معنی کام
لغت نامه دهخدا
کام. (اِ) مراد و مقصد. (برهان) (غیاث) (اوبهی). مقصود. کامه. (از آنندراج). ریژ. منظور. خواهش. آرزو. مطلوب. خواست. لَر. کَر. آرمان:
جهان بر شبه داودست و من چون او ریا گشتم
جهانا یافتی کامت کنون زین بیش مخریشم.
خسروانی.
بودی بریژ و کام بدو اندرون بسی
با ریدکان مطرب بودی بفر و زیب.
رودکی.
نشانی همی بینم و نام نه
ز من نام پیدا شد و کام نه.
فردوسی.
و گر زین نشان کام تو رفتنست
همه کام بدگوهر آهرمنست.
فردوسی.
نیابی جز این نیز پیغام من
اگر سر به پیچانی از کام من.
فردوسی.
ولیکن ترا گر چنین است کام
ز کام تو هرگز نپیچم لگام.
فردوسی.
کنون کام و خشنودی او بجوی
مگردان ز فرمان او هیچ روی.
فردوسی.
رسید و بدانستم ازکام اوی
همان خواهش و رای و آرام اوی.
فردوسی.
جهانی از این کار گردد خراب
برآید همه کام افراسیاب.
فردوسی.
همیگفت کایدر بدن روی نیست
درنگ تو جز کام بدگوی نیست.
فردوسی.
مکافات من باشد و کام تو
نجوید کسی زان پس آرام تو.
فردوسی.
نهان گشت آیین فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان.
فردوسی.
بدو گفت خسرو که نام تو چیست
کجا رفت خواهی و کام تو چیست ؟
فردوسی.
بپرسید از او گفت نام تو چیست
چه جویی شب تیره کام تو چیست ؟
فردوسی.
چنین داد پاسخ که بر دشت رزم
شما را همه کام خوابست و بزم.
فردوسی.
کنون کام رودابه و کام زال
بجای آمد این بود فرخنده فال.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت کای نیکنام
نبینم بجز نیکنامیت کام.
فردوسی.
بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت.
فردوسی.
کند تازه پژمرده کام ترا
برآرد بخورشید نام ترا.
فردوسی.
چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد بفرزانگی ؟
مبیناد کس روز بی کام تو
نبشته بخورشید بر نام تو.
فردوسی.
خدای ناصر آن شاه بادو گردون یار
به رای او شب و روز و بکام او مه و سال.
فرخی.
بر کام و آرزو دل بیچاره ٔ مرا
نا کامگار کرد دل کامگار او.
فرخی.
کاریست مرا نیکو و حالی است مرا خوب
با لهو و طرب جفتم و با کام و هوی یار.
فرخی.
بغزو کوشد و شاهان همی بجستن کام
بجنگ یازدو شاهان همی بجام عقار.
فرخی.
مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو
وین دو چیزست که او را بجهان کام و هواست.
فرخی.
چنان نبود که کام و مراد ایشان بود
که بدسگال دگر خواست، کردگار دگر.
عنصری.
زن بدکنش معشقولیه نام
نبودش جز از بد دگر هیچ کام.
عنصری.
روزی بس خرمست می گیر از بامداد
هیچ بهانه نماند ایزد کام تو داد.
منوچهری.
مدان از ستاره بی او هیچ چیز
نه از چرخ و نز چار گوهر به نیز
که هستند چرخ و جهان رام او
نجوید ستاره مگر کام او.
اسدی.
از آن آب هر کو کشیدی بجام
بدیدی بخواب آنچه بودیش کام.
اسدی.
بدو گفت دایه که کامت رواست
اگر میهمان ترا این هواست.
اسدی.
همین بود کام دل افروزیم
که روزی بود دیدنت روزیم.
اسدی.
ز گیتی بدین در پناهد همی
سه جام می لعل خواهد همی.
ندانم چه دارد می لعل کام
که نز خوردنی برد و نز میوه نام.
اسدی.
بردشان بهر کالبد کژ و راست
بدارد چنان کش بود کام و خواست.
اسدی.
کرا دوست داری و کام تو اوست
هر آهوش را همچنان دار دوست.
اسدی.
نشاید بجز کام او کردنم
که فرمانش طوقی است بر گردنم.
اسدی.
مجو اندرین کار جز کام اوی
منه مهر بر وی بجز نام اوی.
اسدی.
من کز همه حال و کارش آگاهم
هرگز طلبم مراد و کامش را؟
ناصرخسرو.
ملک و بقاست کام تو وین هر دو کام را
از هر دو عالم ای بخرد عقل کیمیاست.
ناصرخسرو.
گرنه با کام تو بود اینهمه تقدیر چرا
بهمه عمر چنین خواب و خورت کام و هوی است.
ناصرخسرو.
دیو است حریص و کام او حرصش
بشناس بهوش دیو و کامش را.
ناصرخسرو.
دو کیهان گم کنند از بهر یک کام
چو کام آید بجویند از خرد نام.
(ویس ورامین).
خدای ما سرشت ما چنین کرد
که زن را نیست کامی خوشتر از مرد.
(ویس ورامین).
به گیتی خود یکی کامم روا کرد
پس آن کام مرا از من جدا کرد.
(ویس ورامین).
ز چنگال شیران برآورده ملک
ز کام نهنگان برآورده کام.
(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 172).
هر چند من ز نجم کله دوز ساعتی
حاصل ندارم آنچه مراد و هوای و کام.
سوزنی.
دارم مراد و کام و هوا آنکه ساعتی
بی یاد نام نجم ندارم زبان و کام.
سوزنی.
صدف چون برگشاید کام را کام
کند در دام از آن دندان درفام.
نظامی.
چو نقش چین در آن نقاش چین دید
کلید کام خود در آستین دید.
نظامی.
کام من باﷲ که ناکام من است
تا بناکامی برآرم کام خویش.
خاقانی.
کام بختش چون دعای مادران
در اجابت همعنان ملک باد.
خاقانی.
کشیدم قلم بر سر نام خویش
نهادم قدم بر سر کام خویش.
سعدی.
اگر از خار بترسم نبرم دامن گل
کام در کام نهنگ است بباید طلبید.
سعدی.
سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه کام است.
سعدی.
مگر به قوت بازو، دامن کامی فرا چنگ آری. (گلستان).
عالم السر است پنهان دار کام
گفت کردم توبه پیشت ای همام.
مولوی.
درج محبت بر مهر خود نیست
یارب مبادا کام رقیبان.
حافظ.
خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمر و دولت احباب میزدم.
حافظ.
ترکیب ها:
- کام دادن. کام دل و کامهای دل. کام دل اندر کام شکستن. کام دل برآوردن از کسی. کام دل برگرفتن. کام دل جستن. کام دل خواستن. کام دل روا بودن. کام دل یافتن. کام دیدن. کام رفتن در چیزی. کام شکستن. کام کسی برآمدن. کام کسی برآوردن. کام کسی بزیر آمدن. کام کسی روا کردن. کام نبودن. کام و نام. کام و هوای دل. آرام و کام. از کام و ناز افتادن. با فر و کام. با کام بودن. با کام و ناز. به کام. به کام بودن. به کام دشمن بودن. به کام کسی بودن. به کام حاسد کردن.به کام خود دیدن. به کام دل و به کام و آرزوی دل. به کام دل بودن. به کام دل دیدن. به کام دل راندن. به کام دل شدن. به کام دل کسی شدن. به کام دل کردن. به کام دل یافتن. به کام دیدن. به کام دشمن دیدن. به کام کسی دیدن. به کام رساندن کسی را. به کام رسیدن. به کام شدن. به کام دشمن شدن. به کام کسی برآمدن. به کام کسی کردن. به کام کسی گشتن. به کام گردیدن. بدکام. برکام. برکام کسی گشتن. بناکام. بهره برداشتن از کام. بی کام. تلخکام. تلخکامی. پرده ٔ کام بستن. خودکام. خودکامی. خوش کام. دشمنکام. دشمنکامی. دوستکام. دوستکام بودن. روا شدن کام. شادکام. شادکام شدن. شادکامی. شادکامی کردن. گسترده کام. نارسیده به کام. ناکام. ناکام بودن. ناکام شدن. ناکام و کام آزمودن. ناکامی. نام و کام.
رجوع به هر یک از این ترکیب ها شود.
- آرام و کام، ناز و نعمت. کامیابی و کامروایی. آرامش و پیروزی. امنیت و موفقیت:
دگر کرد بادان پیروز نام
همه جای شادی و آرام و کام.
فردوسی.
- از کام و ناز افتادن، ناکام و نامراد شدن. از پیروزی و نعمت و رفاه محروم گشتن:
کسی کو بیفتد ز کام و ز ناز
بر او بر ببخشای روز نیاز.
فردوسی.
- با فر و کام، با شکوه و پیروزی:
یکی آذری ساخت برزین بنام
که بد با بزرگی و با فر و کام.
فردوسی.
گه خرمی شاه با فر و کام
بیاد سپهدار برداشت جام.
اسدی.
- با کام بودن، به کام بودن. کامران بودن. کامروا بودن:
کرا گردش روز باکام نیست
ورا مرگ با زندگانی یکی است.
فردوسی.
پذیرفت گستهم و کردش درود
که بادی همیشه تو باکام و رود.
فردوسی.
- باکام و ناز، کامیاب. کامروا. دارای پیروزی و نعمت. دارنده ٔ مراد و آسایش:
چو دیدش ورا شاه با کام و ناز
ببر درگرفتش زمانی دراز.
فردوسی.
همه شب ببودند باکام و ناز
به پیش اندرون شان بتان طراز.
فردوسی.
- بدکام، بدخواه. آنکه آرزوی بد در سر پرورد:
بجوئید گفت این بلاجوی را
بداندیش بدکام بدگوی را.
فردوسی.
- || نامراد. ناکام. نومید:
تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام.
فرخی.
- برکام، برمراد. بمیل. به کام:
به پیروز بر اختر آشفته شد
نه برکام ما شاه تو کشته شد.
فردوسی.
دگر آنکه گفتی که برکام تو
کنم شهره اندر جهان نام تو.
فردوسی.
سر تخت ایران درآمد بچنگ
جهان گشت برکام پور پشنگ.
فردوسی.
چو برکام او گشت گردنده چرخ
ببخشید داراب گرد و سترخ.
فردوسی.
- بهره برداشتن از کام، شادمانی کردن:
ببستند آذین براه و بشهر
همی هر کس از کام برداشت بهر.
فردوسی.
- به کام، بمراد. بر وفق آرزو. مطابق دلخواه:
اگر جز به کام من آید جواب
من و گرز و میدان افراسیاب.
فردوسی.
برآید به کام تو این کار زود
بر این بیش و کمتر نباید فزود.
فردوسی.
زمانه به کام شهنشاه باد
سر تخت وی افسر ماه باد.
فردوسی.
- به کام بودن، بر وفق مراد بودن. کام برآمدن. مطابق آرزو بودن:
همه ساله گیتی به کام تو باد
به هرجای با تاج نام تو باد.
فردوسی.
برو آفرین کرد خسرو بمهر
که جاویدبادا به کامت سپهر.
فردوسی.
به کام تو خواهم که باشد جهان
بر این آشکارا ندانم نهان.
فردوسی.
جهان به کام تو باد ای وزیر ملک آرای
که تا به دولت شاه جهان تو رانی کام.
سوزنی.
و فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق بقعر خندق دراندازند. یکی از وزرا روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت جهان به کام خداوند باد و اقبال و دولت... (گلستان). چرا زنده شمرد خود راکسی که زندگانی او جز به کام او باشد. (منسوب به نوشروان).
باد جهانت به کام کز ظفر تو
کامه ٔ صد جان مستهام برآمد.
خاقانی.
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم بچنین روز غلام است.
حافظ.
عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمد ﷲ.
حافظ.
- به کام حاسد کردن، مطابق میل بدخواه کردن. او را در قبال بدخواه تیره بخت و زبون کردن:
همی گفت ای ستمکاره بجانم
به کام حاسدم کردی و عاذل.
منوچهری.
- به کام خود دیدن کسی را، مطابق مراد و آرزو دیدن. او را رام خود دیدن: انتقام از ابوعلی بکشیدند و او را به کام خود بدیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 339).
- به کام دشمن بودن، بیچاره و زبون بودن. ناکام و نامراد بودن:
اگر دشمن به کامت باشد امروز
به کام دشمنان باشی یکی روز.
(ویس و رامین).
صاحب آنندراج در ذیل کام نبودن آرد: کنایه از برنیامدن کام است.
- به کام دشمن دیدن، مطابق میل و مراد دشمن یافتن. بر طبق آرزو و خواست خصم یافتن. بر حسب مدعا و آرزوی وی دیدن:
دونان نخورند و گوش دارند
گویند امید بذر خورده
روزی بینی به کام دشمن
زرمانده و زرپرست مرده.
سعدی.
- به کام دشمن شدن، بر طبق مراد او شدن. بمیل و موافق خواهش دشمن گشتن:
هرگز نشوم به کام دشمن
تا بر تن خویش کامگارم.
ناصرخسرو.
- به کام دل، و به کام و آرزوی دل، بر وفق مراد. آن سان که دل خواهد. برطبق مراد. چنانکه آرزوست:
خجسته مهرگان آمد سوی شاه جهان آمد
بباید داد داد او به کام دل بهرچت کر.
دقیقی.
او می خورد بشادی و کام دل
دشمن نزار گشته و فرخسته.
ابوالعباس عباسی (از فرهنگ اسدی).
ببینم آخر روزی به کام دل خود را
گهی ایارده خوانم شها گهی خرده.
دقیقی (از فرهنگ اسدی).
به کام دل از جای برخاستند
جهانی به آیین بپیراستند.
فردوسی.
فراز گنبد سیمینش بنشستم به کام دل
ز زر و سیم گنبد را به کام او دهم غله.
عسجدی.
به کام دل نفسی با تو التماس منست
بسا نفس که فرو رفت و برنیامد کام.
سعدی.
سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق تست
دستی به کام دل زسپهر دغا که برد؟
سعدی.
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و این آمد.
حافظ.
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم.
حافظ.
- به کام دل بودن، بر وفق مراد و آرزو بودن. بر طبق خواهش و مطابق میل و خواست بودن:
به لشکر چنین گفت کامروز کار
به کام دل ما بد از روزگار.
فردوسی.
پادشا را فتوح کم ناید
چون زند لهو را میان بدو نیم
کار خواهی به کام دل بادت
صبر کن بر هوای دل تقدیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
آب انگور بیارید که آبان ماه است
کار یک رویه به کام دل شاهنشاه است.
منوچهری.
دشمن و دوست به کام دل این خسرو باد
مرساناد خداوند برویش تعبی.
منوچهری.
- به کام دل دیدن، بمراد دل یافتن. کسی را موافق آرزوی خود دیدن:
چو زال گرانمایه ٔ نیکنام
به کام دل خویشتن دید سام.
فردوسی.
- به کام دل راندن، قرین موفقیت بودن. مطابق میل و دلخواه زندگی کردن:
بسی کوشیده ای درکامرانی
بسی دیگر به کام دل برانی.
نظامی.
- به کام دل شدن، بر طبق مراد و آرزو گشتن. مطابق خواست و هوای دل شدن:
گر ایدونکه نیرو دهد کردگار
به کام دل ما شود روزگار.
فردوسی.
- به کام دل کسی شدن، به مراد او شدن:
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم.
حافظ.
- به کام دل کردن، مطابق میل و خواست کردن. بر وفق مراد و آرزو کردن:
الا که به کام دل او کرد همه کار
این گنبد پیروزه و گردون رحایی.
منوچهری.
- به کام دل یافتن، بر وفق مراد دیدن. مطابق خواست و دلخواه دیدن:
اکنون یکی به کام دل خویش یافتی
چندین بخیره خیره چه گردی بکوی ما؟
منوچهری.
- به کام دیدن، بمراددیدن. بر طبق هوی و مطابق مراد دیدن:
بپرهیز تا بد نگرددت نام
که بدنام گیتی نبیند به کام.
فردوسی.
هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز
ز روی صدق و صفا گشته بادلم همساز.
حافظ.
و رجوع به کام دل دیدن شود.
- به کام رساندن کسی را، آرزوی وی برآوردن. به مراد رساندن وی را:
هر چه بخواهی کنون بخواه و میندیش
کت برساند به کام وآرزوی خویش.
منوچهری.
- به کام رسیدن، مراد رسیدن و مقصود خود را یافتن. (ناظم الاطباء). به مراد نائل آمدن. به آرزو رسیدن. بمرادرسیدن. کامیاب و کامروا شدن. موفق شدن: حاسدی و طاعنی شاد شود و به کام رسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 103).
شکیبایی و تنگ مانده بدام
به از ناشکیبا رسیدن به کام.
ابوشکور بلخی.
کنون ز آنچه کردی رسیدی به کام
فزون زین مجوی اندر این کار نام.
فردوسی.
سرانجام نومید برگشت سام
ز خون پدر نارسیده به کام.
فردوسی.
و رجوع به نارسیده به کام شود.
شادمان باد و به هر کام که دارد برساد
آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر.
فرخی.
خواهی که رسی به کام بردار دو گام
یک گام ز دنیا و دگر گام از کام.
منسوب به بایزید.
ایشان میان بسته اند تا خللی نیفتد که دشمن شاد شود و به کام رسد. (تاریخ بیهقی). جز استادم که وی را فرونتوانست برد با آن همه حیلت که در باب وی ساخت، و از آن در باب وی به کام نتوانست رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176). پیغام داد که حاسدانت کار خود بکردند و هنوز درتوانی یافت بازگرد تا به کام نرسند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 232).
به کام خویش رسم گر بمن رسانی زود
به رسم هر سال آن حرف آخرین جمل.
مسعودسعد.
سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر
یا برسد جان به حلق یا برسد دل به کام.
سعدی.
کسی که گام در این بحر می نهد پی کام
به کام میرسد آخرولی به کام نهنگ.
؟
- به کام شدن، مراد حاصل گشتن. پیروزی یافتن. بر وفق مراد و آرزو گشتن:
فرستاده گفت ای سرافراز شاه
به کام تو شد کار آن رزمگاه.
فردوسی.
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بزن که کار جهان شد به کام ما.
حافظ.
- به کام کسی برآمدن، موافق میل او شدن. مطابق دلخواه وی برآمدن:
برآید به کام تو این کار زود
بر این بیش و کمتر نباید فزود.
فردوسی.
- به کام کسی بودن، بر وفق و مراد وی بودن. مطابق خواست و آرزوی او زیستن:
بس پسر کو نه به کام و بمراد پدر است
تو ملک زاده به کام و بمراد پدری.
فرخی.
- به کام کسی دیدن، بر حسب مدعا و آرزوی وی دیدن:
خود را به کام دشمن خود دید هر که او
با دوستان تغافل دشمن نواز کرد.
نظیری (از آنندراج).
- به کام کسی کردن، به مراد وی کردن:
همه گورشان کام شیران کنم
به کام دلیران ایران کنم.
فردوسی.
- به کام کسی گشتن، بر طبق مراد و آرزوی آن کس شدن:
همه شهر ایران به کام تو گشت
تو تیغی و دشمن نیام تو گشت.
فردوسی.
- به کام گردیدن، بر وفق مراد و آرزو شدن. مطابق میل و خواست گردیدن:
از جور در جهان بپراکند نام تو
گردد همی سپهر سعادت به کام تو.
منوچهری.
- به ناکام، به ناچار.لاعلاج. ناخشنود. کرهاً. مخالف مراد. خلاف میل و خواست. عنفاً:
به ناکام گفتش یکی بنده ام
مر این مهتران را سرافکنده ام.
فردوسی.
که بر شاه جم چون برآشفت بخت
به ناکام ضحاک را داد تخت.
اسدی (گرشاسبنامه، ص 21).
بر تو موکلند بدین وام روز و شب
بایدت باز داد به ناکام یا به کام.
ناصرخسرو.
به ناکام دشمن بر او دست یافت.
سعدی (بوستان).
من بی تو نه راضیم ولیکن
چون کام نمیدهی به ناکام.
بشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ٔ کار خویش گیرم
$
سعدی.
دسترنج تو همان به که شود صرف به کام
دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن...
حافظ.
و رجوع به ناکام و کام شود.
- بی کام، بی مراد. ناموفق. آرزوبدل مانده:
ششم هفته را زال ورستم بهم
رسیدند بی کام و دل پر ز غم.
فردوسی.
چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد بفرزانگی.
مبیناد کس روز بی کام تو
نبشته بخورشید بر نام تو.
فردوسی.
- || بمجاز، بی شوی. بی شوهر:
در آن شهر دختر فراوان بدی
که بی کام و جوینده ٔ نان بدی.
فردوسی.
اگر شویم برای کام خواهد
مرا بی کام بودن خوشتر آید.
(ویس و رامین).
- || بی اراده. بی اختیار. رجوع به کام شود.
- پرده ٔ کام بستن، به آرزو رسیدن. کامیاب و موفق شدن:
خاصه کایام بست پرده ٔ کام
خاصه دوران گشاد بسته ٔ کار.
خاقانی.
- تلخکام، مجازاً ناکام و نامراد. (فرهنگ نظام). تیره بخت. رجوع به تلخکام شود.
- تلخکامی، نامرادی. حرمان. (از آنندراج). تیره بختی. رجوع به تلخکامی شود.
- خودکام، خودکامه. خودپرست و خودپسند. (فرهنگ نظام). مستبد. خودسر. بلهوس. رجوع به همین کلمات شود.
- خودکامی، بلهوسی. خویش کامی. خودسری. خودکامگی. خودپسندی. خودپرستی. خودبینی. استبداد. خودرائی. خودکامگی:
مشوران بخودکامی ایام را
قلم درکش اندیشه ٔ خام را.
نظامی.
همه کارم ز خودکامی ببدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها.
حافظ.
- خویش کام، بلهوس. خودکام. خودکامه. خودسر. مستبد. خودپسند. خودپرست:
زنان در آفرینش ناتمامند
ازیرا خویش کام و زشت نامند.
(ویس و رامین).
رجوع به خودکام شود.
- دشمنکام، آنکه به کام دشمن باشد. کسی که بمراد دشمن است:
بر من اوفتاده دشمن کام
آخر ای دوستان گذر بکنید.
سعدی (گلستان).
و رجوع به دشمنکام شود.
- دشمنکامی، به کام دشمن بودن. مطابق میل و آرزوی او شدن: آنچه صواب است بکنید تا دشمنکامی نباشد واین لشکر ما بباد نشود. (تاریخ بیهقی).
- دوستکام، به کام دوست. کامیاب و کامروا. موفق و مقضی المرام:
ای که بیاران غار مشتغلی دوستکام
چون سگ اصحاب کهف بر در یاران غار.
سعدی.
تانمیرد کسی بناکامی
دیگری دوستکام ننشیند.
سعدی (صاحبیه).
که پیوسته در نعمت و ناز و کام
در اقبال او بوده ام دوستکام.
سعدی.
هر که با اصل خود وفا نکند
نشود دوستکام و دولتمند.
سعدی.
و رجوع به دوستکام شود.
- دوستکام بودن، به کام دوست بودن. کامیاب و کامروا گشتن. موفق و مقضی المرام شدن:
در جهان دوستکام بادی تو
که شدم من به کام ه ٔ دشمن.
مسعودسعد.
- روان شدن کام، برآمدن مراد و آرزو. کامروا و کامیاب شدن:
برآمد به هر گوشه ای نام او
روا شد به هر کامه ای کام او.
فردوسی.
- شادکام، کامیاب و خوشحال. (فرهنگ نظام). خوشحال و شادمان و شادخوار. (حاشیه ٔ برهان چ معین) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). شاد و مسرور. بانشاط و مشعوف و کامران و شادمان و خشنود. (ناظم الاطباء). کامروا. مقضی المرام. به آرزو رسیده:
خدایگان جهان شادکام و کامروا
کمینه چاکر بر درگهش دو صد هوشنگ.
فرخی.
آب را شد چشم ها روشن که شاهنشاه گل
بر سریر شوکت آمد تازه روی و شادکام.
سلمان ساوجی (از فرهنگ نظام).
ابر نیلی دیده گریان چون زبان سوکوار
گل عقیقی روی خندان چون دهان شادکام.
عنصری (دیوان خطی).
به آئین یکی شهر شامش بنام
یکی شهریار اندرو شادکام.
عنصری.
سوی هاتف کوه شد شادکام.
نظامی.
ز سیری مباش آنچنان شادکام
که از هیضه زهری درافتد بجام.
نظامی.
و رجوع به شادکام شود.
- || مظفر و منصور. (ناظم الاطباء).
- شادکام شدن، به مراد و آرزو رسیدن. بمقصود نایل آمدن. قرین موفقیت شدن:
فرستاده آمد بگفت آن پیام
ز پیغام بهرام شد شادکام.
فردوسی.
رجوع به شادکام شدن شود.
- شادکامی، کامروایی. کامیابی:
عدیل شادکامی باش و جفت ملکت باقی
قرین کامکاری باش و یار دولت برنا.
فرخی.
ایا بدولت دنیا فریفته دل خویش
بشادکامی تاز و به کام و لهو و خطر.
ناصرخسرو.
بشادکامی دشمن کسی سزاوار است
که نشنودسخن دوستان نیک اندیش.
سعدی.
و رجوع به شادکام و شادکامی شود.
- شادکامی کردن، کامرانی کردن:
ببزم سخن شادکامی کنید.
نظامی.
شادکامی مکن که دشمن مرد
مرغ دانه یکان یکان چیند.
سعدی (صاحبیه).
- کام دادن، بمراد رساندن:
من بی تو نه راضیم ولیکن
چون کام نمیدهی بناکام
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ٔ کار خویش گیرم.
سعدی.
رجوع به همین عنوان شود.
- کام دل، کنایه از معشوق. (یادداشت مؤلف).
- || مطلوب نفس. هوای نفس. آرزوی باطنی.مراد دل. شادی جان و روان:
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
ابوشعیب هروی.
چو بر کام دل کامگاری بود
چه بر آرزو تن بخواری بود.
فردوسی.
یکی جام زرین بکف بر نهاد
در آن دم که از می دلش گشت شاد
همانگاه طنبور در برگرفت
سراییدن از کام دل درگرفت.
فردوسی.
از آنجایگه سر برفتن نهاد
همی رفت با کام دل شاه شاد.
فردوسی.
غم و کام دل بی گمان بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد.
فردوسی.
تو بی کام دل هیچ دم بر مزن
ترا بنده باشد چه مرد و چه زن.
فردوسی.
دریغا که شادان شود دشمنم
برآید همه کام دل بر تنم.
فردوسی.
تا کسی برخورد از دولت و از شادی من
برخور از دولت و کام دل و عیش تن و جان.
فرخی.
پادشا بر کامهای دل که باشد؟ پارسا
پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا.
ناصرخسرو.
اگر چه کام دل خویش دیرتر یابی
چو یافته بود آن کام پایدار بود.
قطران.
زین سان هزار کام دل و آرزوی جان
در چشم و دل بماندن و در جان شکستنش.
خاقانی.
چون نخواهد بود گامی کام دل همراه تو
پس تو بر هر آرزو انگار گشتی کامکار.
عطار.
عمری ز پی کام دل و راحت تن
گشتیم و ندیدیم جز از رنج و محن
درداد ندا ازبن دندان با من
راحت طلبی ز کام دندان برکن.
سلمان ساوجی.
و رجوع به ترکیب به کام دل شود.
- کام دل اندر کام شکستن، کنایه از چشم پوشیدن از مراد دل. از آرزو صرف نظر کردن. از امید دل برداشتن:
نشکنم خواهنده را دل در سؤال
بشکنم کام دل اندر کام خویش.
خاقانی.
و رجوع به کام درکام شکستن شود.
- کام دل برآوردن از کسی، با او آرمیدن. از او بمراد رسیدن.
- || وی را زبون و بیچاره کردن. او را مغلوب ساختن. و رجوع به هر یک از این ترکیبات در ردیف خود شود:
قضا دستی است پنج انگشت دارد
چو خواهد کام دل از کس برآرد
دو بر چشمش نهد دیگر دو بر گوش
یکی بر لب نهد گوید که خاموش.
؟
- کام دل برگرفتن، مراد یافتن از کسی یا چیزی. به آرزو رسیدن:
کسی برگرفت از جهان کام دل
که یکدل بود با وی آرام دل.
سعدی.
- || با کسی آرمیدن.
- کام دل جستن، آرزوی دل طلبیدن:
ازو کام دل در جوانی بجوی
که جوید ز تو کام در پیری اوی.
سعدی.
- || با او آرمیدن خواستن.
- کام دل خواستن، مراد دل طلبیدن. آرزو خواستن:
بدو گفت کای مهتر نامجوی
اگر کام دل خواهی آرام جوی.
فردوسی.
- || با او آرمیدن خواستن.
- کام دل روا بودن، قرین مراد و مقصود بودن.پیروزی داشتن و رسیدن به آرزوها:
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست.
اسدی.
- کام دل یافتن، به مراد و مقصود رسیدن:
کنون زین سخن یافتی کام دل
بیارای و بنشین به آرام دل.
فردوسی.
کنون یافتم هر چه جستم ز کام
بباید بسیجید کامدخرام.
فردوسی.
بیابم ز یزدان همی کام دل
مرا گر دهد چهره ٔ دلگسل.
فردوسی.
بتو یافته دشمنان کام دل
روانت از این بد بماند خجل.
فردوسی.
چواندر جهان کام دل یافتی
رسیدی بجایی که بشتافتی.
فردوسی.
بسی شادی و کام دل یافتم
چو برگفته ٔ شاه بشتافتم.
فردوسی.
- || به وصل رسیدن. توفیق آرمیدن با کسی یافتن.
- کام دیدن، به مراد و آرزورسیدن. فیروز شدن:
تهمتن چنین دادپاسخ که نام
چه پرسی که هرگز نبینی تو کام.
فردوسی.
- کام رفتن در چیزی، کامیاب شدن در آن چیز. بهره مندشدن از آن. (از آنندراج):
تجلی می تراود از لب جام
همه در عکس ساقی میرود کام.
حکیم زلالی (از آنندراج).
- کام شکستن در کام، نامراد شدن. بی کام گشتن. بنومیدی انجامیدن کارها. به تلخکامی انجامیدن. نومید شدن از مراد و آرزو. دل برکندن:
شکسته جهان کام در کام او
رسیده بنومیدی انجام او.
نظامی.
و رجوع به کام دل اندر کام شکستن شود.
- کام کسی برآمدن، به مقصود رسیدن. بمنظور نائل آمدن. بدست آمدن آرزوی او:
به گردون گردان رسدنام تو
گر آید بر این کار بر کام تو.
فردوسی.
- کام کسی برآوردن، او را به مراد نائل آوردن. وی را به مطلوب رسانیدن. آرزوی وی برآوردن:
ورا پیلتن گفت کین غم مدار
که کامت برآرد همه روزگار.
فردوسی.
- کام کسی به زیر آمدن، آرزوی او پستی گرفتن. از وصول به آرزو دور شدن:
و دیگر که بدخواه گردد دلیر
چو بیند که کام تو آید بزیر.
فردوسی.
- کام کسی روا کردن، مراد وی برآوردن. او را به مقصود رسانیدن:
به گیتی خود یکی کامم روا کرد
پس آن کام مرا از من جدا کرد.
(ویس و رامین).
- کام و نام، مراد و شهرت و آوازه:
پایدارش باد دایم خیر و خیل و مال و ملک
بر فزونش باد دایم ناز و نوش و کام و نام.
عنصری.
- کام و هوای دل، کام دل:
دلشاد زی و کامروا باش و ظفر یاب
بر کام و هوای دل و بر دشمن غدار.
فرخی.
و رجوع به کام دل شود.
- گسترده کام، کامیاب و بهره مند از هر چیزی. (ناظم الاطباء). همیشه موفق. کامروا و کامیاب در هر کار:
فرستاد بهرام زی او پیام
که ای مرد بیدار گسترده کام.
فردوسی.
- نارسیده به کام یا به کام نارسیده. بالغ نشده. خوب بحد بلوغ نرسیده:
یکی خرد فرزند شاپور نام
بدی شاه را نارسیده به کام
چنین گفت پس شاه با اردشیر
به پیش بزرگان و پیش دبیر
که گر با من از داد پیمان کنی
زبان را به پیمان گروگان کنی
که فرزند من چون بمردی رسید
که دیهیم و تخت کئی را سزید
سپاری بدوتاج و تخت و سپاه
تو دستور باشی ورا نیکخواه
من این تاج شاهی سپارم بتو
همه گنج و لشکر گذارم بتو.
فردوسی.
- ناکام، نامراد و ناخواست. (برهان) (آنندراج). ناموافق و ناامید و محروم و بی کام. (آنندراج):
تا نخیزد کسی ز جا ناکام
دیگری کامگار ننشیند.
؟
- || ناراضی و ناخشنود. (ناظم الاطباء).
- || ناچار که به عربی لاعلاج گویند. (از برهان) (ناظم الاطباء). ناخشنود:
تو هم بازآمدی ناچار و ناکام
اگر بازآمدی بخت بلندم.
سعدی.
و رجوع به ناکام شود.
- ناکام بودن و ناکام شدن،قبول ناشدن و مردود شدن. (ناظم الاطباء).
- ناکام و کام آزمودن، نشیب و فراز دیدن. شادی و غم آزمودن:
یکی دوستش بود توفان بنام
بسی آزموده ز ناکام و کام.
عنصری.
- ناکامی، ناامیدی و محرومی. (ناظم الاطباء). بیمرادی:
وقت ناکامی توان دانست یار
خود بود در کامرانی صد هزار.
عطار.
کام من باﷲ که ناکام من است
تا بناکامی برآرم کام خویش.
خاقانی.
- نام و کام، آوازه و پیروزی:
ز گیتی بر او نام و کام اندکی است
ورا مرگ با زندگانی یکیست.
فردوسی.
ز قیصرپدر مادر شیرنام
که پاینده بادا بر او نام و کام.
فردوسی.
همه کس نام و کام خویش خواهد
و گر بسیار دارد بیش خواهد.
(ویس و رامین).
|| نیاز. حاجت. امید. آرزو.
بیزدان چنان دارم امید و کام
که این ماه نو را ببینم تمام.
اسدی (ص 247).
بدل هرچه داریم کام و هوا
چو خواهیم ازو زود گردد روا.
اسدی (ص 301).
|| معشوق. محبوب. منظور:
نشستند [ایرانیان] بارامش و رود و می
یکی مست رود و یکی مست نی
برفتند از آن پس به آرام خویش
گرفته ببر هر کسی کام خویش.
فردوسی.
بگرستم زار پیش آن کام و هوی
گفتا مگری پند همی داد مرا.
فرخی.
کرا دوست داری و کام تو اوست
هر آهوش را همچنان دار دوست.
اسدی.
|| تنعم. خوشی. ناز ونعمت. برخورداری:
همی نام جاوید ماند نه کام
بینداز کام و برافراز نام.
فردوسی.
کسی کو ندیده بجز کام و ناز
برو بر ببخشای روز نیاز.
فردوسی.
از آن پس که چندان بدش ناز و کام
توانائی و لشکر و گنج و نام.
فردوسی.
خور و خواب و آرامتان از من است
همان پوشش و کامتان از من است.
فردوسی.
همان بوم کو را بهشت است نام
همان جای شادی و آرام و کام.
فردوسی.
ز یک سو نشستنگه کام را
دگر سوی از بهر آرام را.
فردوسی.
ترا باد خوبی و شادی و کام
ز گیتی به نیکی برآورده نام.
فردوسی.
چغانی شهی بد فغانیش نام
جهانجوی و با لشکر و گنج و کام.
فردوسی.
فرو مایه ای بود خسرو بنام
نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام.
فردوسی.
کجات آن برزم اندرون فر و نام
کجات آن ببزم اندرون کام و جام.
فردوسی.
که خوانند بر طایل او را بنام
جزیری همه جای شادی و کام.
اسدی.
خداوندان کام ونیک بختی
چرا سختی برند از بیم سختی.
سعدی.
|| لذت. عیش. تمتع. بهره مندی:
بیاورد رومی کنیزک چهل
همه از در کام و آرام دل.
فردوسی.
خدای جهان را نباشد نیاز
به جای و خور و کام و آرام و ناز.
فردوسی.
چو خرم بهار و سپینود نام
همه شرم و ناز و همه رای و کام.
فردوسی.
نباشد هیچ کامی بی نهیبی
نباشد هیچ عشقی بی عتیبی.
(ویس و رامین).
مگر زین پرستنده کام آمدت
که چون دیدیش یاد جام آمدت.
اسدی.
|| مزه ٔ حاصل از وصول بمطلوب و معشوق:
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زانرو که مرا از لب شیرین تو کام است.
حافظ.
|| هوای نفسانی. خواهش نفس:
که این ازخرد بود بهرام را
و گر برگزید از خرد کام را.
فردوسی.
اگر صد سال تخم کام کاری
به آخرجز پشیمانی نداری.
(ویس و رامین).
راه عقبی ز راه کام جداست.
سنائی.
بهشت روشن و دیدار یزدان
به کام این جهانی جست نتوان.
(ویس و رامین).
|| به زبان هندی بمعنی شهوت و جماع. (غیاث). رجوع به کام دادن و کام گرفتن شود. || قدرت. توانائی:
وزویست پیروزی و هم شکست
به نیک و به بد زو بود کام و دست.
فردوسی.
|| اراده. رای. خواست. میل. اختیار: و لم یبرح منه حتی انشاء هذا الرستاق الجلیل و سماه کامفیروز و فیروز اسمه و کام هو الاراده ای نه بلغ ارادته. (آثارالباقیه ص 229). شاشه، آب تاختن مردم بود که بیکام آید. (فرهنگ اسدی نخجوانی ذیل لغت شاشه).
عاشق به کام خویش نخواهد فراق دوست
کودک به کام خویش نبرد لب از لبن.
قطران.
کام و رأی او ز عالم هست شاعرپروری
شاعران را مدح او گفتن به گیتی رأی و کام.
سوزنی.
|| قصد و آهنگ و نیت. منظور. (ناظم الاطباء):
به دست یکی سعد وقاص نام
نه بوم و نه زاد ونه دانش نه کام.
فردوسی.
|| کوشش و جهد. (ناظم الاطباء). || حد نهائی. منتهای هر چیز. غایت مراد. منتهای مطلوب:
به بالا بکردار سرو سهی
همه کام زیبایی و فرهی.
فردوسی.
|| مرگ. موت: این خبر به بومسلم رسید عظیم تافته شد و هیچ درمان ندید جز رفتن و از منجمان شنیده بود که او را کام به روم افتد... بومسلم بازگشت و پرسید که این چه جای است گفتند رومیه. (مجمل التواریخ و القصص). || دهان. (برهان). فم. دهن. دماغ. سغ. سق. ملاج. ناک. لَهاه. خول. کده. حلق. گلو. حنجره. حنک:
مهتری گر به کام شیر در است
روخطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت جاه
یا چومردانت مرگ رویاروی.
حنظله ٔ بادغیسی.
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و برناورد پده.
رودکی.
رسیده آفت نشپیل او به هر کامی
نهاده کشته ٔ آسیب او به هر مشهد.
دقیقی.
ور ایدونکه ایدر بجنگ آمدی
بدریا به کام نهنگ آمدی.
فردوسی.
همه کام خاک و همه دشت خون
بگرد اندرون نیزه بد رهنمون.
فردوسی.
که چندان کند سگ به تیزی شتاب
که از کام او دورتر ماند آب.
فردوسی.
دل چرخ گردان همه چاک شد
همه کام خورشید پرخاک شد.
فردوسی.
چو شد کام بی آب و پرخاک سر
گرفتند هر دو دوال کمر.
فردوسی.
سرت را [سر ایرج] بریده بزار اهرمن
تنت را شده کام شیران کفن.
فردوسی.
که آن نامه ٔ شاه کیهان رسید
ز بدکام و دستت بباید کشید.
فردوسی.
و گر آز گیرد دلت را بچنگ
بماند روانت به کام نهنگ.
فردوسی.
خور و ماه گفتی برنگ اندر است
ستاره به کام نهنگ اندر است.
فردوسی.
کامهایی ز درد کردی خشک
چشمهایی ز گریه کردی تر.
فرخی.
سخن همچو مرغیست کاید ز کام
نشیند به هر جا چو بجهد ز دام.
اسدی.
بزرگی یکی گوهر پربهاست
ورا جای در کام نراژدها است.
اسدی.
بدان سقا که خود خشکست کامش
گهی بگری و گه بفسوس برخند.
ناصرخسرو.
نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده
خار بی طعم که در کام حمار آید.
ناصرخسرو.
کام را از گرد بیباکی به آب دین بشوی
تا بدو بتوانی از میوه و شراب دین مزید.
ناصرخسرو.
از بس خطا و زلت ناخوبها که کردی
در چنگل عقابی در کام اژدهایی.
ناصرخسرو.
آنچه بچشم تو ازو شکر است
حنظل و زهر است بدندان و کام.
ناصرخسرو.
وین زمان را بین که چون همچون نهنگ
بر هلاک خلق بگشاده ست کام.
ناصرخسرو.
زمین چو کام نهنگ و گیا چو پنجه ٔ شیر
سپهر چون دم طاووس و شب چو پر غراب.
مسعودسعد.
گردی که همه تلخ کند کام تو امروز
فردا نهد اندر دهن تو شکرفتح.
مسعودسعد.
دست گوهر بار تو پر گوهرم کرده ست طبع
لفظ شکربار تو پرشکرم کرده ست کام.
امیرمعزی.
در کام اژدها قرار خواهد گرفت. (کلیله و دمنه). و چون خمره ٔ شهد مسموم است که چشیدن آن کام خوش کند لیکن عاقبت به هلاکت کشد. (کلیله و دمنه).
صدر ممدوحان نظام الدین که نظم مدح او
از شنیدن گوش خوش گردد ز گفتن حلق و کام.
سوزنی.
هردانه ای که در صدف سینه راز داشت
از کام وز زبانش بکلک وبنان رسید.
سوزنی.
دارم مراد و کام و هوی آنکه ساعتی
بی یاد نام نجم ندارم زبان و کام.
سوزنی.
به کام و حلق رعیت ز داد کاری تو
رسیده شربت انصاف خوشگوار تو باد.
سوزنی.
شود افصح از فکرت مدح او
زبان گر بگرداند ابکم به کام.
سوزنی.
شیرینی عبارت تو اهل عقل را
در گوش خوشتر است که در کام انگبین.
سوزنی.
با جهان کوش تا دغا نزنی
خیمه در کام اژدها نزنی.
نظامی.
اگر حلوای ترشد نام شیرین
نخواهد شد فرو از کام شیرین.
نظامی.
بجوش آمد سخن در کام هر کس
بمولائی برآمد نام هر کس.
نظامی.
شود نرم از افشردن انجیر خام
ولی چون خوری خون بر آید ز کام.
نظامی.
جهان اژدهائیست معشوق نام
از آن کام نی جان برآید ز کام.
نظامی.
مصلحت تست زبان زیر کام
تیغ پسندیده بود در نیام.
نظامی.
زان بیم که از نفس بمیرد
در کام نفس شکسته دارم.
خاقانی.
ابراز هوابر گل چکان، ماند بزنگی دایکان
در کام رومی بچکان پستان نو پرداخته.
خاقانی.
از یاد کرد نام تو کام سخنوران
چون نکهت مسیح معطر نکوتر است.
خاقانی.
ز کام نهنگان برون آمدیم
ز غرقاب دریای خون آمدیم.
خاقانی.
به کامت ز تنگی سخن در نگنجد
میان تو جان را کمر بر نتابد.
خاقانی.
پیل است در سرما زبون، پیل هوایی بین کنون
آتش ز کام خود برون هنگام سرما ریخته.
خاقانی.
آن پیر ما که صبح لقائی است خضر نام
هر صبح بوی چشمه ٔ خضر آیدش ز کام.
خاقانی.
در کام افعی از لب و دندان زهر پاش
در آرزوی بوسه ٔ شیرین چه مانده ای.
خاقانی.
ای خوش بتو ایام ما، بر دفتر تو نام ما
مدح تو اندر کام ما ذوق شراب انداخته.
خاقانی.
از سپیدی کار طالع بخت را
بس سیه بینم زبان و کام خویش.
خاقانی.
نگارا روز روز ماست امروز
که در کف باده و در کام قند است.
عطار.
غواص گر اندیشه کند کام نهنگ
هرگز نکند در گرانمایه بچنگ.
سعدی (گلستان).
ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام.
سعدی (دیباچه ٔ گلستان).
نه لقمه ای که متصور شدی که به کام آید یا مرغی که بدام افتد. (گلستان).
سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه کام است.
سعدی.
چو بینم که درویش مسکین نخورد
به کام اندرم لقمه زهر است و درد.
سعدی.
آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین
گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد.
سعدی.
نخوری دیگری بخواهد خورد
تو خودت کن به کام و دندان خرد.
اوحدی.
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه یی زان لب شیرین شکربار بیار.
حافظ.
زبان در کام، کام از نام او یافت
نم از سرچشمه ٔ انعام او یافت.
جامی.
هرچه بر سفره و خوان تو نهند
هرچه در کام و دهان تو نهند.
بخوری خواه کدرخواه صفی
گاو و خر نیست بدین خوش علفی.
جامی.
کسی که گام درین بحر می نهد پی کام
به کام میرسد آخر ولی به کام نهنگ.
جامی (از شعوری).
آری نیلی کزوست سبطی سیرآب
خون شودآبش به کام قبطی ابتر.
قاآنی.
|| سقف دهان را گویند. یعنی فک اعلی و به عربی حنک خوانند. (برهان). سقف حلق که به هندی تالو گویند. (غیاث). اوبهی آرد: بزبان آذربایجان تک را گویند و تک اندردهان ببالاتر باشد، چنانکه زبان پیوسته بدو میرسد. -انتهی: حرارت عارضی که رطوبت ها را که حوالی کام و زبان باشد تحلیل کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).و نزله اندر هر اندامی که فرود آمد علتی تولد کند... اگر بگوش فرود آید بیماریهای گوش تولد کند و اگر بحنجره و حلق فرود آید خناق تولد کند، و اگر به کام فرود آید بیماریهای ملازه تولد کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر [خون] از کام و ملازه آید رگ قیفال باید زد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- افتادن کام کودک، در تداول عامه هنگامی گویند که زبانک کودک فروافتاده باشد.
- به کام کشیدن، در کام ریختن. (آنندراج):
بنام تو صد شهد و شکر چشنده
حلاوت به کام تو کی درکشنده.
ظهوری (از آنندراج).
- تلخکام، کسی که دهنش تلخ شده باشد. (فرهنگ نظام) (آنندراج). رجوع به تلخکام شود.
- جان از کام برآمدن، کنایه از سختی و رنج فراوان دیدن. مشقت و اندوه بی پایان دیدن:
جهان اژدهائیست معشوق نام
از آن کام نی جان برآید ز کام.
نظامی.
- در کام کردن، در دهن گذاشتن. نگذاشتن که از دهن خارج شود:
سخن برای زبان در غلاف کام کنند
کجا برات نویسند نام و نانش را.
خاقانی.
- شیرکام، آنکه دهانی چون شیر دارد و بمجاز درنده و شجاع:
شیرکام و پیل زور و گرگ پوی گورگرد
ببردو آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز.
منوچهری.
- شیرین کام، کسی که دهانش شیرین باشد. نایل و کامیاب. صاحب فرهنگ نظام در ذیل تلخکام آرد: کسی که دهانش تلخ باشد. نامراد. ناکام. رجوع به ترکیب تلخکام شود.
- شیرین کامی، کنایه از کامیابی و کامرانی است. رجوع به شیرین کام شود.
- کام بردار، آنکه کام کودک بردارد.
- کام برداشتن، سغ برداشتن. تحنیک. ادغار.
- کام برگشادن، دهان باز کردن:
صدف چون برگشاید کامرا کام
کند در وام از آن دندان درفام.
نظامی (خسرو و شیرین ص 319).
- کام پرشکر شدن، کنایه از شیرین شدن دهان. (از فرهنگ زلیخای جامی از آنندراج).
- کام داری کردن، تأمل و درنگ در گفتار کردن. زبان را در حکم داشتن. (از آنندراج):
زبان به که او کامداری کند
چو کامش رسد کامکاری کند.
نظامی.
- کام شکافتن، گلو شکافتن. (آنندراج):
بیطاقتی است عشق که در کشف راز دل
چون شعله کام سنگ شکافد زبان ما.
میرزا بیدل (از آنندراج).
- کام شما شیرین، در تداول عامه به کسی گویند که شیرینی داده است.
- کام لگام، دهنه و آن جز از لگام که برخورد میکند کام را. (ناظم الاطباء).
|| فرجه ای که با اسکنه در چوب پیدا کنند و زبانه را در آن فروبرند.
- کام و زبانه، نر و لاس. مادینه و نرینه در اتصال دو قطعه چوب به یکدیگر.
|| کلید که از چوب سازند. (شعوری ج 2 ورق 249ب). زرفین و هر آنچه در را بدان ببندند. || دهان خوش خاینده و نیک خورنده. || طعام جائیده شده. || هرچیز که اعانت بر هضم غذا کند و هضم غذا را گوارا نماید. (ناظم الاطباء). گوارنده:
چرب و شیرین خوردن آرد امتلا
میشود محتاج کام آن خوش غذا.
مولانا (از شعوری ج 2 ورق 249 ب).
|| آغل که رمه ٔ گوسفند در آن کنند. شاید مصحف کنام باشد. || پاره ای آهن از یراق اسب و استر و خر که در دهان او جای گیرد. دهانه. دهنه.
کام. (اِخ) دهی است ازدهستان اوزرود بخش نور شهرستان آمل. واقع در ده هزارگزی باختر بلده و 40هزارگزی خاور شوسه ٔ چالوس (حدودکندوان). ناحیه ای است کوهستانی، سردسیر، دارای 580 تن سکنه میباشد. از چشمه و رودخانه خیمرکلا مشروب میشود. محصولاتش: غلات، لبنیات، حبوبات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه آن مالرو است اکثرسکنه زمستان برای تأمین معاش به قراء اطراف آمل برای کارگری میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
فرهنگ معین
مراد و مقصود، قصد، نیت، شهوت.، ~ ِ کسی را خاریدن باعث شادکامی آن کس شدن. [خوانش: (اِ.) = کامه: ]
(اِ.) سقف دهان.
فرهنگ عمید
خواستۀ دل، آرزو،
[قدیمی] خواست، مقصود، اراده: بدو گفت خسرو که نام تو چیست / کجا رفت خواهی و کام تو چیست (فردوسی۲: ۵/۲۶۴۰)،
[قدیمی] لذت، خوشی، تنعم،
[قدیمی] قدرت، توانایی: وزاوی است پیروزی و هم شکست / بهنیک و بهبد زو بُوَد کام و دست (فردوسی۲: ۲/۸۵۱)،
[قدیمی، مجاز] معشوق، محبوب،
[قدیمی] هوای نفسانی،
(اسم مصدر) [قدیمی، مجاز] همآغوشی،
* کام جستن: (مصدر متعدی) در طلب آرزو برآمدن، در تحصیل کام و مراد کوشیدن،
* کام راندن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] به عیش و عشرت زندگی کردن، خوشگذراندن،
* کام گرفتن: (مصدر لازم) [مجاز] به وصال کسی رسیدن و با او همآغوشی کردن،
* کام کشیدن: (مصدر لازم) به مراد و مقصود و آرزوی خود رسیدن، کامیاب شدن،
* کام و کر: [قدیمی] =* کام و گر: کار بیعلم کاموکر ندهد / تخم بیمغز بس ثمر ندهد (سنائی۱: ۳۲۱ حاشیه)،
* کام و گر: [قدیمی] مراد، مقصود، آرزو: دهر کو خوان زندگانی ساخت / خورد هر چاشنی که کام و گر است (خاقانی: ۶۷)،
(زیستشناسی) دهان: زبان در «کام» کام از نام او یافت / نم از سرچشمهٴ انعام او یافت (جامی۵: ۱۹)،
(زیستشناسی) سقف دهان، سق،
[عامیانه، مجاز] پُک،
غاسول
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
آرزو، خواست، خواهش، مراد، دهان، سقفدهان، سق، سنجد، کلون، زرفین
فارسی به انگلیسی
Aspiration, Desire, Palate, Roof, Socket, Will, Wish, Yawn
فارسی به عربی
امنیه، رغبه
گویش مازندرانی
از توابع او زرود پایین واقع در شهرستان نور
فرهنگ فارسی هوشیار
مراد، مقصود، خواهش، آرزو، منظور و بمعنای دهان نیز می باشد
معادل ابجد
61