معنی کبار
لغت نامه دهخدا
کبار. [ک ِ] (اِخ) پادشاهی از پادشاهان حمیر. (منتهی الارب).
کبار. [] (اِخ) ناحیه ای است از چهارمحال بختیاری. رجوع به جغرافیای سیاسی ایران تألیف کیهان شود.
کبار. [ک َ] (اِ) شخصی را گویند که چوب و علف و هیزم و امثال آن از صحرا به جهت فروختن می آورد. (برهان). || ریسمانی که از لیف خرما بافند. (حاشیه ٔ برهان چ معین). کبال. رجوع به کبال شود. || در هندی با راء هندی بمعنی چوب مستعمل است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). || سبدی که میوه و امثال آن بر آن کنند و بر خر بار کرده در شهر آورند. (آنندراج). کوار. کواره. رجوع به کوار و کواره شود.
کبار. [ک ُ] (ع ص) بزرگ. (منتهی الارب). کبیر. (اقرب الموارد).
کبار. [ک ُ] (ع اِ) کبر نباتی است و عامه کبار گویند. (منتهی الارب). رجوع به کبر شود.
کبار. [ک ُب ْ با] (ع ص) بس بزرگ و کلان. (منتهی الارب). بسیار بزرگ. (از اقرب الموارد). ج، کُبّارون. (اقرب الموارد).
کبار. [ک ِ] (ع ص، اِ) ج ِ کبیر و کبیره. بزاد برآمدگان. مقابل صغار. || توسعاً بزرگان. (منتهی الارب) (برهان) (از اقرب الموارد) (آنندراج):
میان مهان بود شاه کبار
نهان داشت ترس و نکرد آشکار.
فردوسی.
خلق ندانم بسخن گفتنش
در همه گیتی ز صغار و کبار.
منوچهری.
این نماز ازدر خاص است میاموز به عام
عام نشناسد این سیرت و آیین کبار.
منوچهری.
بدین صفات جهانی بزرگ دیدم وخوب
درین جهان دگر بی عدد صغار و کبار.
ناصرخسرو.
همه داده گردن بعلم و شجاعت
وضیع و شریف و صغار و کبارش.
ناصرخسرو.
جزعی خاست از امیر و وزیر
فزعی کوفت بر صغار و کبار.
مسعودسعد.
جم و فریدون گرجشن ساختند رواست
چنین بود ره و آیین خسروان کبار.
مسعودسعد.
در دست تو نهاده به بیعت کرام دست
پیوسته با دل تو به صحبت کبار دل.
سوزنی.
ای صدر روزگار که در روزگار خویش
نور دل کرامی وتاج سر کبار.
سوزنی.
غنچه عقیق یمن کرد برون از دهن
گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار.
خاقانی.
و گشتاسف که واسطه ٔ قلاده ٔ اکاسره و کبارایران بوده است. (سندبادنامه ص 5).
معارف کبار و مشاهیر احرار را بر لزوم طاعت و قیام به خدمت او تکلیف فرمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 438).
سخن به اوج ثریا رسداگر برسد
به سمع صاحبدیوان و شمع جمع کبار.
سعدی.
- ادویهالکبار، کبار الادویه. معجونهای بزرگ چون تریاق مسرودیطس و غیره. (یادداشت مؤلف).
کبار. [ک ِ] (ع اِ) عود. (مهذب الاسماء).
فرهنگ معین
(کِ) [ع.] (ص.) جِ کبیر؛ بزرگان، اعیان، اشراف.
(کَ) (اِ.) = کباره. کواره: سبدی که چوب و علف و هیزم و مانند آن از صحرا آورند.
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
اشراف، اعاظم، اعیان، بزرگان، کیان، علما
فرهنگ فارسی هوشیار
بس بزرگ و کلان، بسیار بزرگ
فرهنگ فارسی آزاد
کِبار، بزرگان-اشخاص مسنّ و مُعَمِّر- رُؤسا و مُعَلِّمین (مفرد: کَبِیْر)،
کُبار-کُبّار، بزرگ- کبیر،
معادل ابجد
223