معنی کارگردان سریال پیامک از دیار باقی

حل جدول

کارگردان سریال پیامک از دیار باقی

سیروس مقدم


دیار

خانه ف محل، مسکن، بیت، قبیله

لغت نامه دهخدا

دیار

دیار. (ص) پیدا. پدیدار. (بلهجه ٔ طبری). (یادداشت مؤلف).
- دیار بودن، (در لهجه ٔ قراء شمال طهران)، مشهوربودن. مرئی بودن. آشکار و هویدا بودن: درست بنشین همه جات دیار است. (یادداشت مؤلف).

دیار. (ع اِ) جمع کثرت دار، بمعنی خانه مانند جبل و جبال. (تاج العروس). ج ِ دار. (منتهی الارب):
ما همه بر نظم و شعر و قافیه نوحه کنیم
نه بر اطلال و دیار و نه وحوش و نه ظبی.
منوچهری.
تا بر آن آثار شعر خویشتن گریند باز
نه بر آثار دیار و رسم و اطلال و دمن.
منوچهری.
|| زادگاه. وطن. موطن:
گر تخم و بار من نبریدی برغم دیو
خرماستان شدستی اکنون دیار من.
ناصرخسرو.
بنگر که چون شده ست پس از من دیار من
با او چه کرد دهر جفاجوی بدفعال.
ناصرخسرو.
چون بهین عمر شد چه باید برد
غصه از یار و درد سر ز دیار.
خاقانی.
بیاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم.
حافظ.
شیطان راه ما نشود گندم بهشت
ما را بس است نان جوین دیار خویش.
صائب.
|| شهر. مدینه. ناحیه:
بوری تکین که خشم خدای اندرو رسید
او را از این دیار براندی بدان دیار.
منوچهری.
ای باد عصر اگر گذری بردیار بلخ
بگذر بخانه ٔ من و آنجای جوی حال.
ناصرخسرو.
خیزدلا شمع برکن از تف سینه
آن مه نو جوی کز دیار تو گم شد.
خاقانی.
مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد
که از دیار عزیزی رسد سلام وفا.
خاقانی.
هرچند در این دیار منحوس
بسته ست مرا قضای مبرم.
خاقانی.
آمد به دیار یار پویان
لبیک زنان و بیت گویان.
نظامی.
بزرگزاده ٔ نادان بشهر واماند
که در دیار غریبش بهیچ نستانند.
سعدی.
بهیچ یار مده خاطر و بهیچ دیار
که برو بحرفراخ است و آدمی بسیار.
سعدی.
چو بازارگان در دیارت بمرد
بمالش خیانت بود دستبرد.
سعدی.
حافظ طمع برید که بیند نظیر تو
دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن.
حافظ.
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست.
حافظ.
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم.
حافظ.
خوش بودی ار بخواب بدیدی دیار خویش
تا یادصحبتش سوی ما رهبر آمدی.
حافظ.
دردا که در دیار شما درد یار نیست
آنجا که درد یار نباشد دیار نیست.
؟
|| کشور. ملک. مملکت. بلاد. (از غیاث):
نام و بانگ تو رسیده ست به هر شاه و ملک
زر و سیم تو رسیده ست به هر شهر و دیار.
فرخی.
تا من در این دیارم مدح کسی نگفتم
جز آفرین و مدحت شه را بحقگزاری.
منوچهری.
جامه ها بافتندی از پی من
که نبافد کسی بهیچ دیار.
مسعودسعد.
بهر دیار که آثار جود او برسید
گذر نیارد کردن در آن دیار وبا.
مسعودسعد.
عریض جاهش پهنای هر دیار گرفت
بلند قدرش بالای هر ملک پیمود.
مسعودسعد.
از تاختن عدو به دیارش چه بد کند
یا بولهب چه وهن به طه برافکند.
خاقانی.
از دیار هندوستان هرکجا نافح ناری و طالب تاری و ساکن داری... بود رو بدو آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). میان او و بهاءالدوله حق جوار و قرب دیار ثابت گشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). منقاد حکم اوست هر سید وهر ملک مستبد که از مردم دیار ترک و روم است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
مضطرب از دولتیان دیار
ملک بر او شیفته چون روزگار.
نظامی.
لاف کیشی کاسه لیسی طبل خوار
بانگ طبلش رفته اطراف دیار.
مولوی.
هارون الرشید را چون ملک و دیار مصر مسلم شد. (گلستان). اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب را بچه گرفتی. (گلستان).
جهان بگشتم و دردا بهیچ شهر و دیار
ندیده ام که فروشند بخت در بازار.
عرفی.
- چین دیار، دیار چین. کشور چین:
سپهدار چین هر دم از چین دیار
فرستاد نزلی بر شهریار.
نظامی.
- روسی دیار، دیار روس. کشور روس:
ز شیران بر طاس و روسی دیار
گرفتار شد تیغ زن ده هزار.
نظامی.
- یونان دیار، دیار یونان:
عروس گرانمایه را نیز کار
برآراست تا شد بیونان دیار.
نظامی.
|| نواحی. سرزمین. ولایات. (از غیاث):
ز بهر آنکه بتان را همی پرستیدند
مخالفان هدی اندر آن بلاد و دیار.
فرخی.
نیستند آن خصمان چنانکه از ایشان باکی است که اگر بودی بدان دیار من یک چندی بماندمی. (تاریخ بیهقی ص 263).و استوار قدم این سالار در آن دیار باشد که خداوند در خراسان مقام کند. (تاریخ بیهقی ص 384). خلیفت مائی در آن دیار (تاریخ بیهقی ص 398).
از آنکه داشت چو جد و پدر ملک مسعود
بتیغ و نیزه شماری در آنحدود و دیار.
بوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 28).
و چندانکه کوشید تا این پسر را قبول کنند تا او بازگردد و تعرض دیار روم نرساند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 104). در سالی پنجاه هزار کم و بیش از برده ٔ کافر و... از دیار کفر ببلاد اسلام می آرند. (کلیله و دمنه). آفتاب ملت احمدی بر آن دیار... بتافت. (کلیله و دمنه). در آن دیار هم شرایط بحث... هرچه تمامتر. بجای آوردم. (کلیله و دمنه). و میگویند که در هندوستان چنین کتابی است می خواهیم که بدین دیار نقل افتد. (کلیله و دمنه).
لیکن بدان دیار نیابم ز ترس آنک
پر آبهاست در ره و من سگ گزیده ام.
خاقانی.
بوی راحت چون توان برد از مزاج این دیار
نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها.
خاقانی.
سلطان را اندیشه ٔ غزوی دردیار غور افتاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). از بلاد معمور و دیار مشهور دور دست افتاده بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). مددخواست تا لشکری را که از دیار ترک بمزاحمت او آمده بودند... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
چو کعبه قبله ٔ حاجت شد از دیار بعید
روند خلق بدیدارش از بسی فرسنگ.
سعدی.
یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق را بخدمت مصطفی (ص) فرستاد... سالی در دیار عرب بود. (گلستان).
- دیار و دمن، نواحی و سرزمین:
روزی اندر شکارگاه یمن
با دلیران آن دیار و دمن.
نظامی.

دیار. [دَی ْ یا] (ع اِ) صاحب دیر. (از تاج العروس) (منتهی الارب). خداوند دیر. (دهار) (مهذب الاسماء). دیرنشین. ساکن دیر و صومعه. (ترجمان القرآن). || کس. باشنده. کسی. هیچکس: دیاری در خانه نیست، هیچکس نیست. یقال ما بالدار دیار؛ کسی در آن نیست. جوهری گوید یقال ما به دوری و ما بها دیار؛ ای احد و آن فیعال از درت و اصل آن دَیوْار است و بعضی گفته اند که هر گاه واوی پس از یاء ساکن ماقبل مفتوح قرار گیرد واو آن قلب به یاء و در یکدیگر ادغام شودمانند ایام و قیام و ما بالدار دوری و لادیار و لادیور؛ یعنی احدی در آن نیست و استعمال نگردد جز برای نفی. (از لسان العرب). هیچکس، کما قال اﷲ تعالی رب لاتذر علی الارض من الکافرین دیارا. (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف جرجانی):
چو زین کرانه شه شرق دست برد به تیر
بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار.
فرخی.
همی روی که جهان را تهی کنی زبدان
ز مفسدان نگذاری تو در جهان دیار.
فرخی.
وآنکه یزدان بر زبان او گشاید قفل علم
جز علی مرتضی اندر جهان دیار نیست.
ناصرخسرو.
بی طاعت دانا بسوی عقل خدایست
بی طاعت دانا نبود هرگز دیار.
ناصرخسرو.
ماریست کزو همی نخواهد رست
از خلق جهان بجمله دیاری.
ناصرخسرو.
هزار آغوش را پر کرده از خار
یک آغوش از گلش ناچیده دیار.
نظامی.
در عالم پر حسرت بسیار بگردیدم
از خیل وفاداران دیار نمی بینم.
عطار.
راه وصلش چون روم چون نیست منزلگه پدید
حلقه بر در چون زنم چون در درون دیار نیست.
عطار.
خانه خالی ماند و یک دیار نه
جز طبیب و جز همان بیمار نه.
مولوی.
تو برگذشتی و نگذشت بعد از آن دیار.
سعدی.
اینهمه پرده که بر کرده ٔ ما میپوشی
گر بتقصیر بگیری نگذاری دیار.
سعدی.
حافظ طمع برید که بیند نظیر تو
دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن.
حافظ.
دَیّاری نیست، احدی نیست. آفریده ای نیست. (یادداشت مؤلف).

دیار. (اِخ) دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایه شهرستان قزوین با 394 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).


باقی

باقی. (اِخ) (... کاشانی) اصلش از مردم کاشان بود. دیوانش ملاحظه شده. بسعی بسیار این بیت از دیوانش استخراج گردید:
باقی چمنی نیست چو گلزار محبت
خاری که از آن گل بتوان چید ندارد.
(آتشکده ٔ آذرص 241).

باقی. (ع ص) نعت فاعلی از مصدر بقاء است و بقاء ثبات شی ٔ است بحال و صورت نخست، برابر آن فناء است. (از تاج العروس). آنکه دارای دوام و ثبات باشد. (از اقرب الموارد). پاینده. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). پایدار. جاوید. بی زوال. ازلی. سرمدی. دائم و قائم. ثابت. باثبات. برجا. استوار. برقرار. (ناظم الاطباء). ماننده. پایا. مقابل فانی. (یادداشت مؤلف). جاوید. باشنده. (آنندراج). غابر. (منتهی الارب). همیشه. (مهذب الاسماء). جاودانه. جاویدان: صلی اﷲ علیه حیاً و میتاً و قدس روحه باقیاً و فانیاً. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 300).
و آن کس که بی بصارت باقی همیت داند
زین قول او بخندد شهری و روستایی.
ناصرخسرو.
هرچند ترا خوش آمد این خانه
باقی نشوی تو اندرین فانی.
ناصرخسرو.
چون بقای هردو را علت نباشد جز غذا
نیست باقی در حقیقت نی ستور و نی گیا.
ناصرخسرو.
باقی شود اندر نعیم دائم
هرچند در این رهگذر نباشد.
ناصرخسرو.
من بدوماندم باقی بجهان تا جاوید
گر بماند بجهان باقی واﷲ که سزاست.
مسعودسعد.
چه بزرگ غبنی و عظیم عیبی باشد باقی را بفانی و دایم را بزایل فروختن. (کلیله و دمنه).
- باقی شدن، جاویدان شدن. همواره ماندن. دایم زیستن:
ز ملک تو بجهان دین و داد باقی شد
خجسته ملکست این ملک تو که باقی باد.
مسعودسعد.
فانی آن گاهی شوم کز خویشتن یابم فنا
مرده اکنونم که نقش زندگی دارم کفن.
خاقانی.
مترس از محبت که خاکت کند
که باقی شوی گر هلاکت کند.
سعدی (بوستان).
- جهان باقی، کنایه از آخرت. آن سرای. آن جهان. جهان دیگر:
جهان فانی و باقی فدای شاهد وساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم.
حافظ.
- دولت باقی، دولت پایدار. دولت جاوید:
دولتیان کآب و درم یافتند
دولت باقی ز کرم یافتند.
نظامی.
سرای دولت باقی نعیم آخرتست
زمین سخت نگه کن چومینهی بنیاد.
سعدی.
- سرای باقی، خانه ٔ جاویدان. آخرت. دنیای دیگر. جهان باقی: و چون پنجاه سال تمام شد یوشع نیز رو بسرای باقی نهاد. (قصص الانبیاء ص 131).
|| زنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- باقی بودن، زنده بودن. برجای بودن.همیشه برقرار بودن. پایدار و جاویدان بودن. قائم و ثابت بودن. (ناظم الاطباء): همگان رفتند مگر خواجه ابوالقاسم، که بر جای است و باقی. (تاریخ بیهقی).
- باقی داشتن، زنده داشتن. برجای داشتن. مقابل مردن: ایزد عزوجل جای خلیفه ٔ گذشته فردوس کناد و خداوند دنیا و دین امیرالمؤمنین را باقی داراد. (تاریخ بیهقی ص 291). پادشاهان ما را آنانکه گذشته اند ایزد بیامرزاد و آنچه برجایند باقی داراد. (تاریخ بیهقی ص 94).
|| (ص) بازمانده. (ناظم الاطباء). بقیه. (یادداشت مؤلف). بازپس مانده. (آنندراج). عُلاله. (منتهی الارب). بجای مانده از چیزی. تتمه. بقیه: اسکاف بنی جنید، جاییست که باقی رود نهروان اندر کشت وی بکار شود. (حدود العالم). بر سر گنجی افتد... فرحی بدو راه یابد و در باقی عمر از کسب فارغ آید. (کلیله و دمنه). و یک حاجت باقیست که در جنب عواطف ملکانه خطری ندارد. (کلیله و دمنه).
سرشکسته نیست این سر را مبند
یک دو روزی جهد کن باقی بخند.
مولوی.
بفرمان پیغمبر پاک رای
گشادند زنجیرش از دست و پای
در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بیدریغ.
سعدی (بوستان).
مرا در حضرت سلطان یک سخن باقی است. (گلستان).
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است.
حافظ.
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست.
حافظ.
گفتی بت اندیشه شکستم، رستم
این بت که ز اندیشه برستم باقی است.
احمد جام.
حشاشه، باقی جان. (منتهی الارب) (دهار).
- امثال:
باقی داستان بفردا شب، این مثل در جایی زنند که کاری کنند و تتمه ای از آن موقوف بر آینده گذارند. (آنندراج):
امشبم درد دل تمام نشد
باقی داستان بفردا شب.
محمد قلی سلیم.
|| (اِ) حاصل تفریق. (ناظم الاطباء). و رجوع به باقیمانده شود. || کلمه ٔ باقی را در آخر مکتوبها نویسند بهمان معنی بقیه و بازمانده ٔ مطلب. مانند: باقی بقایت، جانها فدایت، که باز در پایان نامه ها آرند.
- باقی دگر شما را (در پایان نامه و مکتوب آرند)، یعنی اینقدر گفتم، دیگر اختیار شماست بفهمید و به معنی حرف وارسید. (آنندراج):
زآن دلربای جانی با صدحضور، تأثیر
حرفی به رمز گفتم، باقی دگر شمارا.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- باقی والسلام، یعنی همه ٔ مطالب را نوشتم، اگر چیزی باقی مانده باشد سلامتی شماست. همچنین است باقی ایام دولت و جلالت مستدام باد. (ناظم الاطباء).
|| (در علم استیفا) حاصل خراج و مالیات و امثال آن. (از تاج العروس). مالی که بجا مانده باشد بر عهده ٔ عامل. (یادداشت مؤلف). مالی که بجا مانده باشد بر عهده ٔ رعیت. (یادداشت مؤلف).و هنگام تفریع حساب آنرا «فاضل و باقی » و «حاصل و باقی » گویند: پس دو سال بملک اندر بنشست [بهرام گور] و خواسته بسیار بدرویشان داد و بفرمود تا اندر شهرها بنگریدند تا بر اهل مملکت او خراج چندست و باقیها. هفتاد بار هزار هزار درم باقی بیرون آمد، آن همه بدرویشان بخشید و جریده ٔ آن باقی بسوخت شکرانه ٔ خدای را که فتح خاقان بکرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
جوانوی بیدار با او بهم
که نزدیک او بد شمار درم
ز باقی که بدنزد ایرانیان
بفرمود تا بگسلد از میان.
فردوسی.
بگویدمستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی وی بکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 124). و بخدای عزوجل و بجان و سر خداوند که بنده هیچ خیانت نکرده است و این باقی چندین ساله و این حاصل حق است خداوند را بر بنده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). بازگرد تا من امشب مثال دهم تا حاصل و باقی وی پیدا آرند. (تاریخ بیهقی ص 369).
نز هیچ عمل نواله ای خوردم
نز هیچ قباله باقیی دارم.
مسعودسعد.
چون جمع و خرج حساب تمام شود خالی نباشد از آنکه خرج با جمع مساوی باشد، یا زیاده یا کمتر، اگر مساوی باشد و عامل را دیگر دعوی نباشد جمع و خرج را مقابله و تصحیح کرده، جایزه دهند و به اجازت حاکم دیوان مفاصا بنویسند. و اگر عامل را دعوی دیگر باشد بگوید تا آنرا بدو حرف بنویسند و هر آنچه بمصالح دیوان و ملک تعلق داشته. و برات و مکتوب آن ضایع شده، یا بخرجی نازک از دفع ضرری از ولایت رفته یا بمهمی نازک متعلق بپادشاه یا خوانین معتبر یا دیگران که اهمال آن موجب ضرر و بازخواست باشد و در اصل آنرا برات و مکتوبات نبوده جدا بنویسند. و هر آنچه بمصلحت و معامله ٔ عامل تعلق دارد از ظلامه و نظر تخفیف و اخراجات وزیادتی مرسوم و سواقط حیوانات و امثال آنرا جدا نویسند، و بر بالای هریک از این دو «ع » بکشند، و همچنان مفصل بحضور عامل بحاکم عرض کنند. و هرچه از قسم اول مقرر و مجری گردد، از پروانه ٔ اخراجات حاصل شود آنرابر متن خرج حساب اضافه کنند هرچیزی در باب خویش و زیادت عامل بکشند، و هرچه از قسم دوم باشد الوجوه بدعوی العامل و حکم باجرائه بموجب الپروانچه بالخط الشریف او بحکم الحاکم بکنند و این تفصیل را بتمامی در آنجا بنویسند، و زیادت برکشند. و اگر خرج کسر آید لاشک در آن حساب باقی باشد. مد الباقی بااندازه ٔ مد و وضع من ذلک، یا خرج ذلک بکشند، و حینئذ اگر عامل را دعوی نباشد خود حکم واضح است. و اگر او را دعوی بر وجهی که گفته شد بنویسند. و هرچه از قسم اول مجری شود بموجب پروانچه بالحکم مقرر دیوان در متن خرج حساب بر وجهی که گفته شد اضافت کنند. و گاه باشد که محاسب خواهد که صورت باقی برکشیده بر قرار بگذارد، و آنچه ازقسم اول مجری گردد شاید که در تقریر نویسند. و هرچه از قسم دوم مجری شود مالاکلام در تقریر باقی باید نوشت، خواه من ذلک نویسند خواه تقریر. و مد هریک از این دو باید که کمتر از مد باقی باشد. و اگر چیزی از قسم اول یا قسم دوم موقوف شود، در تقریر باقی نویسند، و اگر خرج بیشتر باشد از جمع، لاشک عامل زیادت داده باشد در حساب الزیاده بمقدار مد، مصرفه یا مصرف ذلک نویسند. و بعضی لفظ الفاضل نویسند. و اگر دعوی باشد، هرچه از قسم اول باشد، در متن خرج اضافه کنند. و هرچه از قسم دوم باشد در زیاده اضافه کنند، بصیغه ٔ: و اضیف الی ذلک. (نفایس الفنون قسم اول صص 1- 2). اگر داند که بعضی اجناس را قیمت زیاد نوشته اند بنحوی که ظلم نشود....کم نموده تسلیم صاحب جمعان نمایند که مشرف بیوتات موافق اخراجات بعد از وضع باقی صاحب جمعان سند ابتیاع... قلمی و ناظر مهر نموده بخرج خود مجری دارند. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 10). مادام که صاحبجمعان باقی نقدی و جنسی پیش داشته باشند آن مبلغ و مقدار را داخل برآورد سال آینده ننمایند. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 36).
- در باقی کردن، فراموش کردن. کنار نهادن. از یاد بردن. توجه نکردن. ترک کردن. فروگذاشتن:
که جام باده در باقی کن امشب
مرا هم باده ٔ ساقی کن امشب.
نظامی.
حیث لایخلف منظور حبیبی ارنی
چه کنم قصه ٔ این غصه کنم در باقی.
سعدی.
- در باقی نهادن، در باقی کردن. فراموش کردن. کنار نهادن. از یاد بردن. به یکسوی نهادن: پس چون خیانت در میان آمد و... آن اعتماد برخاست و اموال دیوانی نقصان گرفت و غربا تجارت کازرون در باقی نهادند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 14). || دیگر. سایر. (دره الغواص):
جمله عالم آکل و مأکول دان
باقیان را قاتل و مقتول دان.
مولوی.
باقیان هم در حِرَف هم در مقال
تابع استاد و محتاج مثال.
مولوی.
|| (اِخ) از نامهای باریتعالی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). باریتعالی که فناء بر او وارد نیست. (از تاج العروس). از اسماء حسنی: اوست باقی که تقدیر وجود او پایان نیابد، ابدی الوجود. (از تاج العروس). خدای تعالی. (از اقرب الموارد):
بمجلس گر می و ساقی نماند
چو باقی ماند او باقی نماند.
نظامی.؟

باقی. (اِخ) (... ماوراءالنهر) از شعرای پارسی زبان اهل ماوراءالنهر بوده. از اوست:
چنان کز دل شدم باقی اسیر عشق دلجوئی
نه دل دارم، بلائی بهر جان خویشتن دارم.
(از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1204).

ترکی به فارسی

دیار

دیار

فرهنگ فارسی آزاد

باقی

باقی، بازمانده، پاینده، جاوید، زنده، ثابت و برقرار، یکی از القاب الهی است،


دیار

دَیّار، اَحَدی- فَردی- صاحب دیر- ساکن دیر

فرهنگ عمید

دیار

کس، کسی،
[قدیمی] صاحب دیر،
[قدیمی] ساکن دیر، دیرنشین،


باقی

پایدار، پاینده، جاوید،
بازمانده، به‌جامانده،
(اسم) [قدیمی] باقی‌ماندۀ خراج یا مالیات که بر عهدۀ کسی است،
(اسم، صفت) از نام‌ها و صفات خداوند،
* باقی داشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
چیزی کسر داشتن و بدهکار بودن،
ثابت و برقرار داشتن، پایدار داشتن
* باقی گذاشتن: (مصدر متعدی)
به‌جا گذاشتن،
برقرار و پایدار گذاشتن،
* باقی ماندن: (مصدر لازم)
به‌جا ماندن، بازماندن،
پایدار ماندن، برقرار ماندن،

فارسی به آلمانی

دیار

Anlegen, Land (n), Land (n), Landen

معادل ابجد

کارگردان سریال پیامک از دیار باقی

1206

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری