معنی کار

لغت نامه دهخدا

کار

کار. (اِ) آنچه از شخص یا چیزی صادر گردد و آنچه شخص خود را بدان مشغول سازد و فعل و عمل وکردار. (ناظم الاطباء). آنچه کرده و بجا آورده شود که الفاظ دیگرش عمل و فعل و شغل است. (فرهنگ نظام). امر. شأن. اقدام. رفتار. رفتار و کردار:
کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش تشنه تر گردی.
(منسوب به رودکی).
ای غافل از شمار چه پنداری
کت خالق آفریده به هر کاری.
رودکی.
همه نیوشه ٔ خواجه به نیکوئی و به صلح
همه نیوشه ٔ نادان به جنگ و کار نفام.
رودکی.
ای خداوند بکار من از این به بنگر
مر مرا مشمر از این شاعرک داس و دلوس
ابوشکور بلخی.
در کارها بتا ستهیدن گرفته ای
گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی.
بوشعیب.
کار من در هجر تو دایم نفیر است و فغان
شغل من در عشق تو دایم غریو است و غرنگ.
منجیک.
همی هر زمان شاه [خسرو پرویز] برتر گذشت
چو شد سال شاهیش بر بیست و هشت
کسی را نبد بر درش کار بد
ز درگاه آگاه شد باربد.
فردوسی.
چو نان خورده شد کار میساختند
سبک مایه جائی بپرداختند
سبک باغبان می به شاپور داد
که بردار از آن کس که بایدت یاد.
فردوسی.
بکوشیم و فرجام کار آن بود
که فرمان و رای جهانبان بود.
فردوسی.
بدانگه کجا خواست بگذاشت آب
به پیران چنین گفت افراسیاب
که در کار این کودک شوم تن
هشیوار با من یکی رای زن.
فردوسی.
چو آگاهی آمد بر شهریار
که داننده بهرام چون ساخت کار
ز گفتار و کردار او گشت شاد
در گنج بگشاد و روزی بداد.
فردوسی.
هر آنکس که جانش ندارد خرد
کم و بیشی کارها ننگرد.
فردوسی.
فرستاده گفت ای سرافراز شاه
به کام تو شد کار آن رزمگاه.
فردوسی.
یکی استواری فرستاد شاه
بدان تا کند کار موبد نگاه
که آن زهرشد بر تنش کارگر
گر اندیشه ٔ ما نیامد ببر.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که از کار بند
منال ار بجانت نیاید گزند.
فردوسی.
بدیوانش کارآگهان داشتی
به بی دانشان کار نگذاشتی.
فردوسی.
چو گشتاسب آن تخت [طاقدیس] را دید گفت
که کار بزرگان نشاید نهفت.
فردوسی.
جوانمردی از کارها پیشه کن
همه نیکوئی اندر اندیشه کن.
فردوسی.
بدو گفت خسرو [پرویز] ز کردار بد
چه داری بیاور ز گفتار بد
چنین داد پاسخ که از کار بد
نیاسایم و نیست با من خرد.
فردوسی.
هر که بر درگه ملوک بود
از چنین کارها خدوک بود.
عنصری (از لغت نامه اسدی ص 259).
آب انگور بیارید که آبان ماه است
کار یکرویه به کام دل شاهنشاه است.
منوچهری.
تیر تو مفتاح شد در کار فتح قلعه ها
تیر تو مومول شد در دیده های دیده بان.
عسجدی.
صلاح کار نیکو نگاه نتوانستندی داشت و از بهر طمع خود را کارها پیوستند (تاریخ بیهقی ص 257). کارها بر قرار میرفت. (ایضاً ص 257). مردم انبوه بر کار باید کرد تا بزودی این رباط که فرموده است برآورده آید. (ایضاً ص 257). هیچکس چیزی اظهار نکند از بازی و رامش تا ما بگذریم چنانکه یک آوازه شنوده نیاید آنگاه که ما بگذشتیم کار ایشان راست آنچه خواهند کنند (ایضاً ص 292). امیر مسعود رحمهاﷲ علیه در این باب آیتی بود بیارم چندین جای آنچه او فرمود در چنین کارها. (ایضاً ص 297). او را برانگیخت پی کاری که وی برای آن کافی است. (ایضاً ص 311). پس از قضاء ایزد جل جلاله بباید دانست که خراسان در سر کار خوارزمشاه شد. (ایضاً ص 320). امیر گفت آن چیست اگر فرزندی عزیز را بدل باید کرد بکنم که این کار برآید. (ایضاً ص 329). هم درین پنجشنبه بساخته بود و کاری شگرف پیش گرفته. (ایضاً ص 337).خواجه خلیفت است مثال و اشارت وی روان است در همه ٔ کارها. (تاریخ بیهقی). این عبداﷲ صاحب برید بود و کاری باحشمت داشت. (تاریخ بیهقی). هیچکس چنین... کارهای بزرگ نکرد. (تاریخ بیهقی). من پیر شده ام و از من این کار بهیچوجه نیاید. (تاریخ بیهقی). شاگردان هستندهمه بر مثال تو کار کنند تا کارها بر نظام قرار گیرد. (تاریخ بیهقی). عارض بعد از پنج ماه اعلام وزیر کرد که گروهی انبوه و لشکری فراوان شدند کار زر دادن خلیفه است. (رشیدی). پادشاه را باید که به کارهای بزرگ عادت کند زیرا که از همه بزرگتر است و کار بزرگ ترین مردمان بزرگترین کارها باید. (از شاهد صادق).
کار خواهی به کام دل بادت
صبر کن بر هوای دل تقدیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
کار خر است خواب و خور ای نادان
پس خر توئی اگر تو همیدونی.
ناصرخسرو.
و آنجا نرود ترا چنین کاری
کامروز درین جهان همیرانی.
ناصرخسرو.
چون کار تو کس ندید کاری
امروز تو نادرالزمانی.
ناصرخسرو.
بنگر که بهین کار چیست آن کن
تا شهره بباشی به دین و دنیا.
ناصرخسرو.
من به چه کارم خدایرا که ببایست
کردن چندین هزار کار بی آوار.
ناصرخسرو.
گفت پسر تو را قبول کردم، من او را بپرورم تو دل از کار او فارغ دار. (نوروزنامه). پس چون حال بدانجا رسید و هر کس از کار او نااومید گشتند این بزرگ را کنیزکی بود فصیحه قصه ای نوشت... (نوروزنامه). و دیگر بر کار عمارت عظیم حریص و راغب بودندی. (نوروزنامه).
کار چون راست بود مرد کجا گیرد نام
از بد حادثه ها مردان گردند سمر.
سنائی.
علم با کار سودمند بود
علم بی کار پای بند بود.
سنائی.
همه کار تو باد با عقلا
دور بادی ز صحبت جهلا.
سنائی.
فرق کن در راه معنی کار دل با کار گل
کاین که تو مشغول آنی ای پسر کار دل است.
سنائی.
کار اگر رنگ و بوی دارد و بس
حبذا چین و فرخا فرخار.
سنائی.
خواهی که چون نگار کنی کارهای خویش
دفتر بمدح سید مشرق نگار کن.
ادیب صابر.
کار امروزتو چو ساخته نیست
کار فردا چگونه خواهی ساخت.
ادیب صابر.
ریش آوردی برو آسان پی دشوار کار
کار آسان گر نیابی چنگ در دشوار زن.
سوزنی.
همچو زنبور دکان قصاب
در سر کار دهن جان چکنم.
خاقانی.
گفت پر کرد پادشاه این کار
کار پر کرده کی بود دشوار.
نظامی.
کار دنیا که تو دشوار گرفتی بر خود
گرتو بر خویشتن آسان کنی آسان گردد.
کمال الدین اسماعیل.
کار چون بسته شود بگشایدا
وز پس هر غم طرب افزایدا.
(از اسرارالتوحید).
در زمین دیگران خانه مکن
کار خود کن کار بیگانه مکن.
مولوی.
غرور علم نه ازعاقلی ست ای مطرب
تو این ترانه ادا کن که کار با عمل است.
کاتبی.
تیغ قطعاً نکشی تا ننمایم رخ زرد
کار در مملکت حسن فروشان به زر است.
کاتبی.
نه یک کس تواند که سازد دو کار
که آن را پسندندارباب هوش.
(از اخلاق محسنی).
- ازکارشده، ازکارمانده. ازکارافتاده و در این حالت صفت ترکیبی میسازد:
جهان پیر کهن گشته وز کار شده
بدولت تو جوانی گرفت باز و نوی.
سوزنی.
- با کسی کار داشتن، کسی را با کسی کار بودن. با وی پرداختن. متعرض او شدن:
بهشت آنجاست کآزاری نباشد
کسی را با کسی کاری نباشد.
مصاحب (از امثال و حکم).
داده ست بدو ملک جهان خالق معبود
با خالق معبود کسی را نبود کار.
منوچهری.
- بر کارگرفتن، بکار گرفتن. بکار بستن. مشغول ساختن.گرفتار کردن:
آن رفت که بفریفت دلم را دم تو
بر کار گرفت قول نامحکم تو.
اثیر اخسیکتی.
- بکار، در کار. مشغول. مشغول کار. با فایده. مستعمل. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل «بکار» شود.
- به کار آمدن (بکار نیامدن)، قابل استعمال شدن (نشدن):
نیایدت رنج ار بود بخت یار
چو شد بخت بد چاره ناید بکار.
اسدی.
چو نیکی کنی و نیاید ببار
بدی کن مگر بهتر آید بکار.
اسدی.
نه خوردی که خاطر بر آسایدش
نه دادی که فردا بکار آیدش.
سعدی (بوستان).
- به کار آمده، کاری. مجرب: او زنی داشت بکارآمده و پارسا. (تاریخ بیهقی). آنچه بکار آمده تر و نادره تر بود خاصه برداشتند. (تاریخ بیهقی). آزرمیدخت زنی عاقله ٔ بکار آمده بوده است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
- به کار افتادن، استعمال شدن.
- به کار بردن، استعمال کردن.
- به کار بودن، مستعمل بودن. قابل استعمال بودن.
- || خواهان و نیازمند بودن. مستلزم باقی و برقرار بودن: سبیل قتلغتکین حاجب بهشتی آن است که بر این فرمان کار کند اگر جانش بکار است. (تاریخ بیهقی چ مرحوم ادیب ص 118).
- به کار خوردن، قابل استفاده بودن.
- به کار دادن، بکار گماشتن.
- به کار رفتن، مستعمل شدن.
- بند شدن کار، گره خوردن کار.
رو به راه نشدن آن. به سامان نرسیدن کار:
حکم خدا را چو شوی کاربند
فتح بیابی نشود کار، بند
محمد پادشاه (از آنندراج).
- چیزی یا کسی را در کار کسی کردن، او را به حساب آوردن. وی را در زمره ٔ چیزی محسوب داشتن:
بگفت ای کور سوزنگر مرا در کارکن آخر
که از جور تو افتاده ست با کیمخت گر کارم.
سوزنی.
- || شفاعت کسی را در مورد کسی پذیرفتن،کسی را به کسی بخشودن: خداوندا سگی چند قدم بر اثر دوستان تو زد او را در کار ایشان کردی من نیز دعوی دوستان تو برخود می بندم. (تذکره الاولیاء عطار). و گفت اگر اندوهگینی در میان امتی بگرید جمله ٔ امت را در کار آن اندوهگین کنند. (تذکره الاولیاء عطار). یحیی عماد... چون وفات کرد او را بخواب دیدند پرسیدند خدای با تو چه کرد گفت خطاب کرد و فرمود که ای یحیی با تو کارها داشتم سخت لیکن روزی ما را در مجلس می ستودی دوستی از دوستان ما آنجا بگذشت آن بشنید وقتش خوش آمد ترا در کار خوش آمد او کردم و گرنه آن بودی، دیدی که با تو چه کردمی. (تذکره الاولیاء عطار).
- چیزی را در کار چیزی کردن، عوض آن قرار دادن. اختصاص دادن: گفت ای خداوند عزیز او برای تو که بنده ٔ بدم مرا دشمن میدارد و من برای تو که بنده ٔ نیک است او را دوست میدارم و غلام اوام چون هر دو برای تو است این بد را در کار این نیک کن. (تذکره الاولیاء عطار). من در دو خانه کدخدائی نتوانم کرد این آیت بر جان من آمده است یا از خدایم درخواه تاهمه آن تو باشم و یا در کار خدایم کن تا همه با وی باشم مادر گفت ای پسر ترا در کار خدای کردم. (تذکره الاولیاء عطار).
- در کار کسی یا چیزی شدن، برای آن هزینه شدن و به مصرف رسیدن: اما رسول چون بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات و لوا و عهد آوردندهفتصد هزار درم در کار ایشان بشد. (ایضاً ص 296).
- کار از دست شدن، خارج شدن آن از عهده ٔ کفایت وی:
گرم گشتم چنانکه گردد مست
یار در دست و رفته کار از دست.
نظامی.
- کار افتادن، روی دادن امری مهم:
با روی تو گر چشم مرا کار افتاد
آری همه کارهابه مردم افتد.
کمال الدین اسماعیل.
رجوع به مدخل کار افتادن شود.
- کاربند، که بکار می بندد. اجراکننده:
حکم خدا را چو شوی کاربند
فتح بیابی نشود کار، بند.
محمد پادشاه (ازآنندراج).
رجوع به مدخل کاربند شود.
- کار داشتن (کسی یا چیزی)، اهمیت داشتن او. گرم بودن بازار وی. سررشته ٔ امور به دست او بودن:
اندر این ایام ما بازار هزل است و فسوس
کار بوبکر ربابی دارد و طنز جحی.
منوچهری.
در گذر از فضل و از جلدی و فن
کارخدمت دارد و خلق حسن.
منوچهری.
خاصه درویشی که شد بی جسم و مال
کار فقر جسم دارد نی سؤال.
مولوی.
کار تقوی دارد و دین و صلاح
که ازاو باشد بدو عالم فلاح.
مولوی.
- کار کردن به، عمل کردن به.
|| مجازاً عمل زنان بدعمل:
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد بر محتسب و کار به دستوری کرد.
حافظ.
و امروز گویند فلان زن به کار میرود یا فلان زن را به کار میبرند. || جنگ باشد و آن را کارزار و پیکار نیز گویند. (جهانگیری). جنگ و جدال. (برهان). جنگ و جدال و خصومت و ستیزگی. (ناظم الاطباء). بمعنی جنگ و پیکار و این مجاز است و بدین معنی پیکار و کارزار نیز خوانند. (فرهنگ نظام). حرب. رزم. جنگ. غزوه:
دگر نامور طوس را برگزید
که اندرخور کار مردان سزید.
(برزونامه منسوب به فردوسی).
چو بهرام جنگی بهنگام کار
نبیند کس اندر جهان یک سوار.
فردوسی.
بیامد سپه سر بسر بنگرید
هزار و صد و شست یل برگزید
کز آن هر سواری بهنگام کار
نه برگاشتندی سر از ده سوار.
فردوسی.
ای ز کار آمده و روی نهاده به شکار
تیغ و تیر تو همی سیر نگردید ز کار.
فرخی (دیوان ص 79).
گه اندر جنگ با شمشیر همدست
گه اندر بیشه ها با شیر در کار.
فرخی (دیوان ص 144).
چون دست هر نبرده فروماند از نبرد
چون کار زار گردد بر مرد کارزار.
مسعودسعد.
ترکان که پشت و بازوی ملکند روز کار
هستند گاه حمله بزرگان کارزار.
مسعودسعد.
نیست در کارشان دل زاغی
بانگ افکنده در جهان چو کلنگ.
مسعودسعد.
چون روز کار گردان گردد مصاف سخت
قائم شود به نصرت تو کار زار ملک.
مسعودسعد.
پولاد را به تیغ بسنبند گاه زخم
خورشید را به تیر بپوشند روز کار.
مسعودسعد.
به کارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیر شرزه برآرد بزیر خم کمند.
سعدی.
|| مجازاً بمعنی پیش آمد، اتفاق، حادثه ٔ بد و ناگوار. مسئله. قضیه. مطلب: ابوسفیان بازگشت که این چه تکبیر است [تکبیر علی علیه السلام پس از غزوه ٔ احد و پایان جدال آن] نباید که بر ما کاری آید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چو کار آمدم پیش یارم بدی.
[خطاب خسرو پرویز در نامه ٔ خود به قیصر روم]
به هر دانشی غمگسارم بدی.
فردوسی.
امیر... گفت... در کار لشکر که مهمتر کارها است اندیشه باید داشت. (تاریخ بیهقی). امروز چون تخت به ما رسید [مسعود]و کار این است که بر هر دو جانب پوشیده نیست جهد کرده آید تا بندهای افراشته را افراشته تر کرده آید. (تاریخ بیهقی). روز سیم حاجب برنشست... و پیغام داد که فرمان چنان است که امیر را [امیر جلال الدوله محمد]بقلعه ٔ مندیش برده آید... امیر جلال الدوله محمد چون این بشنید بگریست و دانست که کار چیست. (تاریخ بیهقی). اکنون چون بشنود (التونتاش) که کار یکرویه گشت به هراه آمد و فراوان مال و هدیه آورد. (تاریخ بیهقی).چون این کارها بر این جمله قرار گرفت خان را بشارت داده آمد تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی شود. (تاریخ بیهقی). چنانکه بر وی کار دیدم این گروهی مردم که گرد وی [مسعود] درآمده اند هر یکی چون وزیری ایستاده و وی سخن میشنود. (تاریخ بیهقی). مقرر گشت همه آن را که کار وزارت قرار گرفت و هزاهز در دلها افتاد. (تاریخ بیهقی). خداوند داند که مرا در چنین کارها غرضی نیست. (تاریخ بیهقی). || تأثیر. اثر. سعی. سعی و جهد و کوشش عمل کردن بدان، اجرا کردن بدان: ایدون گفت که این بت پرستی از جمشیدالملک بود... هزار سال پادشاهی او داشت و اندر این هزار سال یک ساعت دردسری و بیماری و دردمندی نبود پس بخویشتن اندر همی دید و گفت همچون من کیست ؟ ابلیس از اندیشه ٔ وی آگاه شد و بدین سخن بر وی راه یافت... یک روزبوقت قیلوله این وسواس به وی کار کرد ابلیس به روزن فروشد و پیش او بایستاد جمشید سر برآورد و او را دید گفت تو کیستی... (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
ز کار و نشان سپهر بلند
همه کرد پیدا چه وچون و چند.
فردوسی.
پس دری کردم از سنگ و درافزاری
که بدو آهن هندی نکند کاری.
منوچهری.
افسون این مرد بزرگوار در وی کار کرد و با وی بیامد. (تاریخ بیهقی). چون از خواب بیدار شدم آن حال تمام بر یادم بود بر من کار کرد با خود گفتم که از خواب دوشین بیدار شدم باید که از خواب چهل ساله نیزبیدار شوم. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 2).
همچنین است عادت گردون
هرچه من گفتمش بکار نداشت.
مسعودسعد.
و چون در نسخه ٔ عربی ذکر چیزهائی بود که درکار نبود و نیز طبیعت را از خواندن آن ملالتی می افزود ذکر آن چیزها کرده نشد. (تاریخ بخارا ص 4). || (فعل امر) امر به زراعت کردن هم هست یعنی بکار و زراعت کن. (برهان) (آنندراج). || (نف) کارنده. (آنندراج) (برهان). مخفف کارنده است. || (اِ) سخن. (جهانگیری) (برهان). هدایت گوید: در جهانگیری گفته بمعنی سخن است بدلیل این بیت اسدی:
بدو گفت ملاّح مفزای کار
که این جا بود کرگدن بیشمار.
(انجمن آرا).
|| صنعت و هنر و پیشه. (برهان). صنعت و پیشه و صانع. (آنندراج):
گر تو شوی رنجه ز آسیب کار
چشم دل راوی [کذا] بژوپین مخار
هر چه تو بر خویش نداری روا
بر دگری درد نباشد دوا.
امیرخسرو (از آنندراج).
کسی طلب نکند کار زرگر از جولاه.
فلکی شروانی.
چو جاهل کسی در جهان خوار نیست
که نادان تر از جاهلی کار نیست.
سعدی (از آنندراج).
|| ضرورت و احتیاج و حاجت. (ناظم الاطباء). گفت [برمک] بلی و هنوز دارم [زهر را]اینک در زیر نگین من است و پدران من همه چنین داشته اند و این انگشتری مرا از پدر میراث رسیده است و هرگز من و پدران من بمثل مورچه ای را نیازرده ایم تا بهلاک آدمی چه رسد و لیکن از جهت حزم و احتیاط کار خویش را داشته ایم. (تاریخ بخارا). || مرگ: علی عباس را گفت یا عم پیغامبر امروز بهتر است بحمداﷲ، عباس گفت کار پیغامبر نزدیک رسید که من علامت مرگ بنی عبدالمطلب نیک میدانم. (مجمل التواریخ و القصص).
- کار کسی ببودن، کنایه از فرارسیدن زمان مرگ او: گفت [پزشک بنی حرث] ای عمر وصیت کن که کار تو ببود. گفت وصیت تمام کردم پس... وفات کرد. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
|| ممارست. مشغولی. تمرین: و امروز هیچ گروه [عیب و هنر اسپ را] چون ترکان نمیدانند، از بهر آنکه شب وروز کار ایشان با اسپ است. (نوروزنامه). || بنا و ساختمان:
ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار [ایوان مدائن]
چنین کرد تا باشد آن پایدار.
فردوسی.
|| اسهال و عمل معده و اجابت آن: و استفراغ به داروها کنند که اندر علاج فالج یاد کرده آمده است از حقنه و داروی کار و داروی قی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || معاش، وسایل زندگانی: مردم یغسون یاسو مردمانیند بیشتر با نعمت و کاری ساخته تر دارند. (حدود العالم). || در علم فیزیک عبارت است از حاصل ضرب قوه در تغییر مکان. || آژخ. زگیل. ثؤلول (در لهجه ٔ ملایر). || گوجه. (در لهجه ٔ کاشان).
|| کار که ببعض کلمات مرکبه ملحق شود گاه بمعنی عمل است و گاه بمعنی عامل و گاه بمعنی زارع و غارس.
در معنی عمل: پاکار، پشت کار، دستکار:
گفتم این رخنه گر ز چشم بد است
دستکار کدام دام و دد است.
نظامی.
شبکار. در معنی عامل (پسوندی است که شغل مبالغه را رساند): آتش کار، استادکار:
به استادکاران درگه سپرد
که عاجز شد آن کس که آن را ببرد.
نظامی.
خدمتکار:
خدمتت را هر که فرمائی کمر بندد به طوع
لیکن آن بهتر که فرمائی به خدمتکار خویش.
سعدی (بدایع).
سیاهکار، گناهکار، مددکار.
در معنی زارع و غارس: جوکار، سروکار، شتوی کار، گل کار، کشت کار. و گاه بمعنی جنگ آید: پیکار. مؤلف آنندراج ترکیبات زیر را در ذیل لغت کار آورده است: جفاکار، جفاکاره، آبکار، رقم کار، آتشکار، پاکار، پای کار، پارچه کار، پرکار، پریشان کار، پسندیده کار، پنبه کاری، پیش کار، پیش کاری، پیکار، تجربه کار، توبه کاری، جادوکار، خام کار، خاموشکار، خوارکار، خوکاره، درازکار، دریاکار، دستکار، سبزکار، آراسته کار، رخ کار، روی کار، پشت کار، سپیدکار، سیه کار، سرکار، سوارکار، سیمکار، میناکار، پیاله کار، تازه کار، جام کار، چوب کار، حل کار، رفوکار، ریزه کار، زیانکار، تباه کار - انتهی. این ترکیبات را نیز به ترکیبات فوق میتوان افزود: آهسته کار، اهمال کار، بافت کار، بدهکار، بزرکار، بستان کار، پاره کار، پرهیزکار، ترس کار، جنایت کار، چای کار، خرکار، خلاف کار، خیانت کار، روکار، ریسمان کار، زشتکار، زیرکار، سپوزکار، ستمکار، ستیزکار، صاحب کار، طلبکار، کامکار، کشتکار، گناهکار، محافظه کار، مددکار، مزارعه کار، مسامحه کار، مضاربه کار، معصیت کار، مقاسمه کار، مقاطعه کار، ملاحظه کار، ورزکار، ورزش کار، و در غالب این ترکیبات بجای «کار»، «گار» نیز آمده است.
شواهد از منتهی الارب: خطم، کار بزرگ و کلان. مضیق، کار سخت. اشهب، کار سخت. ناض، کار ممکن. عجیب، کار شگفت و ناشناخته. عبیثَران یا عبیثُران، کار دشوار. عجرفه، شکستگی و ناراستی کار. نغبه، کار زشت. هَنَبذه، کار سخت و دشوار. منکر؛ کار زشت. علیاء؛ کار بزرگ و سترگ. عناق،کار سخت. امر عارف، کار معروف. عاقول، کار پوشیده ٔ درهم. عوراء؛ کار زشت. دُمس، کارهای بزرگ. مهم، کار سخت. امر کریث و کارث، کار در اندوه اندازنده. عویص،کار دشوار. استفحال، بزرگ شدن کار. خطب، کار خرد باشد یا بزرگ. خطه، کار بزرگ. صیلم، کار سخت. تفرغ، فراغت کردن خود را بجهت کاری. رهک، کار نیک و صالح. هول، کار بیمناک که راه آن دریافته نشود. نئدل، کار سترگ. نابه، کار بزرگ. ناجح، کار سهل و آسان. فادح، کار گران و دشوار. جلل، کار بزرگ. جلهمه، کار بزرگ. جلی، کار بزرگ. (منتهی الارب).
- امثال:
کار آب و آتش است، مطبوخ گاهی نیزخوش و لذیذ نشود.
کار آسان گر نیابی چنگ در دشوار زن
(ریش آوردی برو آسان پی دشوار کار...).
سوزنی.
کار آمد حصه ٔ مردان مرد
حصه ٔ ما گفت آمد اینت درد.
عطار.
نظیر: مردان در میدان جهند ما در کهدان جهیم. (از امثال و حکم دهخدا).
کار از قایم کاری عیب نمیکند، نظیر: احفظ ما فی الوعاء بشدالوکاء. (از مجمع الامثال میدانی).
کار از کار خیزد:
نشان داری که گل از خار خیزد
بکن کاری که کار از کار خیزد.
ناصرخسرو.
گفت معشوقم تو بودستی نه آن
لیک کار از کارخیزد در جهان.
مولوی.
اگر بر دستبوس اونباشد اوحدی دستت
ز پایش بوسه ای بستان که کار از کار برخیزد.
اوحدی.
کاراسباب میخواهد.
کار استاد را نشان دگر است. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
کار اگر رنگ و بوی دارد و بس
حبذا چین و فرخا فرخار.
سنائی.
کار اگر مشکل و ار آسان است
جمله با فضل ازل یکسان است.
جامی.
کار امروز به فردا افکندن از کاهلی تن است. (تاریخ بیهقی).
نظیر:
و لا اُؤخر شغل الیوم عن کسل
الی غد ان ّ یوم الاعجزین غد.
کار امروز به فردا مفکن:
کار امروز تو چو ساخته نیست
کار فردا چگونه خواهی ساخت.
ادیب صابر.
کار با خرقه نیست باحرفه است. (کشف المحجوب).
کار با عمل است:
غرور علم نه از عاقلیست ای مطرب
تو این ترانه ادا کن که کار با عمل است.
کاتبی.
کار باید نشود.
کار بچه خام و عقل غلام کم. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
کار بخرد همه زیبا بود و اندرخور
(رمضان پیری بس چابک و بس با خرد است...).
فرخی.
کار بد از مردم بد سزد.
(نباید کزین کین بتو بد رسد. که...).
فردوسی.
کار بزرگان نبود کار خرد
(عشق ترا خرد نباید شمرد).
انوری.
کار بزرگترین مردمان بزرگترین کارها باید (پادشاه را باید که به کارهای بزرگ عادت کند زیرا که از همه بزرگتر است و...). (از شاهد صادق).
کار به جان رسیدن:
تو ندانی که مرا کارد گذشته از گوشت
تو ندانی که مرا کار رسیده ست به جان.
فرخی.
کار به صبر و به روزگار برآید.
جمال الدین عبدالرزاق.
کار به کارخانه گرانتر است، چیزها را در خارج معادن یا معامل ارزانتر توان خرید، نظیر: بار به بارخانه گرانتر است.
کار به کاردان سپارید، (منسوب به انوشیروان، از تاریخ گزیده).
کار به مردم افتد، استعانت از دیگران عیب نباشد. یاری و مدد دیگران پسندیده است:
چون آه دَمادَمم دُمادُم افتد
سوز دل من در دل انجم افتد
با روی تو گر چشم مرا کار افتاد
آری همه کارها به مردم افتد.
کمال اسماعیل.
کار بوبکر ربابی دارد و طنز جحی
(از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی
بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی
گو بیایند و ببینند این شریف ایام را
تا کند هرگز شما راشاعری کردن کری
روزگاری کان حکیمان و سخنگویان بدند
کرد هریک را بشعر نغز گفتن اشتهی
اندر این ایام ما بازار هزل است و فسوس
....................).
منوچهری.
نظیر:
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی.
کار بوزینه نیست نجاری.
کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش تشنه تر گردی.
(منسوب به رودکی).
نظیر:
این شوربخت دل بنمکدان لعل تو
تشنه تر است هر چه از او بیشتر خورد.
جمال الدین عبدالرزاق.
کار بی استاد خواهی ساختن
جاهلانه جان بخواهی باختن.
مولوی.
کار بی علم بار و بر ندهد
تخم بی مغز بس ثمر ندهد
همین شعر در بعض نسخ بصورت ذیل مضبوط است:
کار بی علم کام و گر ندهد
تخم بی مغز بار و بر ندهد.
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر شیر.
مولوی.
کار پخته کردن، تیار و به سامان کردن:
چون تیغ لعل پیکر او کار پخته کرد
طبعش همه نشاط می لعل خام کرد.
معزی.
کار پر کرده کی بود دشوار
(گفت پر کرد پادشاه این کار...).
نظامی.
کارت را بده بجولا، مزاحی است که در جواب آنکه برای نرفتن بجائی یا نکردن کاری، بداشتن کار متعذر شود، گویند.
کار تو جز خدای نگشاید
بخدا گر ز خلق هیچ آید.
سنائی.
کار تقوی داردو دین و صلاح
که از او باشد بدو عالم فلاح.
مولوی.
کار جوهر مرد را زیاد میکند.
کار جهان بگذرد فسانه بماند
نام نکو به که در زمانه بماند.
رفیعالدین لنبانی.
کار جهان خدای جهان این چنین نهاد
نفع از پی گزند و نشیب از پی فراز.
ازرقی.
کار چو از روی عقل باشد و دانش
نرم شود همچو موم آهن و فولاد.
کار چو مشکل بود جنگ به از آشتی
(با تو چو سودی نداشت صلح بجنگ آمدم...).
اوحدی.
کار چون بسته شود بگشایدا
وز پس هر غم طرب افزایدا.
(ازاسرارالتوحید).
کار چون راست بود مرد کجا گیرد نام
(... از بد حادثه ها مردان گردند سمر).
سنائی.
کار چون زر شدن، پخته و به سامان و به دلخواه شدن:
آن به که نمایم سفر اندر طلب سیم
تا کار من از سیم شود ساخته چون زر.
قاآنی.
کار چون نگاربودن (یا) شدن، به کمال منتظر رسیدن:
اندیشه ٔ برات رهی چون نداشتی
دادی به بنده وصلت و شد کار چون نگار.
مسعودسعد.
خواهی که چون نگار کنی کارهای خویش
دفتر بمدح سیدمشرق نگار کن.
ادیب صابر.
کار حضرت فیل است، در تداول عامه غالباً به مزاح، کاری بس دشوار است.
کار حکیم بی حکمت نیست.
کار خاتمت دارد. (کیمیای سعادت).
کار خدائی نه کاریست خرد
(که...قضای نبشته نشاید سترد).
فردوسی.
کار خدمت دارد و خلق حسن
(در گذر از فضل و از جلدی و فن).
مولوی.
کار خر است خواب و خور ای نادان
با خر به خواب و خور چه شوی همسر.
ناصرخسرو.
کار خر است سوی خردمند خواب و خور
(ننگ است ننگ با خرد از کار خر مرا).
ناصرخسرو.
کار خلقی را به تدبیر تو باز انداختند
چون تو خود تدبیر کار خود نمی دانی چه سود.
اوحدی.
کار خنجر برنده ناید از سوزن
(بحیله ای که عدو کردمی مباش دژم که...).
قاآنی.
کار خود کن کار بیگانه مکن
(در زمین دیگران خانه مکن...).
مولوی.
کار خود گر بخدا بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی.
حافظ.
کار در مملکت حسن فروشان به زر است
(تیغ قطعاًنکشی تا ننمایم رخ زرد...).
کاتبی.
کار درویش ماحضر باشد
(نیم جانی که هست پیش کشم
چون به دست من این قدر باشد.
نبود لائق نثار ولی...) (از العراضه).
نه که هر مهره ای گهر باشد
کار درویش ماحضر باشد.
اوحدی.
نظیر: مهمان هر که باشد در خانه هر چه باشد
کار دست را دل میکند. (از جامع التمثیل).
نظیر: دست شکسته بکار میرود دل شکسته بکار نمیرود.
کار دل است کار خشت و گل نیست:
فرق کن در راه معنی کار دل با کار گل
کاین که تو مشغول آنی ای پسر کار گل است.
سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 814).
کار دل دارد: (... بصورت نظر نیست). (کیمیای سعادت). نظیر: نیّه المؤمن خیر من عمله. (حدیث).
کار دنیا تمامی ندارد.
کار دنیا که تو دشوار گرفتی بر خود
گر تو بر خویشتن آسان کنی آسان گردد.
کمال الدین اسماعیل.
کار دولت کند هنر نکند
(گر نگشتم بخدمتت مخصوص...).
ظهیر.
کار دیو است (یا) کار دیو است و وارونه یا کار دیو وارونه است.رجوع به داستان اکوان دیو در شاهنامه شود:
که او را زمانه بر آنگونه بود
همه تنبل دیو واژونه بود.
فردوسی.
نظیر:
دیو بدگوهر از راه ببردستت
مست آن رهبر بدگوهر وارونی.
ناصرخسرو.
کار را از راهش داخل شو. (ادخلوا البیوت...)
کار را با کاردان باید سپرد، نظیر:
کار به کاردان سپارید. (منسوب به انوشیروان).
کار را که کرد؟ آنکه تمام کرد، نظیر: کمال البرفی اتمامه. الاعمال بخواتیمها. الاکرام بالاتمام. احمیت فما اشویت. اذا کویت فانضج.
و لم ار فی عیوب الناس شیئاً
کنقص القادرین علی التمام
نظیر: شمشیر کشیدی و نکشتی
فریاد ز لطف ناتمامت
کار زمین را ساختی به آسمان پرداختی ؟
بجنگ زمین سر بسر تاختی
کنون بآسمان نیز پرداختی.
فردوسی.
کار زی کاردان رود بشتاب
همچو گو کش گذر به چوگان است.
بدیعالزمان.
کار سره و نیکو بدرنگ بر آید
هرگز بنکوئی نرسد مرد سبکسار.
فرخی.
کارش زار بودن:
عشق را عافیت بکار نشد
لاجرم کار عاشقان زار است.
انوری.
طعنه بر من مزن بصورت زشت
ای تهی از فضیلت انصاف
تن بود چون غلاف و جان شمشیر
کار شمشیر میکند نه غلاف.
(از بهارستان جامی).
کار صورت سهل باشد ره به معنی مشکل است
هر که او را دیده ای باشد شناسد صورتی...).
اوحدی.
کار عار نیست.
کار عالم زنخ اس ت:
بر لاله ز عارض تو هر دم زنخ است
پیش زنخت برگ سمن هم زنخ است
ناخوش زنخی رو زنخ خوش میزن
کاین خوبی تو چو کار عالم زنخ است.
کمال اسماعیل (نقل از فرهنگ انجمن آرا، در کلمه ٔ زنخ).
معنی زنخ در مصرع اول اعتراض و در مصرع دوم هرزه و در چهارم بی نفع است.
نظیر:
کار عالم کلک است.
کار قلم را شمشیر نکند.
کار کارفرما می خواهد.
کار کردن خر خوردن یابو. نظیر:
شتربان درود آنچه خربنده کشت.
نظامی.
بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد.
دیدی که چه کرد اشرف خر
او مظلمه برد و دیگری زر
کار کرده نمیشود به سخن.
کار کن کار و بگذر از گفتار
کاندر این راه کار دارد کار.
سنائی.
کار کن بگذر از ره گفتار
(زین چنین ترهات دست بدار...).
سنائی.
(هر کسی را چنانکه هست بدان
پس بدانقدر دوستی میکن
با وفا باش و فصل وصل مکن
بهریاران نو، زیار کهن
در عمل کوش و ترک قول بگیر
.............).
ابن یمین.
کار کن تا کاهل نشوی و رزق از خدا دان تا کافر نشوی. (خواجه عبداﷲ انصاری).
کارکن کاردان را دشمن دارد. (از قره العیون).
نظیر: الانسان عدو لما جهله.
کارکن هست کارفرما نیست: (اسپهسالار سیف الجیوش که مردی ظریف بود میگفتی که در این لشکر... یعنی اتابک و ملک را استخلاص این شهر و طریق آن به دست نیست). (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان لمحمدبن ابراهیم).
کار کوته مکن درازآهنگ
(سنت حجت خراسان گیر...).
ناصرخسرو.
کار کوته را مکن بر خود دراز
(یک زمان کار است بگذارو بتاز...).
مولوی.
کار که رسید به چانه عروس را ببین به خانه، چون کار معامله به مماکسه رسید انجام شده گیرش.
کارگر است آری تیر نظر
(تیر نظر گشت در او کارگر...).
جلال الممالک.
کارگر را در کار توان شناخت. نظیر:
کل یأتی بما هو له اهل. ما اشبه السفینه بالملاح. قل کل یعمل علی شاکلته. (قرآن 84/17).
بیا بکش همه رنج و مجوی آسانی
که کار گیتی بی رنج می نگیرد ساز.
مسعودسعد.
کار گیتی همه بر فال نهاده ست خدای
(... خاصه فالی که زند چاکر و چون من چاکر).
فرخی.
... کار مردان همه روشنیست
نه هنگامه سازی و دستان تنیست.
مرحوم ادیب.
کار مشکل شود آنگاه که مشکل گیری
گرش از اول شمری آسان آسان گذرد.
قاآنی.
نظیر:
کار دنیا که تو دشوار گرفتی بر خود
گر تو بر خویشتن آسان کنی آسان گردد.
کمال اسماعیل.
کار ملک است آنکه تدبیر و تأمل بایدش
(رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار).
حافظ.
کار ناکرده بکرده مشمارید. (منسوب به انوشیروان، از تاریخ گزیده).
کار ناید از طبایعچون نماند اعتدال.
عنصری.
کار نباشد زرنگ است، بمزاح، کاهل است.
کار نشد ندارد. نظیر: هم الرجال تقلع الجبال.
مشکلی نیست که آسان نشود
مرد باید که هراسان نشود.
کار نکرده را چندش مزد است ؟
نظیر:
خدمت ناکرده را مزدطمع داشت نه
آنچه نکرده ست کس قاعده نتوان نهاد.
اخسیکتی.
کار نه روزه کند و نه نماز، کار عجز کند و نیاز. (خواجه عبداﷲ انصاری).
کار نیکو کردن از پر کردن است:
گفت پر کرد شهریار این کار
کار پر کرده کی بود دشوار.
نظامی.
- کار و کیا:
خطبه ٔ شاهان بگردد و آن کیا
جز کیا و خطبه های انبیا
مه چو بی این ابر بنماید ضیا
شرح نتوان کرد از آن کار و کیا.
مولوی.
رجوع به مدخل کار و کیا شود.
کارها به صبر برآید و مستعجل بسر درآید.
سعدی.
کارها را کارفرما میکند. (جامع التمثیل).
نظیر:
گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار بیند اهل خرد.
سعدی.
بذوق کارفرما پیش نه پای
که خیزد ذوق کار از کارفرمای.
وحشی.
نیاید کارها بی کارکن راست
اگر چه عمده سعی کارفرماست.
وحشی.
کارها نیکو شود اما به صبر.
کار هر بافنده و حلاج نیست:
(... از کمان سست سخت انداختن...).
(جامع التمثیل).
کار هر بز نیست خرمن کوفتن
(... گاو نر میخواهد و مرد کهن).
کار هر موری نباشد با سلیمان گفتگوی
یار هر سگبان نباشد رازدار مصطفی.
سنائی.
کار هندو باژگونه است:
لاغر و فربهند خلق جهان
کار عالم از این دو گونه بود
لاغر است آنکه او غمی دارد
فربه آنکس که غم در او نبود
من که هر لحظه ام غمی باشد
فربهم باز این چگونه بود
یادم آمد که این چنین باید
کار هندو چو باژگونه بود.
امیرخسرو دهلوی.
ز هندستان مگر بودش نمونه
که باشد کار هندو باژگونه.
جامی.
بسر میرود در رکاب تو کیوان
که وارون بود کار هندوستانی.
امیدی.
کاری بکن بهر ثواب
نه سیخ بسوزد نه کباب.
کاری بکن که نه سیخ بسوزد نه کباب.
میانجی چنان کن به راه صواب
که هم سیخ بر جا بود هم کباب.
نظامی.
گفته ناگفته کنداز فتح باب
تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب.
مولوی.
کاری بکن که همیشه بکنی.
کاری را که گرگ بسختی انجام دهد روباه به آسانی از پیش برد؛ حیلت و گربزی از نیرو و قوت برد.
کاریست بس پرخطر پادشائی
(طمع نیست کز بندگان تو باشم که...).
رضی الدین نیشابوری.
کار یکبار میشود (یا) کار یکبار اتفاق می افتد؛ باید در کارها محتاط بود.
کاری که بخواهد بود بوده گیر.
(کیمیای سعادت).
کاری که بعقل برنیاید
دیوانگیش گره گشاید.
نظامی.
نظیر:
عاقل بکنار راه تا پل می جست
دیوانه ٔ پابرهنه از آب گذشت.
و فی الشر نجاه حین لاینجیک احسان.
قد یدفع الشر بمثله اذا اعیاک غیره.
کاری که ز من پسند نایدت
با من مکن آنچنان و مپسند.
ناصرخسرو.
کاری که نکو نشد نکو شد که نشد.
(از مجموعه ٔ امثال چ هند).
نظیر:
شاید که چو وابینی خیر تو در آن باشد
عسی ان تکرهوا شیئاً و هوخیر لکم. (قرآن 216/2).
کاری که نمیکنی چرا میگوئی
(ای دل ره بیهوده چرا می پوئی
آن ره که نمیروی چرا می جوئی
ای دل گفتی ز عاشقی توبه کنم...).
شاهزاده افسر.
کاری که نه کار تست زنهار مکن:
(از مجموعه ٔ امثال چ هند).
کاری که نه کار تست مسپار
راهی که نه راه تست مسپر.
ناصرخسرو.
کاری گزیده باید کردن از آنکه کار
گر ناگزیده باشد نا کرده نیکتر
(بی شور عشق گیتی نسپرده نیکتر
گنجی چو نیست رنجی نابرده نیکتر...).
رعدی آذرخشی.
کار نمیگشاید از دست مانده بر سر
کاری نمی برآید از پای رفته در گل.
امیدی.
کاری هزارگانی، نهایت خوب و آراسته:
ور خود تو کشی به دست خویشم
کاری باشد هزارگانی.
سنائی. - انتهی.
|| این کلمه تعریب شده و بمعنی هنر، شغل، وضع، حالت، پیشه آمده است. (دزی ج 2 ص 434). || برای کلمات و مصادر مرکبی نظیر کارفرما، کارگر، کار آراستن و غیره که جزء اول آن کلمه ٔ کار است، رجوع شود به هر یک از این مدخلها.

کار. (ع اِ) کشتیهای گندم بار به آب در شده. (منتهی الارب). کشتیهای به آب در شده که بار آن گندم باشد. (ناظم الاطباء). نوعی کشتی. (المنجد).

کار. (اِخ) قریه ای در اصفهان. (معجم البلدان).

کار. (اِخ) قریه ای در آذربایجان. (معجم البلدان در لغت کار).

کار. (اِخ) قریه ای برابر موصل از جانب شرقی آن نزدیک دجله. (ایضاً معجم البلدان در لغت کار).

کار. (اِخ) (بلوک) مطابق مندرجات بندهشن هندی، آذر فربغ یا آتش روحانیان در کوه رشن در کابلستان بوده است اما احتمال میرود که این اشتباه از جانب نساخ واقع شده باشد. بندهشن ایرانی عبارتی دیگر دارد که متأسفانه قرائت آن بسیار مشکوک است. ویلیمز جکسن آن را چنین خوانده است: «کوه درخشان کواروند، در بلوک کار» - کواروند را بمعنی بخار آلود گرفته است و میخواهد ثابت کند که مقصود شهر کاریان ایالت فارس است که در نیمه ٔ راه بین بندر سیراف و دارابجرد بوده است و در آنجا امروز هم آثار ویرانه ٔ معبد قدیمی پدیدار است... (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص 221).

کار. (اِخ) الفونس، ادیب فرانسوی متولد در پاریس نویسنده ٔ انتقادی و مطایبه ای (1890- 1808). مؤلف کتاب: «زیر درختان زیزفون » و رسالات ماهیانه ٔ «زنبورها».

فرهنگ معین

کار

آن چه از شخصی یا شیئی صادر شود، آن چه که کرده شود، فعل، عمل، پیشه، شغل، سعی و جهد، رزم، جنگ، کشت، زراعت، مسئولیت، وظیفه، گرفتاری، دشواری، وضعیت، حال، حادثه، پیشامد، صنعت، هنر، ممارس [خوانش: (اِ.)]

(ص فا.) در ترکیب به معنی کارنده و کشت کننده آید: برنج کار، گلکار.

و بار (رُ) (اِمر.) مشغولیت، معامله، شغل، کسب.

فرهنگ عمید

کار

کاشتن
کارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): چغندرکار، سبزی‌کار، گل‌کار،

آنچه کسی انجام می‌دهد، عمل،
فعالیتی که فرد در ازای آن پول دریافت می‌کند، پیشه، شغل،
آنچه فرد را به خود مشغول می‌کند، سرگرمی،
وظیفه،
گرفتاری، مشغولیت،
کار گره‌خورده، مشکل،
[مجاز] محصول، تولیدشده، اثر: این فیلم کار یک کارگردان امریکایی است،
وسیله، ساختمان، کتاب، یا پروژۀ در حال ساخت: کار که تمام شد برای چاپ می‌فرستم،
موضوع، مسئله،
عمل، رفتار: هیچ‌وقت سر از کارش درنیاوردم،
۱۱. کننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): بزه‌کار، پرهیزکار، تباه‌کار،
۱۲. [قدیمی، مجاز] جنگ، رزم،
۱۳. [قدیمی، مجاز] مرگ،
* بر کار: [قدیمی] بارونق، بارواج،
* بر کار کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
به کار انداختن،
به کار گماشتن، روی کار آوردن،
* کار آب: شراب‌خواری، می‌خوارگی به افراط: بس‌بس ای دل ز کار آب که عقل / هست از آب کار او بیزار (خاقانی: ۱۹۷)،
* کار افتادن: (مصدر لازم) ‹کار اوفتادن›
کاری پیش آمدن،
[قدیمی] حادثه‌ای رخ دادن، واقعه‌ای اتفاق افتادن،
* کار بستن: (مصدر متعدی)
عمل کردن،
به کار بردن: دانشت هست کار بستن کو / خنجرت هست صف شکستن کو؟ (سنائی: ۹۸)، ز صاحب‌غرض تا سخن نشنوی / که گر کار بندی پشیمان شوی (سعدی۱: ۵۰)،
* کار پرکرده: [قدیمی] کار بسیارکرده، کاری که کسی بسیار کرده و در آن ورزیده شده باشد: گفت پُر کرد شهریار این کار / کار پُرکرده کی بُوَد دشوار (نظامی۴: ۵۹۵)،
* کار داشتن: (مصدر لازم) دارای شغل و کار بودن، مشغول کار بودن،
* کار فرمودن (مصدر متعدی) [قدیمی] ١. به کار بردن، استعمال کردن. ٢. کاری را به کسی رجوع دادن، دستور کار دادن،
* کار کردن: (مصدر لازم)
به کاری پرداختن، به کاری مشغول بودن. ٢. به کار بستن،
[قدیمی] به جا آوردن،
[قدیمی] جنگ کردن، کارزار کردن،
[قدیمی] عمل کردن،
* کار گذاشتن: (مصدر متعدی) چیزی را در جایی نصب کردن،
* کارِ گِل:
کار ساختن گل برای ساختمان،
کار بنّایی، کار ساختمان،
گل‌مالی: یکی بندۀ خویش پنداشتش / زبون دید و در کار گل داشتش (سعدی۱: ۱۳۱)،
* کاروبار:
شغل، عمل،
[مجاز] وضع‌وحال: هر آن‌کس را که در خاطر ز عشق دلبری باری‌ست / سپندی گو بر آتش نه که دارد کاروباری خوش (حافظ: ۵۸۲)،
* کاروکر: [قدیمی] ١. کار و نیرو. ٢. مراد، مقصود،
* کاروکرد: [قدیمی]
کار و عمل،
صنعت، پیشه، کاروبار،
* کاروکاچار: [قدیمی] کار و لوازم مربوط به آن،
* کاروکِشت: کشت‌وزرع، کشاورزی،
* کاروکیا: [قدیمی، مجاز] ١. قدرت، توانایی. ٢. فرمانروایی، سلطنت: عشق آن بگزین که جملهٴ انبیا / یافتند از عشق او کاروکیا (مولوی: ۴۳)،

حل جدول

کار

شغل و حرفه، سرمایه پایدار

شغل، حرفه، سرمایه پایدار

شغل

مترادف و متضاد زبان فارسی

کار

پیشه، حرفه، شغل، کسب، مشغله، نقش، وظیفه، منصب، عمل، فعل، کردار، امر، ماجرا، ساخت، صناعت، تقدیر، سرنوشت، مرگ، اتفاق، پیشامد، حادثه، ماوقع، مساله، موضوع،اثر، هنر جنگ، کارزار، کشت‌وکار 31 کاسبی

فارسی به انگلیسی

کار

Act, Action, Activity, Affair, Billet, Business, Calling, Career, Doing, Duty, Effort, Employment, Enterprise, Errand, Function, Handiwork, Ism _, Job, Labor, Line, Measure, Métier, Work, Occupation, Office, Operation, Opus, Place, Play, Position, Post, Role Or Rôle, Service, Situation, S

فارسی به ترکی

کار‬

çalışma, iş

فارسی به عربی

کار

تعیین، شغل، شیء، عمل، قبضه، قضیه، مقترح، مهمه، نشاط، هوایه، واجب

تعبیر خواب

کار

اگر بیند کار دنیا میکرد، دلیل که کار آخرتش در نقصان بود.
اگر بیند کار آخرت کرد، دلیل که کار آخرتش راست بود. اگر بیند کار دنیای او راست شده بود. دلیل که اجلش نزدیک است. اگر به خلاف این بیند، دلیل که عمرش دراز بود.
- محمد بن سیرین

اگر کار دنیایی او به درستی برنیامد به غایت نیکو بود.
- امام جعفر صادق علیه السلام

ترکی به فارسی

کار

سود، بهره

برف

گویش مازندرانی

کار

کار، بکار پسوندی فاعلی

فرهنگ فارسی هوشیار

کار

آنچه از شخص یا چیزی صادر گردد و آنچه شخص خود را بدان مشغول سازد و فعل و عمل و کردار، امر، شان، اقدام، کردار، رفتار

فارسی به ایتالیایی

کار

faccenda

funzione

lavoro

attività

carriera

فارسی به آلمانی

کار

Arbeit, Karma [noun], Sache, Belegschaft [noun], Betriebszeit (f), Obliegenheit (f), Pflicht (f), Steuer (m), Taetigkeit, Faust (f)

واژه پیشنهادی

کار

اعمال

معادل ابجد

کار

221

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری