معنی چیزهای خیالی و بی اساس

ترکی به فارسی

اساس

اساس

فرهنگ فارسی هوشیار

خیالی

پنداری گذرا (صفت) منسوب به خیال از روی خیال: امر خیالی، تصوری وهمی موهوم، نا پایدار.

فارسی به عربی

خیالی

خیال، خیالی، رائع، رومانسی، صوره، غریب، غیر واقعی، ملخص، من بنات افکار


اساس

ارض، اساس، جزر، عنصر، قاعده، نسیج، نواه، اِرْتکازٌ، نُقْطَه (مِحْوَرُ) اّرتکاز، حجر الاساس

لغت نامه دهخدا

اساس

اساس. [اِ] (ع اِ) ج ِ اَس ّ و اِس ّ و اُس ّ. (منتهی الارب).

اساس. [اَ] (ع اِ) پی. پایه. بنیاد. (منتهی الارب). (مهذب الاسماء). شالده. بُن. پیکره. شالوده.بنیان. نهاد. اصل. اُس ّ. بنیاد و بیخ عمارت و بناء. (غیاث). بنیاد عمارت. (مؤیدالفضلاء). بُن دیوار. ج، اُسس. (منتهی الارب). بَنَوره. بَنَوری:
تا تو بولایت بنشستی چو اساسی
کس را نبود با تو در این باب سپاسی
زین دادگری باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه دلی، پاک تنی، پاک حواسی.
منوچهری.
الحمد ﷲ الذی انتخب امیرالمؤمنین من اهل تلک المله التی علت غراسها و رست اساسها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 299). سپاس مر خدای را که برگزید امیرالمؤمنین را از اهل این ملت که بلند شد نهالش و قرار گرفت اساسش. (تاریخ بیهقی ص 308).
تا اساس تنم بجای بود
نروم جز که بر طریق اساس.
ناصرخسرو.
همتت را چو چرخ باد عُلو
دولتت را چو کوه باد اساس.
مسعودسعد.
ای با اساس رفعت تو کوته آسمان
وی در قیاس همت تو ابتر آفتاب.
خاقانی.
گویم که چهار اساس عمرت
چون سبع شداد باد محکم.
خاقانی.
لمعه ای از فیض نور بحر است اساس و ایالت خطه ٔ وجوداو که بازداشت... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 7).
- اساس کردن و بستن و نهادن و گستردن و کشیدن و انداختن و برآوردن، بنیاد نهادن:
ای برادرزاده ٔ صدری که دولت را اساس
از زمین کاشغر تا بحر قسطنطین نهاد.
معزی.
آنکه اساس توبرین گل نهاد
کعبه ٔ جان در حرم دل نهاد.
نظامی.
زمینی که دارد بر و بوم سست
اساسی برو بست نتوان درست.
نظامی.
لیک اساسی که نوش برکشند
از لقب خاص بزیور کشند
سهل بود تا که ز روی قیاس
زآب و گل من چه توان کرد اساس.
امیرخسرو.
بکوی کس رُخ زردی نمی بریم که فقر
اساس کلبه ٔ ما را ز کهربا انداخت.
واله هروی.

اساس. [اَ] (اِخ) نامی است که باطنیه به علی علیه السلام دهند. (بیان الادیان).

اساس. [] (اِخ) شهری است به ترکستان. (حبیب السیر جزو 4 از ج 2 ص 127).


خیالی

خیالی. [خ َ] (اِخ) احمدبن موسی بن شمس الدین شهیربه خیالی از عالمان و زاهدان بود که مبانی علوم را بنزد پدر آموخت وسپس به حوزه ٔ مولانا خضر بیک در بروسا درآمد بعد قصد حج کرد و عازم مکه شد. سلطان محمدخان چون او را راهی حج دید به دستیار و معید او دستور داد که تدریس او را ادامه دهد تا او از سفر حج باز گردد و درس او تعطیل نشود. خیالی بهنگام بازگشت دوباره بدرس دادن پرداخت ولی دیگر عمری نکرد و بعد از دو سالی درگذشت. او راست: 1- حاشیه ای بر شرح السعد بر عقائد نسفیه که چندین بار بچاپ رسیده است. 2- شرحی بر قصیده ٔ نونیه ٔ خضربیک که معلوم نیست بچاپ رسیده است یا نه. (از معجم المطبوعات).

خیالی. [خ َ / خیا] (ص نسبی) وهمی. تصوری. || ناپایدار. (ناظم الاطباء). || آنکه اسیر خیالات واهی خویش است. آنکه در عقب خیالهای باطل خود است. || در نزد ارباب بیان و بلاغت عبارت است از صورتی است که در خیال مرتسم میشود و از طریق حواس حاصل میشود و گاه بر معدومی که قوه متخیله از امور محسوس ترکیب می کند نیز اطلاق میشود و از آنجا که متخیله از امور محسوس صور خیالی را ترکیب می کند صور وهمی از تعریف صور خیالی خارج میشوند چه صور وهمی صوریند که صرفاً اختراع قوه ٔ متخیله اند بر سبیل محسوسات و بر این معنی است استعمال آن در باب تشبیه چون این بیت:
کان محمرالشقیق اذا تصوب اوتصعد
اعلام یاقوت نشرن علی رماح من زبرجد.
در اینجا علمهای یاقوت واقع بر نیزه های زبرجد امور حسیه نیستند زیرا امور حسیه آن اموریند که بنزد مدرک در دنیای خارج موجودند بل صور خیالیند که ماده ٔ آنها به تنهایی در دنیای بیرون است و قوه ٔ متخیله فقط بترکیب این صور پرداخته است. (از کشاف اصطلاحات فنون).

عربی به فارسی

خیالی

خیالی , پر اوهام , ساختگی , افسانه ای , جعلی , موهوم , انگاشتی , پنداری , وهمی , خیال , تصوری


اساس

پایه ای , اساسی , زمینه , اساس , پایه , مفتاح , راهنما , نطق اصلی کردن

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

خیالی

پنداری

معادل ابجد

چیزهای خیالی و بی اساس

827

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری