتربود.
فردوسی.
بیفزای نیکی تو تا ایدری
که گردی از آن شاد چون بگذری.
فردوسی.
به خواب اندر است آنکه بیکار گشت
پشیمان شود چون که بیدارگشت.
فردوسی.
بدین نامه چون دست کردم دراز
یکی مهتری بود بود گردن فراز.
فردوسی.
منوچهر چون یافت زو آگهی
بیاراست دیهیم شاهنشهی.
فردوسی.
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار.
فرخی.
سرملوک عجم چون بنزد کوه رسید
صف سپاه عدو دید با سکون و قرار.
فرخی.
خفیف چون خبر خسرو جهان بشنید
دوان گذشت و به جوی اندر اوفتاد و بجر.
فرخی.
چون در حکایت آید بانگ شتر کند
و آروغها زند چو خورد ترب و گندنا.
لبیبی.
رهروی بود در آن راه درم یافت بسی
چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد.
لبیبی.
بدین درگاه عالی چون رسیدم
رها کردم سوی جانان کبوتر.
لبیبی.
آن زلف نگر بر رخ آن در یتیم
چون بنگاری چنانکه از غالیه جیم.
مسعودی غزنوی.
نعت هر کس را همی یکسان شود اصل سخن
چون بنعت او رسد اصل سخن دیگر شود
چون بیندیشم خرد مرنظم را مانی شود
چون بنظم آرم زبان مر لفظ را آزر شود.
عنصری.
آنکه خوبی از او نمونه بود
چون بیارائیش چگونه بود؟
عنصری.
چون ز احکامش سخن گوئی شود جوهر عرض
چون ز آثارش سخن رانی عرض جوهر شود.
عنصری.
بپیچد دلم چون ز پنجه بتم
گشاید برغم دلم پیچه بند.
عسجدی.
چون اندرو رسی بشب تیره ٔ سیاه
زود آتشی بلند برافروز زرّوار.
منوچهری.
چون دوانگشت دبیرانه کند فصل بهار
بدوات بسدین اندر شبگیر پگاه.
منوچهری.
اطراف گلستان را چون نیک بنگرد
پیراهن صبوری چون غنچه بردرد.
منوچهری.
چون عمر نمی ماند، گو هیچ ممان.
سلطان طغرل.
پس از عید... نامه رسید از... اعیان لشکر... که چون خبر حرکت ما از نشابور بدیشان رسید بقلعه ٔ کوهتیز موقوف کردند. (تاریخ بیهقی). چون قصد ری کرد... و حاجب از گرگانج بکرمان آمد و در باب برادران بقسمت ولایت سخن رفت. (تاریخ بیهقی). نماز دیگر چون امیر مسعود بخدمت درگاه آمد بوالحسن کرخی براثر بیامد. (تاریخ بیهقی).
چون راست شود کار و بارت
بندیش برو فرود کارت.
؟ (از فرهنگ اسدی).
چون ببینم ترا ز بیم حسود
خویشتن را کلیک سازم زود.
مظفری (از فرهنگ اسدی).
طفل را چون شکم بدرد آمد
همچو افعی ز رنج او برپیخت
گشت ساکن ز درد چون دارو
زن به ماچو چه دردهانش ریخت.
پروین خاتون (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
حاسد پند ار چه نیک پیوندد سخن
دل ندارد چون نیی همداستان.
قطران.
چون روی خوب بینی دیده فراز هم نه
چون تیر عشق بارد شرم و خرد سپر کن.
قطران.
چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت.
ناصرخسرو.
چون دل شنوا شد ترا از آن پس
شاید اگرت گوش سر نباشد.
ناصرخسرو.
خویشتن را خود فریبی چون بپرهیزی ز دیو
چون نهی چون خود کنی عصیان بهانه بر قضا.
ناصرخسرو.
چون [سلطان] محمود از دعوات خواندن فارغ شد قبا درپوشید و کلاه بر سر نهاد و در آئینه نگاه کرد چهره ٔ خود را بدید تبسم کرد و احمد حسن را گفت: دانی که این زمان در دل من چه می گردد؟ گفت: خداوند بهتر داند. گفت: میترسم که مردمان مرا دوست ندارند از آنچه روی من نه نیکوست و مردمان بعادت پادشاه نیکوروی دوست دارند. احمد حسن گفت: ای خداوند یک کار بکن تا ترا از زن و فرزند و جان خویش دوست تر دارند و بفرمان تو در آب و آتش شوند گفت: چکنم گفت: زر را دشمن گیر تا مردمان تو را دوست گیرند. محمود را خوش آمد و گفت هزار معنی و فایده در زیر این است. (از سیاست نامه).
لوط را دیدم درمانده بشارستانی
چون دعا کرد نگون گشت همه شارستان.
جوهری.
تا خوی کند از شرم او زمان
چون طی کنم از نعل او زمین.
ابوالفرج رونی.
چون بستن گفتار بیاموخت مرا
بر تخته ٔ عشق کرد و بفروخت مرا.
ابوالفرج رونی.
ندیدی مرا روز پیکار و جنگ
که چون تیغ هندی بگیرم بچنگ.
عطایی رازی.
از آنکه هست شب آبستن و نداند کس
که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن.
مسعودسعد.
چون پیرهن عمل بپوشیدم
بگرفت قضای بد گریبانم.
مسعودسعد.
بیگانه گشتن از من چون در سر تو بود
با جان من به مهرچرا آشنا شدی.
مسعودسعد.
انجیل آغاز کرد بلبل بر گل
چون ز بنفشه بدید حالت رهبان.
مختاری.
چون درنگریستم نه درخور بودی
تو نیز نیازموده بهتر بودی.
مختاری.
چون عهده نمیشودکسی فردا را
حالی خوش دار این دل پرسودا را.
خیام.
چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ
پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ.
خیام.
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده ونابوده مخور.
خیام.
از آتش تودلم چرا میسوزد
چون هیچ ترا عادت دلسوزی نیست.
امیرمعزی.
تو جهد کنی بهجر و من جد بوصال
چون نیست بجد من بجهد تو مباد.
رشیدی.
چون نجویم حرام وندهم دین
جامه لابد نباشدم به ازین.
سنائی.
چون کنم خانه ٔ گل آبادان
دل من «اینما تکونوا» خوان
چون درآید اجل چه بنده چه شاه
وقت چون دررسد چه بام و چه چاه.
سنائی.
چون نباشی آب رحمت نار زحمت کم فروز
ور نباشی خاک معنی باد بی حاصل مباش.
سنائی.
چون ز راه صدق و صفوت نز من آید نز شما
صدق بوذر داشتن یا عشق سلمان داشتن.
سنائی.
سد دلها بگسلی چون زلف بربند افکنی
نرخ لؤلؤ بشکنی چون آن دو لب خندان کنی.
عمعق.
چون با دل تو نیست وفا در یک پوست
در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست.
ادیب صابر.
چون گردش آسمان نکوخواه منست
دیدم رخ او که بر زمین ماه منست.
ادیب صابر.
و چون در حد کهولت و موسم عقل و تجربت رسند... صحیفه ٔ دل را پر فواید بینند. (کلیله و دمنه). چون آن دوراندیش بخانه رسید در دست خویش از آن گنج جز حسرت و ندامت ندید. (کلیله و دمنه). و چون برخواندن قادر بود باید که در آن تأمل واجب دارد. (کلیله و دمنه). و چون پرداخته گشت اعلام باید داد. (کلیله و دمنه). چون کسری این مثال بدین اشباع فرمود برزویه سجده ٔ شکر گزارد. (کلیله و دمنه).
دریا چو ابر بارد گر آب شد ز شرم
چون گشت روشنش که چه پاکیزه گوهرم.
سیدحسن غزنوی.
روید نبات نیشکر از جویبار گوش
چون نایژه گشاد زبان شکر گرم.
سیدحسن غزنوی.
ماننده ٔ ایشان که بوددر همه عالم
چون در دو مکان مایه ٔ سودند و زیانند.
کافی همدانی.
چیست آن مرغی که چون منقار او تر میشود
چشم و گوش اهل معنی درج و گوهر میشود.
روحانی.
چون نقش تو در آینه ٔ روح بخندد
نقاش خیال تو بگرید به صور بر.
روحانی.
سروری چون عارضی باشد نباشد پایدار
پای دارد سروری بر تو چه باشدجوهری.
سوزنی.
بحق دین مسلمانی ای مسلمانان
که چون بخود نگرم نیک بدمسلمانم.
سوزنی.
چون فراغت نیافرید خدای
من بجهد از کجا بدست آرم ؟
سیفی.
شود خالی ز برف و زاغ پهنای زمین یکسر
ز برف و زاغ چون گرددعیان از آسمان لک لک.
شطرنجی.
شرطست که چون در حرم عشق آیی
زآن پیش که پای درنهی سر بنهی.
رفیع مروزی.
چون ز خونی که نام او اشکست
گشت رخسار لعل و مرجانم
تا سخن های آبدار جهان
چون فروشد چو خاک ارزانم...
چون سخن برگزیده ام بسخن
خواجه زآن برکشیده آسانم.
روحی ولوالجی.
ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه
چون رستم نیسان بخم آورد کمان را.
انوری.
بدان صفت که شود غرقه کشتی زرین
بطرف دریا چون بگسلد ازو لنگر.
انوری.
چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هرکه خواهد گر سلیمانست و گر قارون گداست.
انوری.
چون نشیند گرد میدان بر جبین و جعد او
گر بیفشاند شود پر مشک و عنبر بادو خاک.
کمالی.
بر امید آب خوش در شوره چون چاهی کنی
آب او چون شور آید بایدش انباشتن.
کمالی.
چون گشتی و ندیدی در کار او گشایش
آخر مرا نگویی زین کار می چه جوئی ؟
سمائی.
چون یار دلا میان به آزار تو بست
گفتم که نگر دل همه در کار تو بست.
سمائی.
چون صبر رمیده شد پیام تو چه سود
جان رفت ز پرسش و سلام توچه سود.
ابوالحسن طلحه.
چون یار مرا دید سراسیمه و سست
وز جان و جهان هر دو برون آمده چست.
تاج الدین باخرزی.
گر ترا شکی بود تا چون برانگیزد بحشر
صور اسرافیل خلقان را به امر کردگار.
قوامی رازی.
یا مکن با من درشتی ور کنی
نرم شو چون گویمت می خورده ای.
اثیر اخسیکتی.
با اینهمه در میانه مقصود تویی
جای گله نیست چون تو هستی همه هست.
اثیر اخسیکتی.
کار نشاط و لهو ز سر تازه کن کنون
چون رنجهای هجر بپایان همی رسد.
عبدالرافع هروی.
چون روی همچو ماه ترا دید بامداد
افشاند بر جمال تو گلزار آستین.
عبدالرافع هروی.
چون بد و نیک جهان جمله فراموش کنند
باده بر یاد کف شاه مظفر گیرند.
مجیر بیلقانی.
در جهان دیدی که چون آمد نخست
همچنان کآمد چنان بیرون شود.
جمال الدین اصفهانی.
چون بتحریر مدیح تو رسد بنده شهاب
چون سکندر قلمش بر سر گوهر گذرد.
شهاب مؤید.
بنازد چون بنازی تو لطافت را طرب در دل
بخندد چون بخندی تو ملاحت را روان در تن.
شهاب مؤید.
ناطقه پیش رود بال زنان طوطی وار
چون برآن پسته سخنهای چو شکر گذرد.
شهاب مؤید.
در آن روزها عیسی در کوه رفت و آنجا در نماز خدا معتکف شد و چون در نماز بود صبح دمید. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 56).
ساقی بیاد دار که چون جام می دهی
بحری دهی که کوه غم از جا برافکند.
خاقانی.
صبحدم چون کله بندد آه دودآسای من
چون شفق درخون نشیند چشم شب پیمای من.
خاقانی.
چون تو خجل وار برآری نفس
فضل کند رحمت فریادرس.
نظامی.
سپه چون پراکنده شد سوی جنگ
فراخی درآمد بمیدان تنگ.
نظامی.
نهال چون ثمر افشاند راست گردد لیک
خمید نخل قدم چون فشانده شد ثمرم.
نظامی.
سوار یک تنه ٔ مهر چون برون آمد
به نیزه خال شب از روی آسمان برداشت.
سیف اسفرنگی.
چون خیمه زد شهنشه سیاره در حمل
شد باز روح نامیه را نوبت عمل.
سیف اسفرنگی.
چون حرف تو با باد صبا میگویم
او از ستمت من از جفا میگویم.
سیف اسفرنگی.
چون سخنت سمر شود راه ببند خواب را
تا بوسیلت سخن گرد جهان شوی سمر.
شمس خاله.
ز خاک پای تو چون دیده توتیا گیرد
ز دیده چهره ٔ خورشید و مه ضیا گیرد.
شمس خاله.
چون نیست ز هرچه هست جز باد بدست
چون هست بهرچه هست نقصان و شکست
پندار که هست آنچه در عالم نیست
انگار که نیست هرچه در عالم هست.
شیخ نجم الدین رازی.
چون گوش فلک شکر وصال تو شنید
از چشمه ٔ خورشید مرا چشم رسید.
عمربن مسعود.
چون صبح جمال او برآمد
خورشید بچاکری درآمد.
شمس طبسی.
ز بهر کینه ٔ خصم تو از گشاد فلک
شهاب تیر طبیعت روان کند چون تیر.
شمس طبسی.
جانم چو شمع در شب هجرت بلب رسید
چون نیست روز وصل تو بگذار تا رسد.
رفیع لنبانی.
ز آب دیده چه طمع دارم چون می بینم
کآب با آتش رخسارش از آن سان یارست.
رضی الدین نیشابوری.
چون قحط موی نیست ترا با چنان دو زلف
آخر ز نیم تار چرا میکنی میان.
رضی الدین نیشابوری.
چون رایت صبح شد درافشان
شد خیل ستارگان پریشان.
شمس الدین شست کله.
چون گفت بیار پیش بردم
پذرفت ز من بملک دو جهان.
شمس الدین شست کله.
چون صبح ولای حق دمیدن گیرد
جان از همه آفاق رمیدن گیرد.
سیف الدین باخرزی.
کاین دولت دیگران واین محنت تو
چون نیک نگه کنی خیالست خیال.
سیف الدین باخرزی.
آن دوروبه چون بهم همبر شدند
پس بعشرت جفت یکدیگر شدند.
عطار.
چون درفتاد در محن عشق زآن سپس
از مهر دل عبارت عیسی همی شنود.
عطار.
جایی که شمع رخشان ناگاه برفروزد
پروانه چون بسوزد آن سوختن یقین است.
عطار.
چون توانستم ندانستم چه سود
چون بدانستم توانستم نبود.
عطار.
چون چنین خواهی خدا خواهد چنین
می دهد حق آرزوی متقین.
مولوی.
چون قضا آید چه سود از احتیاط.
مولوی.
همچنین چون شاه فرمود «اصبروا»
رغبتی باید کز او تابی تو رو.
مولوی.
چون در پسر موافقی و دلبری بود
اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود.
سعدی (گلستان).
دیگر چه توقعست از ایام
چون بدر تمام شد هلالم.
سعدی (طیبات).
چون بفرمان زن کنی ده و گیر
نام مردی مبر به ننگ بمیر
پیش خود مستشار گردانش
لیک کاری مکن بفرمانش.
اوحدی.
گفتم ای شام غریبان طره ٔ شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب.
حافظ.
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه ٔدارالسلام را.
حافظ.
می خور که شیخ و حافظ و صوفی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند.
حافظ.
آنرا که بشکنند نوازش کنند باز
یعنی که چون شکست نوازش دوای اوست.
؟
|| تا. تا اینکه: شما مرده بهتر و خدای تعالی خشنود شده چون زنده و خدای خشم آلود. (ترجمه ٔ تفسیر طبری، بلعمی).
خاری که بمن درخلد اندر سفر هند
به چون بحضر در کف من دسته ٔ شب بوی.
فرخی.
پای پاکیزه برهنه به بسی
چون به پای اندر دویدن کشکله.
ناصرخسرو.
|| در حالی که:
ترا چون پدر باشد افراسیاب
مهان بنده باشند ازین روی آب.
فردوسی.
|| قسم. نوع. گونه. (یادداشت مؤلف).
- هر چون، هر گونه. هر نوع. هر قسم. هر وضع و هر صورت: و رسم این ناحیت چنان است که مردی که کنیزکی را دوست دارد او را بفریبد و ببرد و سه روز بدارد هرچون که خواهد آنگه به پدر کنیزک کس فرستد تا او را بزنی به وی دهد. (حدود العالم).
زن ارچه دلیرست و بازوردست
همان نیم مردست هر چون که هست.
اسدی.
ایرانیان گفتند: ما فرمان برداریم هر چون که شاه حکم کند منقاد امر شاهیم. (دارابنامه). || چقدر. چه مقدار. چه بسیار. بسیار. چه اندازه. تا چه حد و اندازه. (یادداشت مؤلف):
چون لطیف آید بگاه نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز.
رودکی.
همچنان کبتی که دارد انگبین
چون بماند داستان من بدین.
رودکی.
چون خوش بود نبید بر این تیغ آفتاب
خاصه که عکس آن به نبید اندرون پدید.
کسائی مروزی.
|| قریب. تقریباً.درحدود. تخمیناً. بقدر. به اندازه. (یادداشت مؤلف):
سرانجام آغاز این نامه کرد
جوان بود چون سی و سه ساله مرد.
بوشکور.
ز جنگ آوران مرد چون سی هزار
برفتند شایسته ٔ کارزار.
فردوسی.
دهانش پر از گوهر شاهوار
بیاکند و دینار چون صدهزار.
فردوسی.
هم از گنج و دینار چون سی هزار
به بدره درون کن ز بهر نثار.
فردوسی.
از آسوده گردان خنجرگذار
بهم حمله کردند چون سی هزار.
اسدی (گرشاسب نامه).
- بی چون، بدون اندازه و مقدار. بدون کمیت. بی چگونگی.
- || صفتی از صفات خداوند:
همه زوال پذیرند جز که ذات خدای
قدیم و قادر وحی و مقدر و بیچون.
جمال الدین اصفهانی.
عمری که میرود بهمه حال جهد کن
تا در رضای ایزد بیچون بسر بری.
سعدی.
کنیت سعدی فروشستم ز دیوان وجود
پس قدم در حضرت بیچون مولائی زدم.
سعدی (طیبات).
حیرتم در کمال بیچونست
کاین جمال آفرید در بشری.
سعدی (طیبات).
ارادت بیچون یکی را از تخت شاهی فرودآرد و یکی را در شکم ماهی نیکو دارد. (گلستان سعدی).
- || بی گفتگو:
نسبت این فرعها با اصلها
هست بی چون ارچه دادش وصلها.
مولوی.
نسبتی گر هست مخفی از خرد
هست بی چون و خرد کی پی برد.
مولوی.
- چند و چون، چه اندازه و به چه کیفیت و آن کنایه از بحث در کمیت و کیفیت چیزیست:
ز هر چیز گنجی به پیش اندرون
شمارش گذر کرد بر چند و چون.
فردوسی.
همی شرم دارم من از تو کنون
تو آگه تری از من و چند و چون.
فردوسی.
|| زیرا. از برای. بدان جهت که. از آنجا که. (ناظم الاطباء). زیرا. از برای. (حاشیه ٔ برهان). علت و سبب. (فرهنگ نظام). زیرا. بدین سبب. (فرهنگ فارسی معین). زیرا که. از آنکه. از آنروی که. بعلت آنکه. (یادداشت مؤلف). بسبب آنکه. ایرا که:
مرد دینی رفت و آوردش کنند
چون همی مهمان در من خواست کند.
رودکی.
نگه دار خود را از او چون سزد
که نزدیک تر را سبک تر گزد.
بوشکور بلخی.
ز تو سام دانم که بد مردتر
نجست این شهی چون نبد بدگهر.
فردوسی.
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان بخنداخند.
منجیک ترمذی.
ما می بخواستیم زدن دوش جام جام
چون تو بیامدیش بماندیم خام خام.
منجیک ترمذی.

فرهنگ معین

چون

(ق.) مانند، مثل، (حر رب.) وقتی، هنگامی که، زیرا، بدین سبب. [خوانش: [په.]]

فرهنگ عمید

چون

از آنجا که، زیرا: ز تو سام دانم که بُد مردتر / بخست این شهی چون نبد بدگهر (فردوسی۲: ۲۶۱۵)،
(حرف اضافه) مانندِ، مثلِ: چون برگ لاله بوده‌ام و اکنون / چون سیب پژمریده بر آونگم (رودکی۱: ۸۸)،
(حرف، قید) وقتی‌که: سخن چون برابر شود با خرد / روان سراینده رامش برد (فردوسی: ۲/۲۰۱)،
(قید) [قدیمی] چگونه؟: حافظم در محفلی دُردی کشم در مجلسی / بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم (حافظ: ۷۰۴)،
(حرف، قید) [قدیمی] چرا؟: گر در کمال فضل بُوَد مرد را خطر / چون خوار و زار کرد پس این بی‌خطر مرا؟ (ناصرخسرو: ۱۱)،
(قید) [قدیمی] چه، چقدر: چون خوش بُوَد نبید بر این تیغ آفتاب / خاصه که عکس آن به نبید اندرون فتید (کسائی: پیشاهنگان شعر فارسی: ۱۳۰)،
(حرف، قید) [قدیمی] اگر،
(حرف اضافه) [قدیمی] قریب به، در حدودِ،
* چون‌وچرا:
علت،
گفتگو و پرسش دربارۀ سبب و علت امری یا چیزی،
بحث، مناظره، اعتراض: مزن ز چون‌وچرا دم که بندۀ مقبل / قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت (حافظ: ۱۹۲)،

وسیله‌ای برای خرمن‌کوبی شامل چند استوانۀ چوبی که بر گرد هر ‌استوانه چند تیغۀ آهنی نصب‌ شده،

حل جدول

چون

زیرا

مترادف و متضاد زبان فارسی

چون

برای‌اینکه، چون‌که، زیرا، چونان، شبیه، مانند، مثل، وقتی، هنگامی، چسان، چطور، چگونه، چو،
(متضاد) چرا، برای‌چه، اگر، تا، تااین‌که

فارسی به انگلیسی

چون‌

As, Because, Forasmuch, Inasmuch As, Since, Simply, Whereas

فارسی به ترکی

چون‬

çünkü

فارسی به عربی

چون

ک، منذ

گویش مازندرانی

چون

کسی که از شدت سرما بی حرکت شود

فرهنگ فارسی هوشیار

چون

تشبیه بمعنی مثل، مانند، هنگامیکه

فارسی به ایتالیایی

چون

poiché

siccome

فارسی به آلمانی

چون

Da, Seit, Seitdem weil insofern, Seitdem, Weil

معادل ابجد

چون

59

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری