معنی کارجوی
لغت نامه دهخدا
کارجوی. (نف مرکب) کارجو. آنکه شغل خواهد. بیکاری که کار طلبد. کارجوینده. جویای کار. || منهی:
بیامد چو نزدیک قیصر رسید
یکی کارجویش بره بر، بدید.
فردوسی.
بسی یاد کردند از آن کارجوی
به سال چهارم پدید آمد اوی.
فردوسی.
ابا هر هزاری یکی کارجوی
برفتی نگهداشتی کار اوی.
فردوسی.
چون بند کرددر تن پیدایی
این جان کار جوی نه پیدا را.
ناصرخسرو.
حل جدول
جویای کار
فرهنگ فارسی هوشیار
جویای کار، بیکاری که کار طلبد
معادل ابجد
240