معنی کاروان حله

حل جدول

کاروان حله

کتاب «با کاروان حله» اثری است از عبدالحسین زرین کوب که یک مجموعهٔ نقد ادبی است


حله

جامه و عبا

جامه، عبا

فرهنگ معین

حله

جامه نو، لباسی که بدن را بپوشاند. [خوانش: (حُ لِّ) [ع. حله] (اِ.)]

کوی، محله، محل گرد آمدن. [خوانش: (حِ لِّ) [ع.] (اِ.)]

لغت نامه دهخدا

حله

حله. [ح ِل ْ ل َ] (اِخ) مزیدیه. جامعان. (از منتهی الارب). یاقوت چنین آرد: حله ٔ بنی مزید شهر بزرگی است که میان بغداد و کوفه واقع شده و به جامعان موسوم است. طول آن 67 درجه و سدس و عرض آن 32 درجه است. معدل النهار 15 درجه و درازترین روزها بچهارده ساعت و ربع میرسد. اول بار سیف الدوله صدقهبن منصوربن دبیس بن علی بن مزید اسدی بدانجا فرودآمده و آنرا آباد ساخت. جایگاه پدران او نزدیک نیل بود و چون در اثر اختلافات و جنگهای برکیاروق و محمد و سنجر فرزندان ملکشاه در محرم 495 هَ. ق. قدرت و مال وی فزونی یافت به جامعان که موضعی در سمت غربی فرات است منتقل شد. آن موضع در آن زمان نی زاری بود که درندگان به آن پناه می بردند. وی در آنجا عمارات و منازل باشکوهی بنا کرد و خود با لشکریانش در آنجا سکونت گزید و از آن پس تجار به آنجا رفت و آمد پیدا کردند و تا زمان حیات سیف الدوله از بهترین شهرهای عراق بشمار بود. شعراء عرب درباره ٔ آن بسیار شعر سروده اند، از آن جمله است:
انا فی الحله الغداه کانی
علوی فی قبضهالحجاج.
ابراهیم بن عثمان (از معجم البلدان).
یک قصبه ٔ مرکز لوائی است در عراق عرب، در ولایت بغداد در صد کیلومتری جنوب شهر بغداد و در طرفین نهر فرات، در ً35 َ28 ْ32 عرض شمالی با ً30 َ18 ْ42 طول شرقی واقع شده، جمعیت آن به 10000 تن بالغ میگردد. قسم اعظم این قصبه در کنار راست فرات یعنی در جهت جنوب غربی واقع شده است. فعلاً حله لواء مستقل است و بیش از 40هزار جمعیت دارد. و در دو طرف نهر فرات آبادی ها و بازارها و دو پل ثابت آهنین دارد. و جوامع و ابنیه ٔ خیریه ٔ زیادی در این مکان یافت میشود. ویرانه های شهر معروف بابل در جانب شمال در مسافت نیمساعت راه وجود دارد. اکثر ابنیه ٔ حله را از آجرهای همین خرابه ساخته اند. این شهر در تاریخ 495 هَ. ق. بهمت سیف الدوله صدقهبن منصوربن دبیس بن علی بن مزید الاسدی از امرای سلجوقی بنا نهاده شد. در ابتدا، ایتاس یکی عمارات و بیوتات برای خود و متعلقان و اقوام و عشایرش بنهاد، متعاقب آن تجار و اهل حرف و صنایع به این مکان روآور شدند و چارسوق و بازار و دکاکین لازمه و نظایر اینها را بوجود آوردند. در اندک زمانی این شهر توسع یافته بعمران و آبادی زیادی نایل شد، چنانکه قیافه ٔ شهر بزرگی را نشان میداد. در خلال انقراض خلافت عباسی این شهربا سایر جاهای واقعه در حومه و اطرافش رو به ویرانی و تنزل نهاد و تدریجاً بشکل یک قصبه درآمد. (قاموس الاعلام).


کاروان

کاروان. [کارْ / رِ] (اِ مرکب) کاربان. (جهانگیری). قافله. (برهان) (غیاث) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). و رجوع به قافله شود. قیروان. (المعرب جوالیقی ج 2 ص 254). (منتهی الارب). و رجوع به لغت «کاربان » شود. عیر. (ترجمان القرآن) (دهار). و رجوع به عیر شود. سیاره. (ترجمان القرآن). جمعیت زیادی از مسافران و سودا گران. (ناظم الاطباء). دسته ٔ مسافرین:
کاروان شهید رفت از پیش
وان ما رفته گیر و می اندیش.
رودکی.
سوی رود با کاروانی گشن
زهابی بدو اندرون سهمگن.
ابوشکور بلخی.
به دستور فرمود تا ساروان
هیون آرد از دشت صد کاروان.
فردوسی.
شتر بود بر دشت ده کاروان
به هر کاروان بر یکی ساروان.
فردوسی.
به ایران شتروار صد کاروان
ببردند شادان و خرم روان.
فردوسی.
به صد کاروان اشتر سرخ موی
همی هیزم آورد پرخاشجوی.
فردوسی.
کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش
کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ.
فرخی.
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حله ای تنیده بدل بافته ز جان.
فرخی.
هر چه پرسیدند او را همه این بود جواب
کاروانی زده شد کار گروهی سره شد.
لبیبی.
شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ و آوای درای کاروان آمد.
منوچهری.
یکی کاروان اشتر گشن دادش
هر اشتر بسان کهی از کلانی.
منوچهری.
ندانی که ویران شود کاروانگه
چو برخیزد آمد شد کاروانی.
منوچهری.
چو پولی است زی آن جهان این جهان
برو عبره ما را و ما کاروان.
اسدی.
ز مصر آمده روم را خواسته
یکی کاروانی پر از خواسته.
(گرشاسبنامه).
ز دروازه هاشان یکان و دوگان
شدند اندر آن شهر بی کاروان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
گر نیست طاقتم که تن خویش را
بر کاروان دیو سلیمان کنم.
ناصرخسرو.
چند چپ و راست بتابی ز راه
چون نروی راست درین کاروان.
ناصرخسرو.
وز مطرب و رود و نبید آنجا
پیوسته همه روز کاروانست.
ناصرخسرو.
دردا و حسرتا که مرا دور روزگار
بی آلت سلاح بزدراه کاروان.
مسعودسعد.
مثل ما و دنیا مثل کاروانیست که در فصل گرمای تابستان در زیر درختی منزل کند چندانکه از گرما بیاساید. (مجمل التواریخ والقصص ص 229).
یک خر نخوانمت که یکی کاروان خری
کرد آخورت پر از علف و کفر و زندقه.
سوزنی (از جهانگیری).
باز پس ماند ز همراهیت گر آصف بود
کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری.
انوری.
خاقانی است پیشرو کاروان شعر
همچون حباب پیشرو کاروان آب.
خاقانی.
کاروان عشق را بیّاع جان شد چشم او
دار ضرب شاه زان بیّاع جان انگیخته.
خاقانی.
کاروان منقطع شد از در شهر
رصد از راه کاروان برخاست.
خاقانی.
خبر پرسید از هر کاروانی
مگر کآرندش از خسرو نشانی.
نظامی.
زان همه بانگ و علالای سگان
هیچ واماند ز راهی کاروان.
مولوی.
برخری کز کاروان تنها رود
بر وی آن ره از تعب صدتو شود.
مولوی.
شبگهی کردند اهل کاروان
منزل اندر موضع کافرستان.
مولوی.
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه ٔ کاروان.
سعدی (گلستان).
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر بر کنار بیشه خفته. (گلستان). پیاده ای سر و پا پرهنه با کاروان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت. (گلستان).
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی.
حافظ.
تو قاصد ار نفرستی و نامه نفرستی
از اینطرف که منم راه کاروان باز است.
قاسمی.
عن ابی عبداﷲ البراثی قال کانت جوهره (زوجتها العابده المشهوره) تنتبهنی من اللیل و تقول یا اباعبداﷲ «کاروان رفت » معناه قد صارت القافله. (صفه الصفوه).
- امثال:
درویش از کاروان ایمن است.
سگ لاید و کاروان گذرد.
من یک تن علیلم و یک کاروان اسیر.
هم دزد می نالد هم کاروان.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
|| وکیل. (مهذب الاسماء). || شتر و استر و خر و الاغ را نیز گویند. (برهان). || قطار. عده ٔ بسیار از شتر و دیگر ستور. || راه گذری و مسافری را نیز گویند که جهت تجارت به جایی رود. (برهان). سیار.
- کاروان از کاروان نگسستن، آمدن متوالی کاروان. پیوسته و پی در پی آمدن کاروان:
تا جود اوبراه اَمَل گشته بدرقه
نگسست کاروان مکارم ز کاروان.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 367).
گرفته راه امید نشسته رهبان عقل
که کاروان سخاش نگسلد از کاروان.
مسعودسعد (دیوان ص 414).
تا بود بر راه جودش قافله بر قافله
نگسلد در راه شکرش کاروان از کاروان.
معزّی.

کاروان. [کارْ / رِ] (اِخ) نام ناحیتی به بلوچستان.

کاروان. [کارْ / رِ] (اِخ) رجوع به کادیجان و رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود.

فرهنگ عمید

حله

کوی، محله،
مجلس،
محل اجتماع مردم،
گروهی از مردم که در جایی فرود آیند،

جامه،
لباس نو،
جامۀ بلند که بدن را بپوشاند،
[قدیمی] سلاح،

گویش مازندرانی

حله

حیله – نیرنگ

فرهنگ فارسی آزاد

حله

حُلَّه، (تحریر عربی: حُلَّه) لباس نو، جامهء فاخر، سِلاح، زن (جمع:حُلَل، حِلال)،

حِلَّه (تحریر عربی: حِلَّه)، محلّه، کوی، مجلس- محل جمع شدن (جمع: حِلال- حِلَل)،

فرهنگ فارسی هوشیار

حله

ضعف، شکستگی

معادل ابجد

کاروان حله

321

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری