معنی کارگر
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
شاغل، کارکننده، مؤثر. [خوانش: (گَ) (ص.)]
فرهنگ عمید
[مقابلِ کارفرما] کارکننده، کسی که در کارخانه یا کارگاه کار میکند و مزد میگیرد،
دارای تٲثیر، مؤثر: دارو بر او کارگر نشد،
* کارگر آمدن: (مصدر لازم) = * کارگر شدن: ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا / ولی چه سود یکی کارگر نمیآید (حافظ: ۴۸۲)
* کارگر شدن (گشتن): (مصدر لازم) [مجاز] اثر کردن، مؤثر واقع شدن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
زحمتکش، عمله، فعله، ثمربخش، موثر، نافذ، کاری، مزدور، پیشهور، هنرمند،
(متضاد) کارفرما
فارسی به انگلیسی
Crewman, Help, Labor, Laborer, Proletarian, Worker, Manpower
فارسی به ترکی
işçi
فارسی به عربی
عامل، عمل، مستخدم، مشارک
فرهنگ فارسی هوشیار
کسی که رنج می برد و زخمت میکشد، کسی که کاری انجام دهد، فعله، عمله
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Arbeiter (m) [noun], Belegschaft [noun], Arbeiter [noun]
واژه پیشنهادی
رنجبر
معادل ابجد
441