معنی کارگردان فیلم بدرود بغداد

حل جدول

کارگردان فیلم بدرود بغداد

مهدی نادری


بدرود بغداد

فیلمی از مهدی نادری


بدرود

وداع

واژه پیشنهادی

نویسنده فیلم بدرود بغداد

مهدی نادری


فیلمبردار فیلم بدرود بغداد

تورج اصلانی


از بازیگران فیلم بدرود بغداد

عدنان شاه طلایی

مزدک میرعابدینی

پانته آ بهرام

مجید بهرامی

مصطفی زمانی


تدوین گر فیلم بدرود بغداد

حمید نجفی راد، مهدی نادری نجف آبادی

فرهنگ عمید

بدرود

وداع، خداحافظی،
* بدرود گفتن: (مصدر لازم)
بدرود کردن، وداع کردن،
(مصدر متعدی) ترک کردن، واگذاشتن،

لغت نامه دهخدا

بدرود

بدرود. [ب ِ] (اِ مرکب) وداع. ترک. (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری) (هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واگذاشتن و دست برداشتن از چیزی. (برهان قاطع). ترک و واگذاشتن چیزی بر مجاز. (انجمن آرا) (آنندراج). واگذاشتن و دست برداشتن. (ناظم الاطباء). رخصت کردن و ترک کردن. (غیاث اللغات). سلامت. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). سالم. (برهان قاطع) (هفت قلزم). وداع. خدانگهداری. خداحافظی. (یادداشت مؤلف):
تو بدرود باش ای جهان پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان.
فردوسی.
تو بدرود باش و مرا یاد دار
روان را ز درد من آزاد دار.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت بدرود باش
جهان تار و تو جاودان پود باش.
فردوسی.
کنون رفتم تو از من باش بدرود
همی زن این نو اگر نگسلد رود.
(ویس و رامین).
و این که گفتم بدرود باش نه آن خواستم که بر اثر شما نخواهم آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48). با من خالی کرد و گفت بدرود باش ای دوست نیک. (تایخ بیهقی ص 48). بدرود باش و بحقیقت بدانکه چندان است که سلطان مسعود چشم بر من افکند. (تاریخ بیهقی ص 48). و گفت ای جگرگوشگان بابا بدرود باشید. (قصص الانبیاء ص 246). بدرود باش ای دوست گرامی. (کلیله و دمنه).
عهد عشق نیکوان بدرود باد
وصل هجرهردوان بدرود باد.
خاقانی.
بدرود ای پدر و مادرم از من بدرود
که شدم فانی و در دام فنایید همه.
خاقانی.
و در آن نامه گفت که مرا حلال کن که من نیز تو را حلال کردم و بدرود باش تا جاودانه. (تاریخ طبرستان).
اگر قطره شد چشمه بدرود باش
شکسته سبو بر لب رود باش.
نظامی.
بیاد من که باد این یاد بدرود
نوا خوش می زنی گر نگسلد رود.
نظامی.
|| (ص مرکب) جدا. دور. وداع کرده:
که کردی شوی و از تو هر دو بدرود
چه ایشان و چه پولی زان سوی رود.
(ویس و رامین).
از لب و دندان من بدرود باد
خوان آن سلوت که باری داشتم.
خاقانی.
|| (صوت) خداحافظ:
غزل برداشته رامشگر رود
که بدرود ای نشاط وعیش بدرود.
نظامی.
و رجوع به پدرود در حرف «پ » و ترکیبات زیر شود.
- بدرودشدن، جدا شدن. دور شدن. خداحافظی گفتن. وداع گفتن:
شد ز من بدرود گر بختیم بودی پیش از آنک
او ز من بدرود رفتی من ز جان بدرودمی.
خاقانی.
ای همنفسان مجلس رود
بدرود شوید جمله بدرود.
نظامی.
زآن غنا و زآن غنی مردود شد
که ز قدرت صبرها بدرود شد.
مولوی.
- بدرودکنان، تودیعکنان. در حال وداع کردن و خداحافظی کردن:
دلدل طلبید از پی ره دلجویم
بدرودکنان کرد گذر در کویم.
خاقانی.
- بدرود کردن، تودیع. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). وداع کردن. وداع گفتن. تودیع کردن. وداع گفتن. بدرود گفتن. خداحافظی گفتن. خداحافظی کردن. (یادداشت مؤلف). بمجاز ترک کردن. واگذاشتن. از دست دادن:
جوانی رفت پنداری بخواهد کرد بدرودم
بخواهم سوختن دانم که اینجا همچوبیهودم.
خسروی.
بهنگام بدرود کردنْش گفت
که آزار داری ز من در نهفت
ورا کرد بدرود ز ایران برفت
سوی زابلستان خرامید تفت.
فردوسی.
دلش بدرود کرده شادمانی.
(ویس و رامین).
نگار خویشتن را کرده بدرود
چو گمره در کویر و غرقه در رود.
(ویس و رامین).
و مرا در آغوش گرفت و بدرود کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 50). در وقت مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد. (تاریخ بیهقی ص 187). همه خواجه احمد را ثنا گفتند و وی را بدرود کردند. (تاریخ بیهقی ص 360).
بگفت این وز آب مژه رود کرد
ببوسیدش از مهر و بدرود کرد.
اسدی.
به چشمش خوار گشته زندگانی
پس ابراهیم ایشان را بدرود کرد و به بیت المقدس آمد. (قصص الانبیاء ص 50).
کرد بدرود باغ بلبل از آنک
مر چمن را ز برف ناطور است.
مسعودسعد.
عافیت خواهی نظر بر منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را.
سعدی.
ماه کنعانی من مسند مصر آن ِ تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را.
حافظ.
- بدرود گفتن، وداع کردن. خداحافظ گفتن. ترک کردن: زندگی را بدرود گفتن. تخت و تاج را بدرود گفتن. زن و فرزند را بدرود گفتن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بدرود کردن شود.


بغداد

بغداد. [ب َ] (اِخ) باغ داد. (برهان). مدینهالسلام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (دمشقی). دارالسلام. (دمشقی) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه). مدینه المنصور. زوراء. حِمی ̍ الخلافه. بغذاذ. بغذاد. بغدان. بغدین. مغدان، اشتقاق و معنی کلمه ٔ بغداد: در هنگام حمله ٔسارگون (714 ق. م.) در ضمن نامهای اشخاص و اماکن ایرانی که به ثبت رسیده است یکی کلمه ٔ «بیت بگی » است که حدس زده میشود در ترجمه ٔ بزبان سامی بصورت «بیت الی » یعنی «خانه ٔ خدا». (نام یکی از مناطق مادیها) درآمده باشد و کمرون معتقد است که کلمه ٔ (بیگ) در این کلمه ٔ مرکب از کلمات ایرانی زمان کاسیهاست و نظر این دانشمند صحت عقیده ٔ اعراب را که کلمه ٔ بغداد را مرکب از «بغ» و «داد» فارسی میدانستند تأیید میکند. ریشه ٔ کلمه ٔ بغ؛ کلمه ٔ بغ از کلمه ٔ هند و ایرانی «بهگ » است که بین اقوام هند و ایرانی قبل از جدایی بکار میرفته. این کلمه در «ودا« »بهگ » و در کتیبه های شاهان هخامنشی «بگ » و در اوستا «بغ» آمده است و در همه ٔ صورتها معنی واحد (خدا) دارد. جانسن میگوید: کلمه ٔ هندو اروپائی بهگو (بواو مجهول) بمعنی خداست. این کلمه در فارسی باستان «بگ » و در اوستا «بغ» و در فارسی میانه «بغ» و در نوشته های تورفان «بگیستوم » و در سانسکریت «بهگ » و در زبان اسلاوها «بوگو» (واو اول مجهول) است. کلمه ٔ «بغ» بمعنی بخشنده ٔ نیکیها، روزی دهنده، بزرگ، نیکوکار، و در اوستا بمعنی برخوردار از نصیب نیکو و بخشنده بکار رفته است. (نقل بمعنی از کتاب بحثی در باب کلمه ٔ بغداد اثر توفیق وهبی ترجمه ٔ سید علی رضا مجتهدزاده چ دانشگاه مشهد صص 6-9). نام بغداد که امروزه عرب آنرا اغلب بُغداد تلفظ کند بی شک ایرانی است مرکب از بغ + داد بمعنی خدا داده [عطیه ٔ ملک (مفاتیح)] در قرون وسطی صور مختلف این نام وجود داشته و شکل بغدان بیشتر استعمال میشده است. (دایره المعارف اسلام). این شهر را منصور دومین خلفیه ٔ عباسی در کنار دجله (در محل آبادیی بهمین نام) از سنگهای ویرانه ٔ تیسفون پایتخت ساسانیان و سلوکیه پایتخت سلوکیان و اشکانیان بنا کرده و مقر حکومت خویش ساخت. («یوستی » از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). نام شهر مشهور. (سروری). نام شهری است از عراق عرب و اصل آن باغ داد بوده است، بسبب آنکه هر هفته یکبار انوشیروان در آن باغ بارعام دادی و دادرسی مظلومان کردی، و بکثرت استعمال بغداد شده است. (برهان) (از آنندراج) (از غیاث). در اصل دهی بوده بنام بت (بغ) چنانکه از اصمعی نقل کرده اند که معنی بغداد عطیه الصنم، و بعضی گویند در اصل باغ داد بوده چه جای دادرسی نوشیروان بود. (از رشیدی). خداداد. (از ناظم الاطباء). و رجوع به انجمن آرا و فرهنگ نظام و مؤید الفضلاء شود. شهری عظیم است [بعراق] و قصبه ٔ عراق است و مستقر خلفاست و آبادانترین شهری است اندر میان جهان و جای علماست و خواسته بسیار است و منصور کرده است اندر روزگار اسلام و رود دجله اندر میان وی بگذرد و بر دجله پلی است از کشتیها کرده و از وی جامه های پنبه و ابریشم و آبگینه های مخروط و آلاتهای مدهون خیزدو روغنها و شرابها و معجونها خیزد که بهمه ٔ جهان ببرند. (حدودالعالم): و از موصل راه گردانیدن و ببغداد باز شدن... [حسنک وزیر]. (تاریخ بیهقی)... قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود... با رسول ببغداد فرستد تا بسوزند. (تاریخ بیهقی).
هر روز دجله دجله ببارم من از دو چشم
کو طرفه طرفه گل شکفاند به بوستان
زان دجله دجله ٔ بغداد دردمند
زان طرفه طرفه ٔ بغداد ناتوان.
ادیب صابر (از انجمن آرا).
خوشا نواحی بغدادجای فضل و هنر
که کس نشان ندهد در جهان چنان کشور
انوری (از انجمن آرا).
بیاد حضرت تویوسفان مصر سخن
مدام جام معانی کشند تا بغداد.
خاقانی.
مستمعی گفت ها صفاوت بغداد
چند صفت پرسی از صفای صفاهان.
خاقانی.
خاقانیا ز بغداد اهل وفا چه جویی
کز شهر قلبکاران این کیمیا نخیزد.
خاقانی.
شبی دود خلق آتشی برفروخت
شنیدم که بغداد نیمی بسوخت.
سعدی (بوستان چ شوریده ص 89).
بر آنچه میگذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد.
(گلستان).
بر در هر دکان طرائف بغداد و خزهای کوفه. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 53).
عراق و فارس گرفتی بشعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است.
حافظ.
سینه گو شعله ٔ آتشکده ٔ فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله ٔ بغداد ببر.
حافظ.
و رجوع به کامل ابن اثیر ج 6 و لغات تاریخیه و جغرافیه ٔ ترکی و اخبارالدوله السلجوقیه و ضحی الاسلام ج ث و معجم البلدان و حبیب السیر چ خیام و قاموس الاعلام ترکی و مرآت البلدان ج 1 و تاریخ اسلام و تاریخ گزیده و تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1، 2، 5 و معرب جوالیقی و نزههالقلوب و سفرنامه ٔ ابن بطوطه و ایران باستان شود. || نام خط دویم از جام جم. (برهان). نام یکی از خطوط سبعه جام کیخسرو بوده. (انجمن آرا). نام خطی از خطوط جام جم. (سروری). خطی است از خطوط جام کیخسرو. (رشیدی). خطی از خطوط جام جم که آنرا جام جهان نما گفتندی. نام خطدوم است از خطوط جام جمشید، گویند جمشید پادشاه افسانه ای ایران بعد از انکشاف شراب جامی ساخت که در آن هفت خط بوده بنام هفت شهر ایران و به هر یک از اهل بزمش موافق استعدادش تا خطی شراب میداده. (فرهنگ نظام):
دجله دجله تا خط بغداد جام
می دهید و از کسان یاد آورید.
خاقانی (از سروری) (از شعوری).
وقت صبح است و لب دجله و انفاس بهار
ای پسر کشتی می تا خط بغداد بیار.
سلمان ساوجی (از شرفنامه ٔ منیری).
|| کهنه و خراب. (آنندراج) (غیاث). || کنایه از پیاله ٔ شراب که پر و مالامال باشد. (آنندراج) (غیاث). || به اصطلاح لوطیان شکم را گویند. (آنندراج).

فرهنگ معین

بدرود

(بِ) (اِ.) وداع، خداحافظی.

معادل ابجد

کارگردان فیلم بدرود بغداد

1883

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری