معنی چیزی
لغت نامه دهخدا
چیزی. (اِ) (مرکب از چیز + ی) شی ٔ. || کمی. قدری. مقداری. و چون با عدد بکار رود مترادف با عدد مجهول «اند» افتد؛ یعنی مبلغ یا مقدار یا مقداری بیشتر: کوه قارن ناحیتی است که مر او را ده هزار و چیزی ده است. (حدود العالم). گفت دهاقین را سخنان حکمت باشد ما را از آن چیزی بگوی. (تاریخ سیستان).
- چیزی شدن، عنوانی یافتن. موجودیت یافتن. اهمیت و اعتبار گرفتن:
هیچکس از پیش خود چیزی نشد
هیچ آهن خنجر تیزی نشد
هیچ حلوائی نشد استادکار
تا که شاگرد شکرریزی نشد.
؟
چیزی. (اِخ) رجوع به طایفه ملکشاهی شود.
حل جدول
شی
فارسی به انگلیسی
An, Anything, None, Summat
فارسی به عربی
شیء
فارسی به ایتالیایی
qualcosa
فارسی به آلمانی
Etwas, Irgendetwas
معادل ابجد
30