معنی کارگردان سریال خانه به دوش
حل جدول
ضرب المثل فارسی
بی خانه بودن
فرهنگ عمید
ویژگی کسی که خانه و مکان ثابت و معینی ندارد، بیخانمان، آواره،
واژه پیشنهادی
کیانوش عیاری
کارگردان سریال چراغ خانه
منوچهر پوراحمد
کارگردان سریال خانه آرزوها
حسین سهیلی زاده
کارگردان سریال خانه بخت
فریدون فرهودی
شاپور قریب
کارگردان سریال خانه نیکو
مسعود کرامتی
کارگردان سریال خانه امن
احمد معظمی
کارگردان سریال خانه پدری
فریدون حسن پور
کارگردان سریال خانه سبز
بیژن بیرنگ و مسعود رسام
لغت نامه دهخدا
دوش. (اِ) شانه. کول و شانه و کتف. آن جزء از بدن که بواسطه ٔ وی در انسان بازوها و در چارپایان دستها به تنه متصل می گردند. (ناظم الاطباء). فراز بندگاه که آن را سفت و کفت نیز گویند و به تازیش کتف نامند. (شرفنامه ٔ منیری). کتف. (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). کَتِف. کفت. سفت. هویه. کت. شانه. (یادداشت مؤلف). منکب. (ترجمان القرآن): زبره. کَتَد. کَتِد. نَضی. عاتق. مطنب. شاعب. ضوبان، دوش شتر. اهداء؛ دوش که اعلایش آماسیده و فروهشته باشد. (منتهی الارب):
برد حالی زنش ز خانه به دوش
گرده ای چند و کاسه ٔ دوسیار.
دقیقی.
بار ولایت بنه از دوش خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن.
کسایی.
جوان همچنان خسته بازو و دوش
همی راند اسب و همی زد خروش.
فردوسی.
برون آمدند از سر دوش اوی
سر خویش کردند در گوش اوی.
فردوسی.
به یک زخم ده سرفکندی ز دوش
به نعره بکندی دل شیر زوش.
فردوسی.
کشنده بدو گفت ما هوش خویش
نهادیم ناچار بر دوش خویش.
فردوسی.
سرت از دوش به شمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم.
منوچهری.
من نه مسلمانم و نه مرد جوانمرد
تا سرتان نگسلم ز دوش به کوپال.
منوچهری.
تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
گرهمی اندر دین رغبت کنی
دور کن از دوش جهان پوستین.
ناصرخسرو.
سر سفت را به تازی منکب گویند و به شهر من [گرگان] دوش گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
مر ترا هست کنون نقش فتوت بردل
همچو همنام ترا مهر نبوت بر دوش.
سوزنی.
خاک شد هر چه خاک برد به دوش
کآب خوردش ز خاکدان برخاست.
خاقانی.
در گوش گوشوار سمعنا کند عراق
بر دوش طیلسان اطعنا برافکند.
خاقانی.
اقبال نهاده برفلک زین
چون غاشیه ات گرفته بر دوش.
ظهیرفاریابی.
ز طبع تر گشاده چشمه ٔ نوش
به زهد خشک بسته بار بر دوش.
نظامی.
بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش
گشاده باد نسرین را بناگوش.
نظامی.
سینه ای فارغ از گریوه ٔ دوش
گردنی ایمن از کناره ٔ گوش.
نظامی.
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشکین کمند افکنده بر دوش.
نظامی.
آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش.
سعدی.
ندانستم از غایت لطف و حسن
که سیم و سمن یا برو دوش بود.
سعدی.
دوش بردوش فلک می زنم امروزکه دوش
مستم از کوی خرابات به دوش آوردند.
سلمان ساوجی.
خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود.
حافظ.
- اژدهادوش، که در شانه اژدها دارد.
- || کنایه از ضحاک. (یادداشت مؤلف).
- بر دوش کردن، بر دوش انداختن. روی دوش قرار دادن. بر کتف نهادن:
علم از دوش بنه ور عسلی فرماید
شرط آزادگی آن است که بر دوش کنی.
سعدی.
نه هرکه طراز جامه بر دوش کند
خود را ز شراب گبر مدهوش کند.
سعدی.
- به دوش بردن، روی دوش بردن. کسی را روی شانه حمل کردن. بر کتف سار نهادن و حمل کردن:
چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت
که کس ز جام غرور زمانه مست مباد.
اوحدی.
ز کوی میکده دوشش به دوش می بردند
امام شهر که سجاده می کشید به دوش.
حافظ.
- به دوش درآوردن، روی دوش گرفتن. برشانه نهادن. بر کتف گرفتن:
میان بست و بی اختیارش به دوش
درآورد و خلقی بر او عام جوش.
سعدی.
- خانه به دوش (یا بردوش)، که خانه و کاشانه ندارد. که وسایل زندگی و اقامت چون چادر و خیمه و جزآن از جای به جای به دوش برد. که هرجا پیش آید اقامت کند. مجرد. درویش:
از حادثه لرزند به خود کاخ نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم.
صائب تبریزی.
- روی دوش کسی سوار شدن، کنایه است از مسلط شدن بر او. (یادداشت مؤلف).
- ماردوش، اژدهادوش. که مار بر دوش دارد.
- || ضحاک. (از یادداشت مؤلف).
- همدوش، دوشادوش. دوش بدوش. همردیف. همراه. در یک صف و رسته و رده. برابر.
|| مواجه. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح عرفانی).صفت کبریایی حق. (از فرهنک مصطلحات عرفانی تألیف سجادی). || قسمی از لاک که با آن محکم می کنند دسته ٔ کارد را. || لحیم فلزات. (ناظم الاطباء). || گوشه ٔ دیوار. (از آنندراج). || کودک. || (ص) احمق. (ناظم الاطباء).
معادل ابجد
1770