معنی ژنرال انگلیسی ملقب به دوک آهنین

لغت نامه دهخدا

ژنرال

ژنرال. [ژِ ن ِ] (فرانسوی، اِ) یکی از درجات نظامی. سرتیپ.


دوک

دوک. (اِخ) نام بیابانی. (ناظم الاطباء). نام بیابانی بوده به آذرآبادگان. [آذربایجان]:
سپاهی گزین کرد از آزادگان
بیامد سوی آذر آبادگان...
سراپرده زد شاه بر دشت دوک
سپاهی چنان گشن و رومی سلوک.
فردوسی.
سوی دشت دوک اندر آورد روی
همی شد خلیده دل و راهجوی.
فردوسی.
نشستند بر کوه دوک آن سران
نهاده دو دیده به فرمانبران.
فردوسی.

دوک. (اِ) آهن دراز که در چرخه ٔ ریسمان باشد. (غیاث). آلتی که بدان ریسمان ریسند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج) (برهان). دراره. مِغزَل. مُغزَل. (منتهی الارب). مَغزَل. (منتهی الارب) (السامی فی الاسامی) (دهار). آلت آهنین که زنان بدان ماشوره ریسند. (شرفنامه ٔ منیری). آلتی که بدان پنبه و پشم ریسند. (یادداشت مؤلف). مِردَن. (منتهی الارب). چوبی تقریباً به طول نیم گز یا بیشتر که در یک سر آن نیم کره ٔ چوبی قرار دارد و در سر دیگر آن نیم کره ٔ قلابی آهنین نازک سرکج تعبیه شده است. قطر چوب درقسمت نیم گوی کلفت و در قسمت دیگر باریک است. زنان دوک ریس، سر رشته را بدان قلاب می پیچانند و با یک دست دوک را روی زانو تاب می دهند و با دست دیگر پشم یا پنبه را که از یک سر به صورت باریکی به رشته سر چنگک متصل است به آرامی به تاب درمی آورند و همین که رشته به درازای فاصله ٔ دست و زانو یعنی حدود یک گز رشته شد آن را به دور چوب می پیچند و دوباره به تافتن رشته ٔ دیگر می پردازند و این کار را همچنان ادامه می دهند تا توده ٔ قطور مخروطی شکل از رشته ٔ پشم یا پنبه فراهم آید و آن توده ٔ مخروطی شکل را دوکچه نامند:
که یک روزتان هدیه ٔ شهریار
بود دوک با جامه ٔزرنگار.
فردوسی.
بدو دوک و پنبه فرستد نثار
تفو بر چنان بیوفا شهریار.
فردوسی.
برو چون زنان پنبه و دوک گیر
پس پرده با دختران سوک گیر.
فردوسی.
به تاج کیی ار بنازد همی
چرا خلعت از دوک سازد همی.
فردوسی.
گرامی یکی دخترش بود و بس
که نشمردی او دختران را به کس.
فردوسی.
سلاح یلی بازکردی و بستی
به سام یل و زال زر دوک و چادر.
فرخی.
زن برون کرد کولک از انگشت
کرد بر دوک و دوک ریسی پشت.
لبیبی.
ای قحبه بیازی بدف ز دوک
مسرای چنین چون فراستوک.
زرین کتاب.
تو رو چون زنان پنبه ودوک گیر
چه داری به کف خنجر و گرز و تیر.
اسدی.
نشود مرد پردل و صعلوک
پیش مامان و بادریسه ودوک.
سنایی.
منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی
نان جو می خورد وپیشش پاره ای بزموی و دوک.
انوری.
خنیاگرزن صریردوک است
تیر آلت جعبه ٔ ملوک است.
نظامی.
یکی را حکایت کنند از ملوک
که بیماری رشته کردش چو دوک.
سعدی (بوستان).
که مویم چوپنبه است و دوکم بدن.
سعدی (بوستان).
چون نوک دوک پیرزنان تیغ کوهسار
ز انصاف صدر عالم در پنبه شد نهان.
سپاهانی (از شرفنامه).
با دوک خویش پیرزنی گفت وقت کار
کاوخ ز پنبه ریشتنم موی شد سپید. پروین اعتصامی.
- امثال:
مثل دوک، سخت لاغر. (یادداشت مؤلف).
مثل دوک سیاه، سخت نزار و سیاه. (یادداشت مؤلف).
تو پیرزنی دوکت آید بکار.
(امثال و حکم دهخدا). رجوع به چرخه شود.
- دوک پشم، چرخی است که در آن پشم ریسند و آن چوب باریکی است به قدر دو وجب کمابیش و در وسط آن چوبی است بیضوی شکل و در وسط سوراخی دارد که آن چوب باریک را در آن کرده اند و دست به آن چوب کوچک زنند و گردانند. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). دراره. (دهار).
- دوک رشتن (به اضافه)، آلت ریسمان رشتن:
تو این نیزه را دوک رشتن گزین
نه مرد سوارانی و دشت کین.
فردوسی.
|| (اصطلاح جانورشناسی) مجموعه ٔ رشته هایی که در موقع تقسیم سلول پدیدار میشوند و مجموعاً شکل دوک را دارند. رجوع به جانورشناسی عمومی فاطمی ج 1 ص 22 شود.

دوک. (فرانسوی، اِ) کلمه ٔ فرانسوی و تأنیث آن دوشس است و آن لقبی از القاب نجبای فرانسه است. (یادداشت مؤلف). یکی از القاب اشراف اروپا. || فرمانروای یک دوک نشین. (فرهنگ فارسی معین).

دوک. (ع اِ) ج ِ دوکه [ک َ / دَ ک َ]. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به دوکه شود.

دوک. (اِخ) دهی است از دهستان کیاکلا بخش مرکزی شهرستان شاهی دارای 375 سکنه و آب آن از رودخانه ٔتالار و چاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

دوک. (اِخ) دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. دارای 200 تن سکنه است. آب آن از چشمه می باشد. صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

دوک. [دَ] (ع مص) مالیدن و ساییدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سودن. (تاج المصادر بیهقی). || مالیدن و ساییدن بوی خوش را. || آرمیدن با زن. || در حیص و بیص افتادن و مریض گشتن قوم. || غوطه دادن کسی را در آب و یا در خاک. || بیتوته کردن قوم در اختلاط و دوران. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داک القوم یدوکون دوکاً؛ وقعوا فی اختلاط من امرهم و دوران. (از متن اللغه) (از تاج العروس).


آهنین

آهنین. [هََ] (ص نسبی) (از پهلوی آسی نان) منسوب به آهن. از آهن:
صف دشمن ترا ناستد پیش
ور همه آهنین ترا باشد.
شهید بلخی.
آنجا که پتک باید خایسک بیهده ست
گوز است خواجه سنگین مغز، آهنین سفال.
منجیک.
به شاهراه نیاز اندرون، سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت
وگر خلاف کنی طَمْع را و، هم بشوی
بدرّد ار به مثل آهنین بودهملخت.
کسائی.
از این مرز تا مرز ایران زمین
کنم روی هامون همه آهنین.
فردوسی.
بدو گفت بر من نیاری گزند
اگر آهنین کوه گردی بلند.
فردوسی.
زمین آهنین شد هوا لاجورد
به ابر اندر آمد سر تیره گرد.
فردوسی.
بکشتند چندان که روی زمین
شد از جوشن کشتگان آهنین.
فردوسی.
یکی نغز تابوت کرد آهنین
بگسترد فرشی ز دیبای چین.
فردوسی.
اگر باره ٔ آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای.
فردوسی.
بپای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار.
عنصری.
چو دیلمان ِ زره پوش شاه، مژگانش
به تیز زوبین، بر پیل ساخته خنگال
درست گوئی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
چه برخیزد از خود آهن ترا
چو سر آهنین نیست در زیر خود؟
عطار.
با سیه دل چه سود گفتن وعظ
نرود میخ آهنین بر سنگ.
سعدی.
سست بازو بجهل می فکند
پنجه با مرد آهنین چنگال.
سعدی.
- آهنین جان، ستم بر. جفابر. سخت جان.
- آهنین جگر، دلاور.
- آهنین رگ، پرزور. دلاور.


ملقب

ملقب. [م ُ ل َق ْ ق ِ](ع ص) لقب دهنده.(ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

آهنین

آهنی: با سیه‌دل چه سود گفتن وعظ؟ / نرود میخ آهنین در سنگ (سعدی: ۹۳)،


ژنرال

افسر ارشد در ارتش، سپهسالار، سرتیپ، سرلشکر،

فرهنگ فارسی هوشیار

آهنین

(صفت) منسوب به آهن ساخته از آهن آهنین: ظروف آهنی مجسمه آهنی.

فرهنگ معین

ژنرال

(ژِ نِ) [فر.] (اِ.) عنوانی است مربوط به افسر عالی رتبه در ارتش های خارجی.

معادل ابجد

ژنرال انگلیسی ملقب به دوک آهنین

1787

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری