معنی کارگردان سریال به سوی افتخار

فرهنگ عمید

افتخار

فخر کردن، نازیدن، سرافرازی،
(اسم) چیزی که مایه فخر کردن و نازیدن شود، مایۀ افتخار،

لغت نامه دهخدا

افتخار

افتخار. [اِ ت ِ] (ع مص) نازیدن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بالیدن. فخر کردن. (یادداشت بخط مؤلف). || مآثر کهنه را شمار کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ستایشگری بخصال ونازیدن بحسب و نسب و جز آن از آنچه در خود یا پدران باشد. فِخار. فَخر. فِخارَه. (از اقرب الموارد). || مرتفع و بلند گردیدن فخر و شرف. (از اقرب الموارد). || (حامص) مأخوذ از تازی، نازندگی. سرافرازی و فخر و آبرو و حرمت و زیبائی. (ناظم الاطباء). و بمعنای عظمت و آبرو و بزرگی و با لفظ کردن مستعمل است. (آنندراج). نازش. بالش. مباهات. سربلندی. فخر. مفاخرت. (یادداشت بخط مؤلف):
بامدادان حرب غم را تعبیه کن لشگری
اختیارش بر طلایه افتخارش بر شبه.
منوچهری.
بر سیرت آل مصطفا اَم
اینست قویتر افتخارم.
ناصرخسرو.
عصمت الدین صفوهالاسلام را
افتخار دین و دنیا دیده ام.
خاقانی.
بنظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست
مرا سزد که خود امروز نظم و نثر مراست.
خاقانی.
- افتخارالاماثل، سرفرازی و سربلندی نسبت بمانندهای خود. (ناظم الاطباء).
- افتخار کردن، فخریه کردن. سربلندی کردن. نازیدن و خود را بزرگ پنداشتن. (ناظم الاطباء). بالیدن. فخر کردن. مباهات کردن:
در عدل جز بدو نکند عالم افتخار
در جود جز بدونزند ملک داستان.
امیرمعزی (از آنندراج).
گر چه ز بعد همه آمده ای در جهان
از همه ای برگزین بر همه کن افتخار.
خاقانی.
- پرافتخار، بسیارافتخار.
- موجب افتخار گردیدن، موجب فخر و سرافرازی وسربلندی گردیدن. (ناظم الاطباء).
افتخار جهان، افتخارالحجاب، افتخارالحکماء، افتخارالدوله، افتخارالدین، افتخارالشعراء و افتخارالملک از ترکیبهای این کلمه و از القاب اعلام است.
|| در اصطلاح علم اخلاق یکی از مهلکات قوه ٔ غضبی بشمار است. مؤلف مرآت الخیال در شمار مهلکات قوه ٔ غضبی آرد: نوع دوم افتخار یعنی مباهات نمودن بچیزی که خارج از ذات بود و در معرض تلف و زوال باشد، مثل مال و جاه یا شرف نسب که بعضی از آباء و اجداد او را فضیلتی بوده است وعلاج او آنکه با صاحب مرض مقرر سازند که اگر مال و جاه در سخن آید و گوید این عزت و احترام که دعوی میکنی از من است نه از ذات تو یا جد و پدر حاضر شوند و گویند که این فضیلت و شرف حق ما است و تو را از آن نصیبی نیست، البته آن جاهل در جواب عاجز آید و بر قصورخود اعتراف نماید و در حدیث نبوی آمده: لاتأتونی بانسابکم و أتونی باعمالکم. (مرآت الخیال ص 329).


سوی

سوی. [س َ وی ی] (ع ص) مستقیم. راست:
گرفته اند نکوخواه و بدخوه تو مدام
یکی طریق ضلالت یکی سبیل سوی.
سوزنی.

سوی. [س َ وی ی] (ع ص) راست و درست. || (اِ) میانه ٔ چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). وسط. (اقرب الموارد). || قصد. یقال: قصدت سواه، ای قصدت قصده. (منتهی الارب) (آنندراج). || مکان سوی. جای با نشان و علامت. یقال: مررت برجل سوی و العدم، یعنی وجود و عدم آن برابر است. (آنندراج) (منتهی الارب).

سوی. [س َ وی ی] (ع ص) تندرست. (دهار). درست اندام. ج، سویون و اسویاء. (مهذب الاسماء).

سوی. [س ِ وا] (ع اِ) برابر. (منتهی الارب) (آنندراج). هموار. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59). عدل. || غیر. (اقرب الموارد). || راستاراست. (منتهی الارب) (آنندراج). شطر. (مجمل اللغه) (دهار).

سوی. (اِ) طرف. (غیاث) (آنندراج).صوب. (مهذب الاسماء). زی. جانب. جهت: جسم ناچاره بی نهایت نبود بهمه ٔ سویها. (تاریخ سیستان).
عقلت یک سوست گل بدیگر سوی
بنگر بکدام جانبی مایل.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 247).
- بسوی، بجهت. بخاطر. از برای: قول مشتمل بر زیادت از یک قول بسوی آن گفته اند تا معلوم باشد که قیاس بیرون این قولها چیزی دیگر نیست. (اساس الاقتباس). نه بسوی آن گفته اند که شرط قیاس آن است. (اساس الاقتباس). بسوی آن دوست میدارم که تقویت طبیعت و انشراح صدر و جلاء ذهن فایده میدهد. (اساس الاقتباس).


افتخار کردن

افتخار کردن. [اِ ت ِ ک َ دَ] (مص مرکب) مباهات کردن. نازیدن.بالیدن. فخر کردن. رجوع به افتخار شود:
ترا ننگ باید همی داشتن
بخیره همی چون کنی افتخار.
ناصرخسرو.

کلمات بیگانه به فارسی

افتخار

سربلندی

فرهنگ فارسی هوشیار

افتخار

نازیدن، بالیدن، فخر کردن

فارسی به ایتالیایی

فارسی به عربی

افتخار

خاصیه، شرف، مجد

معادل ابجد

کارگردان سریال به سوی افتخار

2162

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری