معنی چک

لغت نامه دهخدا

چک

چک. [چ َ] (اِخ) دهی از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 9 هزارگزی شمال باختری درمیان برسر راه شوسه ٔ بیرجند و درمیان واقع است. جلگه و معتدل است و 120 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات، چغندر و شلغم است. شغل اهالی زراعت و راهش اتومبیل رو است. در شمال خاوری این آبادی شوره ٔ باروت نیز وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

چک. [چ َ] (اِخ) دهی است از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 4 هزارگزی جنوب خاوری درمیان واقع است. دامنه و معتدل است و 88 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

چک. [چ َ] (اِخ) دهی از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 30 هزارگزی جنوب خاوری درمیان بر سر راه مالرو عمومی درمیان به دستگرد واقع است. دامنه و معتدل است و9 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

چک. [چ ِ] (اِخ) نام تیره ای از نژاد اسلاو. نامی که اسلاوهای بوهم بخود دهند. || نام زبانی که مردم بوهم و مراوی و سیلزی بدان تکلم کنند. و رجوع به چکسلواکی شود.

چک. [چ ِ] (اِ) قطره بود. (فرهنگ اسدی) چکه. چیکِّه و چیکلَه. (در تداول روستائیان فیض آباد بخش تربت حیدریه). قطره ای از آب یا هر قسم مایع دیگر:
چکی خون نبود از برتیره خاک
بکن سیمتن را سر از تیغ چاک.
(فرهنگ اسدی).
|| یک جانب از چهار جانب بجول باشد که آن را دزد هم گویند. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) (ناظم الاطباء). یک طرف از چهار طرف بجول که در نوعی بجول بازی آن را دزد هم مینامند. جیک. مقابل پُک. (در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه):
از برای مقامران فساد
آن یکی پُک نشیند آن یک چک.
شانی (از فرهنگ رشیدی).
|| گردکانی که مغز آن به آسانی برنیاید. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی). گردویی که مغز آن به آسانی برنیاید. (ناظم الاطباء). نخکله. || به معنی نصف ربع هم هست که ثمن باشد یعنی هشت یک. (برهان). نیم ربع را نامند. (جهانگیری). نیم ربع یعنی ثمن چیزی. (رشیدی). ثمن و هشت یک و نصف ربع. (ناظم الاطباء). یک هشتم چیزی. یک قسمت از هشت قسمت هر چیز. || (اِ صوت) صدای افتادن قطره ٔآب. صدایی که از افتادن قطره ٔ آب یا هر نوع مایع دیگر برآید. چک چک و چیک چیک.

چک. [چ ُ] (اِ) مخفف چوک است که آلت تناسل باشد. (برهان). آلت تناسل را گویند و آن را چوک و لندو نیمور نیز نامند. (جهانگیری). آلت تناسل و به این معنی مخفف چوک است. (از رشیدی). چول و نره و آلت تناسل. (ناظم الاطباء). آلت تناسلی پسرهای نابالغ. (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). چُل. (در تداول اهالی مشهد و فیض آباد بخش تربت حیدریه):
از عیب در دهان تو افسرده خون چو کس
وز غصه آب گشته ز چشمت روان چو چک.
پوربهای جامی (از جهانگیری).
و رجوع به چل و چوک شود. || به زبان ترکی امر به زانو زدن بود، یعنی به زانوی در آی. (برهان). زانو و بدین معنی مخفف چوک است. (از رشیدی). زانو. (ناظم الاطباء).
- بچک نشستن، به معنی: چندک زدن و چنباتمه زدن و برسر دو پای نشستن و نظایر اینها:
رای سوی گریختن دارد
دزد کز دورتر نشست بچک.
حکاک (از فرهنگ اسدی).
رجوع به چوک و چک زدن شود.

چک. [چ َ] (اِ) قباله باشد. به تازی صک گویند. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 276). قباله و برات باشد. (فرهنگ اسدی حاشیه ٔ ص 276). برات وظیفه و مواجب و بیعانه و حجت و منشور و قباله ٔ خانه و باغ و امثال آن باشد و معرب آن صَک است. (برهان). قباله را گویند. (جهانگیری). برات و قباله ٔ خانه. (از انجمن آرا) (ازآنندراج). قباله و برات. (رشیدی). برات و وظیفه و مواجب و حجت و منشور و بیعانه و قباله ٔ خانه و باغ و جز آن. (ناظم الاطباء). قبض و سند و حواله و خط. هر نوشته ای که بدهکار به طلبکار یا فروشنده به خریدار دهد. هر نوشته یا حواله یا خطی که بکسی دهند تا بموجب آن پول یا کالا و جز آن را از دیگری بگیرد. مطلق سند.صَک ّ. قباله. قِطّ. (منتهی الارب). بنچک. بنجاق: چون سال صد و نود اندر آمد هارون الرشید حج کرد و امین و مأمون را با خود ببرد و چون حج سپری کردمردم موسم را گرد کرد و چک بنوشت یکی مأمون را و یکی امین را بدانچه ایشان را نامزد کرده بود و خود باایشان به خانه ٔ کعبه اندر شد و هر دو را سوگند داد و خلق هم به مزگت مکه اندر بودند بفرمود تا هر دو چک بر در کعبه بیاویختند و چون همی خواستند آویخت از دست آنکه همی آویخت بیفتاد و مردمان بفال کردند و گفتند اینکار تمام نشود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و بفرمود فضل بن ربیع تا آن چک که هارون نوشته بود و به خانه ٔ کعبه آویخته بود بیاوردند و بدریدند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پس قریش همه گرد آمدند و با هم بنشستند به گواهی همه مردها که هیچکس با بنی هاشم سخن نگوید و این چک را از خانه ٔ کعبه بیاویختند، وهب بن منبه بیامد و آن چک از آنجا برگرفت و بدرید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
هم نگذرم سوی تو هم ننگرم سوی تو
دل ناورم سوی تو اینک چک تبرا.
کسائی (از فرهنگ اسدی).
ز هیتال تا پیش رود ترک
به بهرام بخشید و بنوشت چک.
فردوسی.
به قیصر سپارم همه یک به یک
ازین پس نوشته فرستیم و چک.
فردوسی.
چو باشد مناره به بیش ترک
بزرگان به پیش من آرند چک.
فردوسی.
آن بزرگان گر شوندی زنده در ایام او
چک دهندی پیش او بر بندگی و چا کری.
معزی.
تا لوح آسمان چک ارزاق خلق شد
تو خلق را بمردی مضمون آن چکی.
سوزنی.
دیریست تا ریاست اصحاب را بحق
اندر کتابخانه ٔ اسلاف تست چک.
سوزنی (از جهانگیری).
ملک الموت مال و عیسی حال
بذل بسیار و حرص اندک تست
مشتری چک نویس قدر تو بس
که سعادت سجل آن چک تست.
خاقانی.
تا چک عافیت از حاکم جان بستانید
خط بیزاری آسایش و خور بازدهید.
خاقانی.
|| (اِ صوت) آواز زخم تیغ و صدایی که از چیزی برآید همچو شکستن چوب و نی و خوردن چیزی بر چیزی و امثال اینها. (برهان). آواز زخم تیغ و صدایی که از شکستن چوب و جز آن و از برخورد چیزی بر چیزی برآید. (ناظم الاطباء). مرادف «تق » و «دق » و ادات صوتی نظیر اینها. || (اِ) سخن را نیز گویند چه چکدان به معنی سخندان باشد. (برهان). سخن باشد (جهانگیری). به معنی سخن نیز آمده. (رشیدی). سخن. (ناظم الاطباء). || به معنی قطره و چکیدن هم هست، و به این معنی (چکیدن) به کسر اول هم آمده است. (از برهان). به معنی چکه یعنی قطره نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). به معنی چکه یعنی قطره. (رشیدی). || مشته ٔ حلاجان. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (ناظم الاطباء). || چوبی بود پنج شاخه و دسته دار به اندام پنجه ٔ دست که دهقانان بدان غله ٔ کوفته شده را بر باد دهند تااز کاه جدا گردد و به عربی مدری خوانند. (برهان). چوبی را خوانند که آن را سه شاخه و بیشتر نیز سازند و خوشه های کوفته را که در خرمن باشد بدان حرکت دهند تا باد خورد و دانه از کاه پاک گردد و آن را سکو نیز خوانند. (جهانگیری). چوبی که سه چهار شاخه کنند و خوشه های کوفته ٔ خرمن را بدان به باد دهند تا باد دانه از آن جدا کند. (انجمن آرا) (آنندراج). چوبی که سه شاخه و چهارشاخه و بیشتر نیز سازند و خوشه های کوفته ٔ خرمن بدان حرکت دهند تا باد خورد و دانه از کاه پاک گردد و «سکو» نیز گویند. (رشیدی). افزار پنچ شاخه و دسته دار که خرمن کوفته را بدان بر باد دهند. (ناظم الاطباء). یکی از افزار کار دهقانان که آلتی است چوبین دارای چهار و پنج شاخه و بیشتر به شکل پنجه ٔ دست که دسته ای بلند دارد و دهقانان خرمن کوفته را که هنوز کاه و دانه ٔ آن مخلوط است بدان وسیله به باد دهند تا باد کاه را دورتر برد و دانه ها بر جای ماند و بدین طریق غله از کاه و خاشاک پاک شود. چارشاخ. (در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه):
تا به غربیله همچو برزیگر
دانه از که به چک بسازد صاف.
فرالاوی (از انجمن آرا).
رجوع به چارشاخ و چک زدن شود. || بریدن شاخ درخت انگور و غیره باشد. (برهان). بریدن شاخ درخت انگور تا بار برآورد. (انجمن آرا) (آنندراج). بریدن شاخ انگور و غیره تا بار آورد. (رشیدی). قطع شاخه ٔ درخت انگور و جز آن تا بار دهد. (ناظم الاطباء). || معدوم و نابود را هم گفته اند. (برهان). بمعنی معدوم و نابود در فرهنگ آورده. (انجمن آرا) (آنندراج). در فرهنگ به معنی معدوم و ناچیز آورده. (رشیدی). معدوم و نابود. (ناظم الاطباء):
میادین اوهام در عرض او کم
بساتین فردوس بر صحن او چک.
اخسیکتی.
|| بمعنی فک اسفل هم هست که چانه و زنخدان مردم و حیوانات دیگر باشد. (برهان). فک اسفل و زنخدان باشد. (جهانگیری). به معنی فک اسفل نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). به معنی فک اسفل و زنخدان نیز آمده. (رشیدی). فک اسفل و زنخدان. (ناظم الاطباء). مرادف چانه. کَلَفچ. (در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به چانه و «چک و چانه » و چک و چانه زدن شود. || بترکی امر بکشیدن است، یعنی بکش. (برهان). به ترکی، به معنی کشیدن و امر از کشیدن. (جهانگیری) (رشیدی). || در تداول مردم تهران و اهالی بعضی از شهرستانها به معنی تپانچه و سیلی و کشیده است. در اصطلاح تهرانیان، لطمه شدید وپرصدای است که با کف دست و سر انگشتان به صورت و چهره ٔ کسی زنند. تودهنی. و رجوع به سیلی و چک زدن شود.
- چک مسافر. تذکره و پاسپورت. (ناظم الاطباء). پاسپورت. پروانه ٔ عبور از مرز و مسافر به خارج از وطن. جَواز. (منتهی الارب).
- شب چک، شب برات. (ناظم الاطباء). شب نیمه ٔ ماه شعبان. لیله الصک:
چراغان در شب چک آنچنان شد
که گیتی رشک هفتم آسمان شد.
(منسوب به رودکی).

فرهنگ معین

چک

(~.) (ص. اِ.) معدوم، نابود.

(~.) (اِ.) گردویی که مغز آن به آسانی برنیاید.

(~.) (اِ.) سیلی، تپانچه.

(~.) (اِ.) فک اسفل، چانه، چک و چانه.

(~.) (اِ.) سخن، کلام.

(~.) (اِصت.) = چکاچاک. چکاچک. چقاچاق: آواز ضربت تیغ، صدایی که از چیزی برآید مانند شکستن چوب و نی و خوردن چیزی بر چیزی.

(چَ) (اِ.) نک چهارشاخ.

(اِ.) قطره، صدای افتادن قطره آب. [خوانش: (~.) (اِ.)]

(~.) (اِ.) = جیک: یک جانب از چهار جانب بجول، دزد؛ مق. پک.

(چُ) (اِ.) = چوک: آلت تناسلی مرد؛ نره.

فرهنگ عمید

چک

نوشته‌ای که شخص به‌وسیلۀ آن از پولی که در بانک یا نزد صراف دارد مبلغی بگیرد یا به کسی حواله می‌دهد، حواله،
قباله، سند: به قیصر سپارم همه یک‌به‌یک / از این پس نوشته فرستیم و چک (فردوسی: ۸/۱۰۲)، آن بزرگان گر شوندی زنده در ایام او / چک دهندی پیش او بر بندگی و چاکری (امیرمعزی: لغت‌نامه: چک)،

زانو،
حالتی از نشستن که دو کف پا بر زمین و زانوها در بغل باشد، چمباتمه: رای سوی گریختن دارد / دزد کز دورتر نشست به چک (حکاک: شاعران بی‌دیوان: ۲۸۶)،

صدای افتادن قطرۀ آب یا مایع دیگر،
(بن مضارعِ چکیدن) =چکیدن

چانه، فک اسفل، زنخدان: چک و چانه،

ضربه که با دست به گونۀ کسی زده شود، سیلی، تپانچه،
(کشاورزی) [قدیمی] وسیله‌ای که با آن خرمن کوفته را بر باد می‌دهند تا کاه از دانه جدا شود، هسک، افشون، چارشاخ،
[قدیمی] مشتۀ پنبه‌زنی،
* چک زدن: (مصدر لازم) سیلی زدن،

چوک١

اهل چک، کشوری در اروپا: شاعر چک،

حل جدول

چک

فیلمی با بازی جمشید مشایخی

سیلی و کشیده، کشیدنی بی محل

فیلمی از کاظم راست گفتار

کشیدنی بی محل

مترادف و متضاد زبان فارسی

چک

تپانچه، سیلی، ضربت، کتک، کشیده، برات، حواله، صک، چانه، چکه، بنچاق، سند، قباله، معدوم، نابود

فارسی به انگلیسی

چک‌

Bohemian, Buffet, Cuff, Paper Money, Whack

فارسی به عربی

چک

صک

گویش مازندرانی

چک

بلندی قد، پا

زغال افروخته – زغال شعله ور، زغال افروخته ای که تکه های سیاهرنگ...

تپه ی کوچک، پلکان زمینی

نوک، بغل

ختنه کردن، ختنه کننده

لبه ی کوه، قله ی کوه –چکاد، مخالف، پلکان

زائده، برآمده

صدا – صدای شکستن یا به هم خوردن دو چیز با هم

چابک، چالاک، تیزهوش

مخفف چکمه – چکمه ی نازک و شل

فرهنگ فارسی هوشیار

چک

مبادله باشد، نوشته ای که شخصی بوسیله آن پولی از بانک بگیرد چکه، قطره انگلیسی از پارسی چک

فارسی به ایتالیایی

چک

assegno

واژه پیشنهادی

چک

سیلی

معادل ابجد

چک

23

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری